بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

سفر به کره‌ شمالی

کلی کتاب نیمه‌ خوانده و نخوانده دارم که وقت متمرکز می‌طلبند. 

از آن‌ها که باید با مداد بخوانم و با وجود حضور دایمی پسر کوچک، خواندن متمرکز کار ساده‌ای نیست.

و شب‌ها هم که پسرها خواب هستند آنقدر خسته‌ام که نمی‌توانم! من اصلا آدم روزم نه شب.

دارم خودم را قانع می‌کنم که خوب شد کتاب پیونگ یانگ را خواندی.

گرافیک ناول است یا همان روایت مصور. نشر اطراف دارد این روایت‌ها را منتشر می‌کند. 

نمی‌دانم چقدر روایت نویسنده یعنی آقای دولیل منصفانه است، اما وقتی به آن‌چه آقای امیرخانی نوشته بودند تطبیق می‌دهم، نزدیک است.

و ترسناک!

چند قسمت کتاب در دلم به نویسنده گفتم برگرد! 

پیونگ یانگ برایم ترسناک است! با آن فاصله داریم، اما انگار شباهت‌های زیادی داریم...

دلم می‌خواهد جلدهای دیگر را هم بخوانم. 

در کتابخانه شهرداری اصفهان جستجو می‌کنم. سفر چین و برمه همین نویسنده را هم دارد. اما سفر فلسطین را نه!

سعی می‌کنم خوشبین باشم و دلیل فقدان این کتاب را به این نسبت بدهم که زمان خرید موجود نبوده، یا از قلم افتاده و ...

اما کنجکاو شده‌ام که بخوانمش! 

بقیه جلدها را هم . 

در وضعیت عجیبی به سر می‌برم. موقعیتی بین تمایل به نخواندن و خواندن . دانستن و کمتر دانستن.

نیاز دارم وسط این الاکلنگ ایستاده باشم. 

هربار که می‌خواهم ایسنتاگرامم را باز کنم و مجبورم از وی‌پی‌ان استفاده کنم، احساس می‌کنم تحقیر شده‌ام. 

هربار از کشوری. بی‌‌آن‌که کشور من باشد. هربار کوتاه.

بعد می‌بینم آن‌ها که فیلترینگ را هم قبول دارند قبل من آن‌جا بوده‌اند و نهادهای دولتی هم فعال هستند.

خب چه کاری است! همه دور هم بودیم دیگر!

به وی‌پی‌ان ها فکر می‌کنم و تبلیغ‌های گاه ناخوبشان و دسترسی نوجوانان به اطلاعات ناخواسته که می‌تواند دوران بلوغ آن‌ها را پردردسرتر و ناامن کند. 

چه کار می‌توانم بکنم!

بسته گلم را باز می‌کنم. امروز با رس کار می‌کنم.

انشاالله

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
فاطمه جناب اصفهانی

هفته کتاب برایم مبارک

 

از اول هفته حواسم بود که برویم کتابخانه‌مان و هفته کتاب را تبریک بگوییم.

برویم دو کتابفروشی محبوبمان و به آن‌ها هم تبریک بگوییم.

امروز که فرصت شد، کتابفروشی‌هایمان تعطیل بودند.

اما کتابخانه‌مان نه. پاییز زیبای خلوتی است به گمان من. شاید هم ساعت‌های رفت و آمد ما، چرت شهر است.

ماشین را پارک کردیم و نزدیک کتابخانه یادمان آمد دست خالی داریم می‌رویم.

برگشتیم. یک بسته آبنبات جذاب گرفتیم و البته اسمارتیز و شکلات شونیز برای پسرها.

متاسفانه پسر بزرگ دیگر فندق دوست دارد و امشب یک تکه هم شکلات نعنا خورد. این یعنی مادر دو فرصت دیگر را هم از دست داد.

به کتابخانه که رسیدیم فکر کردیم اول کتاب‌هایمان را امانت بگیریم و بعد تشکر کنیم. چنین کردیم.

وقتی آبنبات را روی میز گذاشتم و هفته کتاب را تبریک گفتم، کتابدار همراه، سنگین نگاهش را از روی مانیتور برداشت و نقدم کرد. گفت که توقع نداشته در مقابل خدمات بیشتری که در قوانین نیست و او به من و خانواده‌ام داده، چنین استوری بگذارم! من از این کتابخانه زیاد نوشته بودم . کدامش را می‌گفت؟ نقدم به سلیقه‌ای برخورد کردن کتابدارهای کتابخانه‌ها. اینکه یکی خود را موظف می‌داند قانون را رعایت کند و خب منطقی هم هست و دیگری همراهی می‌کند و می‌فهمد به این کتاب نیاز داری.

گفتم که من قانون سه کتاب امانت گرفتن و اجازه تورق نداشتن را نقد کرده‌ام. و اگر گفته‌ام که سلیقه‌ای برخورد می‌شود دروغ نگفته‌ام.

گفت که به شدت بازخواست شده و سابقه کاری‌اش که درخشان هم بود تحت تاثیر قرار گرفته و این‌ها را با بغض می‌گفت.

