ایستادم مقابل کتابخانه پِی دارو یا اسپریی که نفسم را بالا بیاورد.
من از آدمها هستم که وقتی کلمه نداشته باشد، انگار خفه میشود.
انگار ویروس به ریهاش رسیده.
سعدی بردارم؟ پروین؟ سایه؟
شاملو برداشتم.
او خواند من گریه کردم.
چقدر همه چیز نزدیک بود!
راستی الان شاعر مردم کیست؟
قرار بود شاملو مال عصر ما نباشد. تاریخ مصرفش تمام شده باشد. نشده بود.
خواند. خواند. تا رسید به
نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسانها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمناش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانهی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیاییست
به خاطرِ آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگِ من
بر گونههای بیگناهِ تو
...
به خاطرِ عروسکهای تو، نه به خاطرِ انسانهایِ بزرگ
به خاطرِ سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطرِ شاهراههای دوردست
...
به خاطرِ ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام
به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند ...
یحیی صدایم میکرد.
لابد ماشین آمبولانس جایی گیر کرده بود، یا تیشکان، رفیق خیالیاش، ایده تازهای به ذهنش رسیده بود و میخواستند من ببینم.
مبلها را جابجا کرده بودند و میخواستند تاییدشان کنم.
گفتم باید بابا و یوسف هم بیایند تا نظر آنها را بپرسیم.
عطر برنج که بلند شد، جوجههای زعفرانی را روغن ریختم تا کسی آواز دیگری خوانده باشد.
آواز تیشکان از همه بلندتر بود. میچرخیدند و کلمهای را که من دوست نداشتم تکرار میکردند.
گفتم. گفتند که دوست دارند این کلمه را تکرار کنند و من میتوانم به اتاق خودم بروم.
رفتم. زنگ زدم به آقای محمودزاده. گفتم که دوبار آخری که از خیابان استانداری رد شدم، ایستادم به تماشای تابلوی کاشی هفترنگی که امضای ایشان را دارد. که ظرافت گلهای صدتومانیاش را در کاخ گلستان هم ندیدم. و فقط در کتاب فن جمیل دیدم و حیرت کردم از کارهای بسیار ظریف استاد علی محمد اصفهانی.
خوشحال شد. گفت آنچه مرا مفتون کرده، سایه روشن گلبرگها است و همین ظرافتها است که کاشی قاجار را از صفوی منفصل میکند.
و اینکه این گلها را استاد فلانی میکشد.
گفتم من کمی کاشی هفت رنگ بلدم. اما کشیدن این گلها را نه.
رشتهام را پرسید. مختصری گفتم. فهمید علاقمندم.
گفت که استادشان منزوی است و تابحال آموزش نداده اما شاید بتواند راضیاش کند به من بیاموزد.
نمونه کار هفت رنگ بفرستم برایشان. گفتم که فکر کنید بیسواد! گفت نمیشود. قبول کردم.
باید کوره را روشن میکردم و این قالیچه کاشی کلیسای وانک را می پختم.
زنگ زدم به استادم.بالاخره برداشت . حالش خوب نبود. الکی گفت خوب است. دمای کوره را گفت و خداحافظی کرد.
همه قالیچه در کوره جا نمیشود. با وسواس چیدم. با انگشتم که خونی بود. لعابی که قبلا شره کرده بود را ندیده بودم. بد میبرد.
کوره را روشن کردم.
عصر که حسام آمد رفتم برای سفارشهای تازهام بیسکوییت بخرم.
شهر آرام بود. حتی ترافیکی که انتظار داشتم هم نبود. فقط بنرهای شهری روی سرم بودند که از زبان یک دانشآموز رانندهها را دعوت میکردند درست رانندگی کنند. دیگر میدانم که تصور مسوولین این شهر از مردم کودکانی است که نیاز به قیم و ولی دارند.
خرید که کردم زنان چادری را دیدم که در میدان انقلاب نزدیک به هم ایستاده بودند.
چند سرباز آماده هم کنارشان ایستاده بودند، لابد تا شعارشان را بدهند و پرچمهای کوچکی که در دست داشتند تکان بدهند.
سرعت را کم کردم. گشتم تا در میدان جایی پیدا کنم و بروم حرف بزنیم.
بگویم که من هم حجاب دارم، اما بیایید منصف باشیم. اگر همه مثل شما میتوانستند مجوز تجمع بگیرند، رسانه برای حرف زدن داشته باشند، امنیت برای اعتراض کردن، این اتفاقها پیش میآمد؟
نایستادم.
بعدا فهمیدم چند عزیز میانشان بوده. شاید خیر همین بوده که سلام و علیکممان ته نکشد.
به خانه که آمدم، رفتم تا قربان صدقه کورهام بروم. جز یک چراغش خاموش بود! داشت سرد میشد.
زنگ زدم پشتیبانی دماگستر. برداشتند. گفتند احتمال زیاد ال سی دیاش سوخته. آه!
کاشیهایم! اصفهانم!