گفت که در رزومه من دیده که فوق لیسانسم و معلوم است تحصیل کرده‌ام و از کتاب‌هایی که امانت گرفته‌ام فهمیده که به هنر علاقمند و پژوهشگرم و ... این رفتار از من بعید بوده و باید به شماره ۱۳۷ زنگ می‌زدم.

چقدر عصبانی و غمگین بود!

و متاسفانه من کار اشتباهی نکرده بودم تا بتوانم صمیمانه عذرخواهی کنم.

در لحظه دلم نمی‌خواست بچه‌ها صدای گفتگو ما را بشنوند. حتی به فکرم رسید آن‌ها را بفرستم بروند بعد ما گفتگویمان را ادامه بدهیم. اما  اصلا چرا بچه‌ها نباید گفتگوی ما را می‌شنیدند؟

گفتم که شما فقط یکی از استوری‌های مرا دیده‌اید و اصلا مرا دنبال نمی‌کنید که بدانید چقدر اصفهان را دوست دارم و هرکه قبلا در این شهر زیسته مرا می‌گوید که در توصیف این‌همه اخلاق‌مداری شهروندان این شهر و خدمات شهری که ارایه می‌شود اغراق می‌کنم. او اما خیلی از من ناراحت بود.

گفتم که شما باید به مقام بالادست خودتان وقتی که استوری مرا برای شما می‌فرستاد می‌گفتید که من دقیقا به قانونی که خودشان تایید کردند و دستور اجرا داده‌اند اعتراض کرده‌ام و اتفاقا ایشان باید پاسخگو باشند. اما گفت که از ایشان بازخواست شده که باید بین پژوهشگر و غیرپژوهشگر تفاوت قایل شوند. و پرسیدم شما چطور به چنین شناختی می‌رسید؟ مگر روی پیشانی ما مراجعان نوشته است؟ اما بحث مثل دود آتشی که برگ در آن ریخته‌ای می‌پیچید و در همه‌ی کتابخانه پخش می‌شد.

من داشتم از کتابخانه‌ای که به آن تعلق داشتم و بچه‌هایم چند دقیقه پیش کتاب‌های محبوبشان یکی مجموعه استنلی و دیگری کتاب‌های فتبال نشر اطراف امانت گرفته بودند، خداحافظی می‌کردم؟

نمی‌دانم.

بسته‌ی آبنبات‌های میوه‌ای با آن لفاف‌های بامزه‌شان مانده بود روی میز به چه کنم چه کنم که خداحافظی کردیم.

حمد گویان که این بسته آبنبات کبریت شد و  بنده‌های خدا که از ما رنجیده بودند، حرف زدند.

در ماشین فکر کردم در جیب‌هایم سنگ گذاشته‌ام. در گلویم هم.

تاثیر پیامک بانک که حرف از اولین واریز حقوق معلمی می‌زد بعد ۳۰ سال ماسیده بود.

رنگ‌های پاییز یک ساعت پیش هم که روی نیمکت‌های نزدیک ۳۳ پلش نشسته بودیم و ناهار خورده بودیم و عکس انداخته‌ بودیم هم کدر شده بود. و من منتظر بودم که بچه‌ها حرفی بزنند از مشاهده این گفتگو تا بدانم در نظرشان چطور مادری هستم.

کسی که او امروز استوری مرا نقد می‌کرد، همه‌ی استوری‌های مرا نخوانده بود.

من که چنین استوری گذاشته بودم همه‌ی غم‌ها و رنج‌های آن مردم را نمی‌دانستم، که اگر می‌دانستم هم هنوز نمی‌دانم کجای کارم اشتباه بود. و دلم می‌خواست زنگ می‌زدم به مقام بالادست و می‌گفتم برادرجان! آن‌ها که نوشتم داشتند کارشان را انجام می‌دادند، مسوول این قانون که تغییر نمی‌کند شما هستید. که اگر بخواهد تغییر کند دومینووار باید قوانین دیگر را تغییر بدهد و آدم‌هایی را جابجا کند و کم و زیاد کند. با تلفن؟ چند دقیقه پیش ما رودرو باهم صحبت می‌کردیم و انگار هر دو حرف خودمان را می‌زدیم. چطور می‌شد با گفتگوی تلفنی به نتیجه بهتری رسید؟ و مگر ما چقدر بلدیم منطقی گفتگو کنیم؟ اول هم خودم را می‌گویم.

 من دیگر در نظر خودم یک آدم معمولی نبودم. آدمی بودم که در همین نمونه کوچک پروفایلش و کتاب‌هایی که گرفته بود دیده شده بود و بر اساس آن‌ها قضاوت می‌شد. خدای من! هیچوقت فکر کرده بودم که نباید چه کتاب‌هایی را امانت بگیرم؟

چه سانسور ترسناکی برای دانایی!

باید گفتگو کردن یاد بگیرم! و بعد اگر تمرین کردم و آدم توانمندی شدم به بچه‌ها یاد بدهم.

چقدر بلد نیستم!

این اگر دستاورد هفته کتاب بوده باشد برای من، بسیار هم پرارزش‌ است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

گرد جادویی یحیی

 

 

طرح درسم را نوشته‌ام و پاورپونت کارگاه رنگ و پارچه‌ام آماده است.

پاورپوینت کارگاه سفال هم.

یکشنبه هم مربی‌ام.

با ۱۷ دانش‌آموز پسر کلاس سومی درباره پارچه و لباس و برند و بسته‌بندی حرف می‌زنم. هر جلسه دو بخش دارد.

بخش اول اسلایدها را می‌بینیم و گفتگو می‌کنیم و بخش دوم کار عملی است متناسب با آن‌چه آن روز درموردشان گفتگو کردیم.

و بعد حدود ۳۵ دانش‌آموز کلاس دومی در دو کلاس و در نهایت یک کلاس چهارم ۱۲ نفره گمانم.

و اگر نبود یکشنبه‌ها احتمالا در تاریکی فرو رفته بودم.

انگار که تمام هفته ابری باشد، اما باران نباریده باشد.

کوره‌ام بالاخره جان گرفت. کارهای بچه‌ها را برایشان پختم. دیگر نباید قول کوره خودم را بدهم. سفال‌ها سنگین است. این‌جا پله زیاد دارد. چیدن کارهای بچه‌ها سخت است و از همه ناگوارتر شکستن‌شان بسیار راحت است.

حالا عذاب وجدان پس بساز!

گل سفید خریدم و ساختم و می‌سازم.

اما جان‌هایم زود تمام می‌شود.

با یحیی هم خیلی نمی‌شود تمرکز کرد.

کار خانه هم زیاد است.

اما اتفاق عجیبی در کارگاهم افتاده!

انگار یحیی با زمان طولانی که کنارم می‌گذراند گرد جادویی را روی میز و گل می‌پاشد و باعث می‌شود کودکانه بسازم!

حالا یک شکلات‌خوری یا شمعدان طوطی بازرگان ساخته‌ام، دو لیوان شازده کوچولو با قاشقی که بسیار طرحش را دوست دارم. یک ماگ وال! و یک گلدان قارچ که عالی شده. کاش لعاب خوبی هم بگیرد.

چند کار دیگر هم ساخته‌ام. با خاک اخرای جزیره هرمز یک فنجان و نعلبکی ساختم. ورز دادنش سخت بود!

آهن درشت را هم اضافه کردم به گل سفید و چیزکی ساخته‌ام. منتظرم بدانم که بعد پخت افکت دانه دانه می‌دهد؟

شاموت را هم به کارهای دیگری اضافه کردم. ورز دادنش بسیار دشوار است، اما باید انجام می‌دادم.

آقای فروشنده که خودش بسیار هنرمند است مرا گفت که این هیجان و شورم را برای تجربه‌ کارهای‌ تازه تحسین می‌کند.

امیدوارم منظورش این نبوده باشد که ۳۸ سال برای این همه تجربه زیاد است. تازه بوده باشد. تا وقتی زنده‌ام و جان دارم فرصت تجربه هست. البته که جان‌هایم دارد کم می‌شود.

دلم می‌خواست می‌نوشتم که هرکس را خیابانی است و نقشی برای بهبود.

خیابان من مدرسه‌ است.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

تولد مادری‌ام

 

یوسف که دنیا آمد، بیست و نه ساله بوده‌ام.

حالا که ۳۸ سال و ۸ ماه دارم، فکر می‌کنم آدم در ۲۹ سالگی خیلی تصمیم‌ها هست که می‌تواند بگیرد. اما  کم‌کم ۳۹ سالگی‌ انتخاب‌هایت خیلی محدود می‌شود. بعد به خودم می‌گویم در ۴۹ سالگی از این تعداد بسیار بیشتر کم خواهد شد.

مثل کیسه گردویی که سوراخ بزرگی پیدا کرده باشد.

این‌ها را می‌گویم چون خسته‌ام؟ کار نکرده‌ خسته‌ام.

قلب کوره‌ام را خودم یا ابزار باز کردم و در آوردم و پست کردم تا تعمیر کنند. به تراس که می‌روم چشم‌هایم را می‌بندم که نبینم.

در این چند روز که گذشت هزار سنجاق قفلی کوچک و بزرگ مرا وصل کرد به زندگی.

اولی تولد یوسف و انتخاب هدیه‌اش.

کم کردن گزینه‌ها تا رسیدن به طوطی که امروز مهمان خانه‌مان شد. امید دارم که عمرش طولانی باشد.

البته اگر گولدفیش‌ها را حساب نکنیم.

بعد سرماخوردگی یوسف و طبیعتا دنبالش یحیی.

و پیش از آن شروع شدن مهدکودک یحیی.

چقدر ذوق دارد برایش. اما روز اول نصف کلاس از من جدا نشد و فقط مربی‌ها و بچه‌ها را تماشا کرد.

سعی می‌کنم با مربی‌های خانه رشد هم‌نوا مقایسه‌شان نکنم، اما خیلی موفق نیستم.

خیلی جان ندارند. انگار ساعت ده و نیم صبح نیست و ده و نیم شب است. خیلی جدی هستند. انگار امروز ۷ روز است که عزیزی را از دست داده‌اند و ودل دماغ ندارند و هر صدای خنده‌ای گلویشان را می‌فشارد.

دلشان ضعف نمی‌رود!

آهان این شد، دلشان برای بچه‌ها ضعف نمی‌رود!

می‌خواهند طرح درسشان را کامل و جامع اجرا کنند و سر موقع کلاس را تمام کنند.

من اما بخش کمالگرای وجودم را کنار گذاشته‌ام. یحیی به همسالان امن نیاز دارد. گیرم که مربی‌هایش جان نداشته باشند.

همین که صدمه نزنند کافی است.

حسام می‌گوید من زیادی انرژی دارم.

شاید.

تولد را انداختیم برای وقتی که یوسف حالش بهتر شد.

البته که خیلی هم ذوق ندارد و غصه نمی‌خورد. یا به خاطر سرماخوردگی است، یا برای این‌که کسی را ندارد که بخواهد ذوق کند برای دیوانه‌ بازی‌های تولد این‌جا.

 امروز که یحیی هم سرفه کرد لباس پوشیدیم تا اول صبح اولین نفر باشیم در کلینیک کودکان. چه خیال خامی!

۳۰ نفر قبل از ما بودند، همه بدحال!

خندان به ماشین برگشتیم که حالا کجا برویم؟

عجیب بود. دلم می‌خواست برویم بازار گل همدانیان.

رفتیم . سه گلدان شمعدانی آلبالویی خریدیم و سه دسته گل داوودی. یحیی هم گل آفتابگردان خواست و آقای فروشنده یکی هم به یوسف هدیه داد. دعا کردیم باغ گلش در محلات همیشه پر گل و پربرکت باشد!

نگاه کردیم روی مپ. تا محلات  دو ساعت و ۲۸ دقیقه فاصله داریم.

دل و دماغش را هنوز نه.

برگشتیم اول ناهار گذاشتیم و بعد گل‌ها در آب و ماهی‌ها در تنگ و گلدان‌ها در باکس و بلدرچین‌ها در قفس بزرگ تازه.

قفسی که برایشان دوست داشتم یک میلیون در می‌آمد. با حصارهای تراس خانه قبلی ساختمش.

لعنت به خانه قبلی که زیادی خوب بود!

شکر که هنوز دلم می‌خواهد گلدان‌ها را گل کنم و گوشه گوشه خانه بگذارم.

نه مثل قبل.

به دوستی گفتم، انگار پرده پنجره زندگی را انداخته باشم در ماشین لباسشویی همراه چند لباس چرک رنگی تیره. برق رفته و ساعت‌ها کنار هم مانده‌اند و خیس خورده‌اند. حالا که سعی کردم چروک‌هایشان را با اتو باز کنم و آویزان کردم، نوری که از آن‌سویش می‌تابد چرک می‌تابد.

به نه سالگی یوسف فکر می‌کنم که انتخاب‌های آینده‌اش به سی و نه سالگی من وصل است ...

سالروز مادری‌ام مبارک! گلدان‌های شمعدانی تازه هم. کاش چند ماه جان داشته باشند ...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

تماشای خودم در قفس

بسم الله

 

چند روز است که بلدرچین‌ها فریاد می‌کشند. چیزی شبیه اعتراض و دسته جمعی. صدایشان وقتی باهم حرف می‌زنند اکو می‌شود. اوایل اگر صدایی هم داشتند شبیه صدای یک قورباغه کوچک و ترسو کنار برکه بود. حالا اما همه خانه می‌دویم  ببینیم چه شده.

چون اردک و جوجه که مردند، بقیه شان اینطوری بی‌قراری می‌کردند و می‌خواستند ما را خبر کنند.

اما این‌ها زنده هستند و اخیرا بی‌قراری می‌کنند. آب دارند، غذا دارند و حتی سبزی تازه. اما فریاد می‌زنند.

دیروز یکی‌شان در قفس را باز کرده بود و بیرون بود. دوتای بقیه خودشان به قفس می‌کوبیدند تا راهی پیدا کنند و بیرون بیایند. در را باز کردم، و داخل قفس برایشان سبزی ریختم. نخوردند. هنوز می‌خواستند بیرون بیایند. ظهر دیگر فهمیده بودند در چیست و آزادی چه طعمی دارد. کنار گلدان‌ها پرهایشان را باز کرده بودند و خوشحال بودند. عصر هم رفتند داخل قفس، غذا خوردند و بیرون آمدند. شب اما می‌پریدند. انگار زیر سرامیک‌های تراس فنر داشت. یوسف نگران شد که دیواره تراس خودشان را پایین بیندازند. و من بیشتر از همیشه دلم خواست که روی زمین زندگی می‌کردیم.

صبح دوباره بی‌قراری را شروع کرده‌اند. و با توجه به تجربه دیروز حق دارند.

روزهای اول که آرام بودند و انگار راضی همه چیز خوب بود. غذا می‌خوردند، در قفسشان لم می‌دادند و تخم هم می‌گذاشتند.

حالا هم تخم می‌گذارند اما خوشحال نیستند. کلافه‌اند.

چقدر شبیه ما!

چقدر شبیه ما!

نمی‌دانم الان بیشتر برای اسارت آن‌ها است که ناراضی‌ام، یا برای این حس شباهتی که با آن‌ها احساس می‌کنم.

اما حس دیگری هم دارم و آن خشم است نسبت به آقای فروشنده که معتقد بود این قفس بزرگ برای سه بلدرچین بزرگ هم هست و ما می‌توانیم از تعداد بیشتری از آن‌ها نگهداری کنیم! او هیچو‌قت بی‌قراری بلدرچین‌ها را ندیده بود؟

حالا دارم دعا می‌کنم که اجازه بدهند بلدرچین‌ها در باغچه خالی پایین زندگی کنند. روی خاک! و یوسف بازهم بتواند آن‌ها را ببیند و یحیی بتواند به خاطر تخم‌هایشان از ایشان تشکر کند.

اما ته دلم می‌دانم که رویا است.

باید برای نفیسه که در حیاط‌شان قفس بزرگ و روبراهی دارد پیام بگذارم و قصه را بگویم و بپرسم می‌تواند سرپرستی سه بلدرچین دیگر را هم قبول کند؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

با ته مانده‌ی جانم

 

جعبه خیاطی را پایین آوردم و قوطی ویتامین دوران بارداری‌ام را که حالا رویش نوشته بودم خرازی برداشتم.

با ته مانده‌ی جانم دو آویز استیل پیدا کردم و با چسب حرارتی به گردو چسباندم.

گردوها یک بند انگشت هستند. حسنا برایم آورده بود. گمانم از درخت پدرش. وقتی یوسف یکسالش هم نبود و ما خانه عظیم‌زادگان بودیم. نمی‌خواهم به دام نفس‌گیر نوستالوژی بیفتم!

آویز گردویم را برای روسری‌ام می‌خواستم که پر بود از برگ‌های گردو.

روسری‌ام را در آن سفری که با آصفه و آقا مرتضی و صبا رفتیم کربلا خریدم.

یک صبح زود رفتم حرم، عرفه خواندم و عجب ملاقاتی بود! وقت برگشت این روسری را دیدم و خریدم.

برای امروز می‌خواستمش.

طرح درسمان رنگرزی با پوست گردو بود.

باید لباسی می‌دوختم و قبل دوخت برش‌هایش را در حمام رنگ گردو می‌جوشاندم. جان نداشتم.

دو ماه پیش بود می‌شد. حالا نه.

همین روسری برگ گردو و آویزش خوب بود.

همین که هفته‌ای یک‌روز به مدرسه می‌روم خوب است.

دست آدمی‌ که دارد می‌افتد ته ته افسردگی را می‌گیرد.

به هدی گفتم.

خیلی سال پیش داستانی در همشهری داستان خانم مرشدزاده بود به نام لاک پشت گمانم.

قصه کارگردانی بود که همراه همسرش به لوکیشن فیلم در یک شهر سرد ایران رفت.

آن‌جا لاک پشتی بود که زیر دست و پای همه بود و زن دوستش نداشت.

وقت برگشت لاک‌پشت یک‌طوری لای پتوها و بارها به ماشین آمده بود.

در راه ماشین خراب شد یا نمی‌دانم چه که متوقف شدند. در برف. در سرما. خوابشان برد. همه مردند جز زن.

فقط به خاطر لاک پشت! لاک پشت باز هم زیر دست و پای زن بود و نگذاشته بود به خواب عمیق برود و نجات پیدا کند.

این روزها بی‌حوصله به بعضی از نشانه‌های پرنشاط اطرافم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم همان لاک پشت است!

دارد نمی‌گذارد بمیرم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

این نیز بگذرد؟

 

زور کرونا تمام شده اما من احساس روزهای اول کرونا را دارم.

بی‌رسانه بودن تنهایی عمیقی را ساخته که حواست نباشد تاریکی و کرختی انزوایش خفه‌ات می‌کند.

آن روز رسانه داشتیم و تعامل حضوری نه، امروز می‌توانیم تعامل داشته باشیم، اما رسانه آزاد نه.

نشانه‌ها اما خیلی فرق ندارد .

با مامان که تلفنی صحبت می‌کنم اول می‌پرسند چرا تصویری تماس نگرفتی و بعد یادشان می‌آید زور اینترنت به کوتاهی موهای یحیی است که برای اولین بار به آرایشگاه رفته و فرها را به باد سپرده.

آخر تماسمان اما می‌گویند که برایشان عکس بفرستم. برای گوشی خواهرم و خواهرزاده‌هایم تا او زود زود بچه‌ها را ببیند.

لازم نیست من هم حتما در عکس‌ها باشم.

دلتنگ بچه‌ها است.

برای من بیشتر دل‌نگران است که خب عکس کمکی هم نمی‌کند.

تا زنگ می‌زنیم اتفاق‌های خوب را مثل برگ‌های سلامت سبزی خوردن بار صبح که آخر شب خریده باشی، پاک می‌کنم و برایش می‌گویم. دیشب باهم پیراشکی درست کردیم، نمی‌دانید چقدر خوشمزه شد! باید بچه‌ها یک‌بار خانه شما درست کنند تا ببینید چه می‌گویم! رفتیم بازار گل و چند گلدان شمعدانی خریدیم و لابلای گل‌هایش یک حلزون پیدا کردیم. حالا یک حیوان خانگی تازه داریم! همگی باهم در تراس خوابیدیم! بلدرچین‌ها تخم گذاشتند! کتابخانه بودیم و تا ته اعتبار کارت‌مان را کتاب امانت گرفتیم! متروپل بستنی خوردیم، حتما باید باهم برویم. رفته بودیم پارک مشتاق که جای شما خالی ...

از خودم راضیم. فیلتر صدا را خوب گذاشته‌ام.

اما اگر مامان هم مثل من خبرهای خوب را پاک کرده باشد و بدها را نگفته باشد چه؟ اگر مامان هم بعد این‌همه سال کلکسیون فیلتر صدا داشته باشد چه؟

خوشحالم که فعلا همه درگیر اثاث کشی خواهر هستند به خانه نو و قشنگش که دیگر مال خودش است. همین خوب است. حتی اگر کنارشان نباشم تا تند تند استکان‌ها را از جعبه بیرون بیاورم و بچینم. و برای خنده بگویم اما این یکی در جهاز من نبود و آن یکی هم و اگر بود چقدر آدم موفق‌تری بودم و .... باهم بخندیم و برویم سراغ جعبه بعدی.

همین‌که حواسشان به ما نیست و الکی غصه نمی‌خورند خوب است. اما کاشکی چندتا عکس هم برای من می‌فرستادند!

این روزها که به خیابان و فروشگاه می‌روم آن حس عدم اطمینان به دیگری را احساس می‌کنم.

مثل همان روزها که وقتی با ماسک و دستکش به خرید می‌رفتی در ذهنت آدم‌های اطرافت را ویزیت می‌کردی تا بفهمی ویروس دارند یا نه. جدی از کنار هم می‌گذشتیم. حالا هم. شاید هم به خاطر حجابم باشد که شبیه کسی نیست جز خودم.

نه این‌طرفی و نه آن طرفی. چه مهم است. زمان که بگذرد به هم عادت می‌کنیم.

فقط نباید به انزوا عادت کنیم.

همین است که امشب وقتی نفیسه گفت بیایید اینجا دویدیم لباس پوشیدیم.

چقدر همه چیز خوب بود. دویدن بچه‌ها، اونو دسته جمعی، بلدرچین و خرگوش حورا، شام نفیسه، حتی مبل و گلدان‌ها و میز ناهارخوری‌شان! شکر.

این روزها هم لابد می‌گذرد. با ما یا بدون ما.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

سوار بر گهواره

 

 

انگار که سوار بر گهواره باشم. امید- ناامیدی، امید-ناامیدی، امید-ناامیدی

و شاید تاپ بلندی از درختی بلند که ۳۸ سال عمر دارد. بر فراز دره‌ای که هر روز عمیق‌تر می‌شود.

از آن‌جایی که پاهایم روی زمین بود، فاصله می‌گیرم و دوووور می‌شوم. و دوباره بر می‌گردم.

به خودم می‌گویم هروقت خواستی پیاده شو! اما می‌دانم دروغ می‌گویم. دیگر برگشتی در کار نیست.

انگار که بگویی آن زن که دستش را روی سینه نداشته‌اش گذاشته، و دارد فشار می‌دهد، به روزگار قبل عمل بر می‌گردد. زندگی اما، می‌کند.

این سهم آدم است. هرطور هست می‌توانی زندگی کنی. حتی وقتی دیگر نخواهی.

گاه حرکت تاپ سرعت می‌گیرد و دورتر می‌روم. و بر می‌گردم به گذشته.

عقب که می‌روم چشم‌هایم را می‌بندم. دیگر طاقت نوستالژی ندارم. خودآزاری است انگاری.

جلو که می‌روم چشم‌هایم را می‌بندم. می‌ترسم از تماشای آینده.

صدای بچه‌ها را که می‌شنوم وقتی دارند فوتبال بازی می‌کنند و می‌خوانند نون و پنیر و خیار، گوشتو جلوتر بیار، بازی برا بچه‌ چیه؟ کار، کار، کار! دست‌هایم را محکم می‌گیرم. بیفتم کوکوهای سیب زمینی می‌سوزد.

اما خیلی از روز دلم می‌خواهد دیگر دستم را به طناب نگیرم. رها کنم. رها شوم. این درختی که روی شاخه‌هایش تاب می‌خورم گاهی به نظرم خیلی کهنسال می‌آید. انگار بیشتر از ۳۸ تا بهار و تابستان و ... دیده. خسته است از وزن من.

همین است که گمان می‌کنم روی گهواره‌ام.

کجا خواهم ایستاد؟

آن‌جا که زمین زیر پایم بود؟ آن طرف دره؟ یا فرو خواهم افتاد درون این تاریکی؟ که شاید بدچیزی هم نباشد.

امروز رفتیم سیتی سنتر. پسر خودش را هوادار پرسپولیس می‌داند و می‌خواست در بانک گردشگری حساب باز کند تا هرچه لازم داشت متناسب با پول توجیبی‌اش بخرد. تنها رفتم پردیس کتاب. می‌خواستم بپرسم سفارش سرامیک قبول می‌کنند؟ قرار شد طور دیگری بپرسم. نباید امیدوار باشم. تاپ رفته آن طرف.

شهرهای نامریی کالوینو را خریدم. مدت‌ها است می‌خواهم بخوانمش. دلم می‌خواست زود بر نگردم و آن‌جا بمانم. چون تاپ برگشته بود این‌طرف. اما قرار بود این روز را کنار هم باشیم.

بعد رفتیم کتابخانه. این‌بار کتابدارهای میرداماد خوش اخلاق بودند. چند کتاب برداشتم. هنوز می‌خواهم درباره الیاف و پارچه بدانم تا با اطلاعات بهتری به کلاس بروم. یک رمان هم برداشتم. بازمانده روز ایشی گورو. دلم می‌خواست کلارا و خورشید را می‌گرفتم. این کتابخانه نداشت. تاپ هنوز این طرف بود.

چرا رمان برداشتم وقتی آن همه کتاب هست که باید برای طرح درسم مطالعه کنم؟ دلم زنگ تفریح خواست!

بعد رفتیم میدون تا به تجربه‌های خوش قبلی کفش دانش‌آموز را بخریم و در راسته فرش فروش‌ها گوشت و لوبیا بخوریم.

فرزانه زنگ زد و قرار شد آن‌ها هم بیایند.

وارد نشاط که شدیم خیلی شلوغ بود. آن‌ها جای پارک پیدا کردند و ما نه.

تلفنی خداحافظی کردیم و رفتیم صفا و ساندویچ خوردیم. تاپ هنوز این طرف بود.

بعد رفیتم کوثر تا خرده خریدهای خانه را بکنیم. رب و صابون و روغن که همیشه بیشتر از آن‌چه می‌خواستیم بیرون می‌آییم.

هربار که برای خرید به فروشگاه بزرگی می‌روم و قیمت‌ها را می‌بینم حس می‌کنم از غار بیرون آمده‌ام و از مدتی که خواب بودم خیلی می‌گذرد. چیزی ته دلم نهیب می‌زند که بدتر هم خواهد شد. تاپ رفته آن طرف و انگار تلافی اوقات خوش این روزمان را بکند همان‌جا مانده.

ننویسم دیگر. همین است.

هربار برای بچه‌ها می‌خوانم تاپ تاپ عباسی! به‌پا منو نندازی!

انگار به خیال خودم فایق آمده باشم بر این باور نادرست که مگر خدا کسی را می‌اندازد؟

این‌بار اما دلم می‌خواهد زمزمه کند خدا! منو نندازی!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

اصفهانم

 

ایستادم مقابل کتابخانه پِی دارو یا اسپریی که نفسم را بالا بیاورد.

من از آدم‌ها هستم که وقتی کلمه نداشته باشد، انگار خفه می‌شود.

انگار ویروس به ریه‌اش رسیده.

سعدی بردارم؟ پروین؟ سایه؟

شاملو برداشتم.

او خواند من گریه کردم.

چقدر همه‌ چیز نزدیک بود!

راستی الان شاعر مردم کیست؟

قرار بود شاملو مال عصر ما نباشد. تاریخ مصرفش تمام شده باشد. نشده بود.

خواند. خواند. تا رسید به

نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسان‌ها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانه‌ی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی‌ست
به خاطرِ آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ من
و لب‌های بزرگِ من
بر گونه‌های بی‌گناهِ تو

...

به خاطرِ عروسک‌های تو، نه به خاطرِ انسان‌هایِ بزرگ
به خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌های دوردست

...

به خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام

به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند ...

یحیی صدایم می‌کرد.

لابد ماشین آمبولانس جایی گیر کرده بود، یا تیشکان، رفیق خیالی‌اش، ایده تازه‌ای به ذهنش رسیده بود و می‌خواستند من ببینم.

مبل‌ها را جابجا کرده بودند و می‌خواستند تاییدشان کنم.

گفتم باید بابا و یوسف هم بیایند تا نظر آن‌ها را بپرسیم.

عطر برنج که بلند شد، جوجه‌های زعفرانی را روغن ریختم تا کسی آواز دیگری خوانده باشد.

آواز تیشکان از همه بلندتر بود. می‌چرخیدند و کلمه‌ای را که من دوست نداشتم تکرار می‌کردند.

گفتم. گفتند که دوست دارند این کلمه را تکرار کنند و من می‌توانم به اتاق خودم بروم.

رفتم. زنگ زدم به آقای محمودزاده. گفتم که دوبار آخری که از خیابان استانداری رد شدم، ایستادم به تماشای تابلوی کاشی هفت‌رنگی که امضای ایشان را دارد. که ظرافت گل‌های صدتومانی‌اش را در کاخ گلستان هم ندیدم. و فقط در کتاب فن جمیل دیدم و حیرت کردم از کارهای بسیار ظریف استاد علی محمد اصفهانی.

خوشحال شد. گفت آن‌چه مرا مفتون کرده، سایه روشن گلبرگ‌ها است و همین ظرافت‌ها است که کاشی قاجار را از صفوی منفصل می‌کند.

و این‌که این گل‌ها را استاد فلانی می‌کشد.

گفتم من کمی کاشی هفت رنگ بلدم. اما کشیدن این گل‌ها را نه.

رشته‌ام را پرسید. مختصری گفتم. فهمید علاقمندم.

گفت که استادشان منزوی است و تابحال آموزش نداده اما شاید بتواند راضی‌اش کند به من بیاموزد.

نمونه کار هفت رنگ بفرستم برایشان. گفتم که فکر کنید بی‌سواد! گفت نمی‌شود. قبول کردم.

باید کوره را روشن می‌کردم و این قالیچه کاشی کلیسای وانک را می پختم.

زنگ زدم به استادم.بالاخره برداشت . حالش خوب نبود. الکی گفت خوب است. دمای کوره را گفت و خداحافظی کرد.

همه قالیچه در کوره جا نمی‌شود. با وسواس چیدم. با انگشتم که خونی بود. لعابی که قبلا شره کرده بود را ندیده بودم. بد می‌برد.

کوره را روشن کردم.

عصر که حسام آمد رفتم برای سفارش‌های تازه‌ام بیسکوییت بخرم.

شهر آرام بود. حتی ترافیکی که انتظار داشتم هم نبود. فقط بنرهای شهری روی سرم بودند که از زبان یک دانش‌آموز راننده‌ها را دعوت می‌کردند درست رانندگی کنند. دیگر می‌دانم که تصور مسوولین این شهر از مردم کودکانی‌ است که نیاز به قیم و ولی دارند.

خرید که کردم زنان چادری را دیدم که در میدان انقلاب نزدیک به هم ایستاده بودند.

چند سرباز آماده هم کنارشان ایستاده بودند، لابد تا شعارشان را بدهند و پرچم‌های کوچکی که در دست داشتند تکان بدهند.

سرعت را کم کردم. گشتم تا در میدان جایی پیدا کنم و بروم حرف بزنیم.

بگویم که من هم حجاب دارم، اما بیایید منصف باشیم. اگر همه مثل شما می‌توانستند مجوز تجمع بگیرند، رسانه برای حرف زدن داشته باشند، امنیت برای اعتراض کردن، این اتفاق‌ها پیش می‌آمد؟

نایستادم.

بعدا فهمیدم چند عزیز میانشان بوده. شاید خیر همین بوده که سلام و علیکم‌مان ته نکشد.

به خانه که آمدم، رفتم تا قربان صدقه کوره‌ام بروم. جز یک چراغش خاموش بود! داشت سرد می‌شد.

زنگ زدم پشتیبانی دماگستر. برداشتند. گفتند احتمال زیاد ال‌ سی دی‌اش سوخته. آه!

کاشی‌هایم! اصفهانم!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پناه به خانه‌ای که خانه تو نیست

 

انگار که خورشیدخواب بیرون زده باشم و روی ماهش را این‌جا بوسیده باشم.

روی همین پله‌ها که پر است از برگ‌هایی که دیگر زرد هم نیستند. و برگ تازه سپیدار افتاده، گلی است روییده، انگار که هنوز جان دارد.

کنجکاو دیدن درون خانه کوچکم و همزمان بی‌میلش.

هنوز دور نشده، دلم برای شهر تنگ شده.

برای ترافیک ابتدای اتوبان که صبح، خواب‌آلودگی مردمان را می‌ماند در انتخاب کدام مسیر بهتر است، و غروب کلافگی‌شان را بعد از نوشیدن بی‌حاصل تمام خورشید.

برای بستنی جنگل سیاه متروپل که تمام حس‌هایم را هرچه در جنگ، رفیق می‌کند و در هم می‌آمیزد.

اما خب در جنگل رها شده کنار خانه نهایتا بتوانم سیب کالی بخورم یا خرمالویی را که تازه افتاده باشد، مجروح از خشم گرسنه یک کلاغ بردارم.

نگاه کن!

آن‌قدر بی‌قدر است این‌جا که جنگلش را هنوز با سیمان و آجر مدفون نکرده‌اند!

برای من که خوب است.

پنجره‌ی مرا بزرگ می‌کند.

از روی پله‌ها که بلند می‌شوم، خارپشتی از زیر آخرین پله می‌گریزد. سلام همسایه!

نگاهم نمی‌کند. خرسند نیست که می‌داند خانه‌اش را تغییر خواهم داد. با جارو بلندی که مدت‌ها است آدم ندیده تا جادو کند.

در میان کلیدها آن کلید زنگ‌زده را پیدا می‌کنم. البته که این در بدون کلید هم باز می‌شد.

خانه همان است که بود. با پتویی از خاک و حشره‌هایی که هرکدام کنجی را به نام زده‌اند.

این بدترین بخش قصه است، تمیز کردن خانه بی جراحتی روی تن‌شان و کندن قطعه‌ای از بدن‌شان!

که من به حریم آن‌ها وارد شده‌ام.

برگشتم.

بی‌خوشحالی.

که دوست ندارم برایم تصمیم بگیرند که کجا زندگی کنم. کجا بنویسم. کجا را بخوانم.

این‌جا هم ملک اجدادی خودشان است.

هروقت بخواهند کلید می‌اندازند و داخل می‌آیند.

بی‌آنکه یااللهی بگویند. یا اجازه‌ای بگیرند.

مهم است مگر؟

مصلحت مهم‌تر است.

تن من آن بیرون مهم است. 

در خانه‌ای که انتخابش نکرده‌ای، زیستن، چنان دلگشا نیست.

اما تنها جایی است  که مانده.

دفتر و قلمم را آوردم تا مدتی این‌جا بنویسم.

چه خوب که نتوانستند خدا را به بند بکشند.

بسم‌الله

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی