کلی کتاب نیمه خوانده و نخوانده دارم که وقت متمرکز میطلبند.
از آنها که باید با مداد بخوانم و با وجود حضور دایمی پسر کوچک، خواندن متمرکز کار سادهای نیست.
و شبها هم که پسرها خواب هستند آنقدر خستهام که نمیتوانم! من اصلا آدم روزم نه شب.
دارم خودم را قانع میکنم که خوب شد کتاب پیونگ یانگ را خواندی.
گرافیک ناول است یا همان روایت مصور. نشر اطراف دارد این روایتها را منتشر میکند.
نمیدانم چقدر روایت نویسنده یعنی آقای دولیل منصفانه است، اما وقتی به آنچه آقای امیرخانی نوشته بودند تطبیق میدهم، نزدیک است.
و ترسناک!
چند قسمت کتاب در دلم به نویسنده گفتم برگرد!
پیونگ یانگ برایم ترسناک است! با آن فاصله داریم، اما انگار شباهتهای زیادی داریم...
دلم میخواهد جلدهای دیگر را هم بخوانم.
در کتابخانه شهرداری اصفهان جستجو میکنم. سفر چین و برمه همین نویسنده را هم دارد. اما سفر فلسطین را نه!
سعی میکنم خوشبین باشم و دلیل فقدان این کتاب را به این نسبت بدهم که زمان خرید موجود نبوده، یا از قلم افتاده و ...
اما کنجکاو شدهام که بخوانمش!
بقیه جلدها را هم .
در وضعیت عجیبی به سر میبرم. موقعیتی بین تمایل به نخواندن و خواندن . دانستن و کمتر دانستن.
نیاز دارم وسط این الاکلنگ ایستاده باشم.
هربار که میخواهم ایسنتاگرامم را باز کنم و مجبورم از ویپیان استفاده کنم، احساس میکنم تحقیر شدهام.
هربار از کشوری. بیآنکه کشور من باشد. هربار کوتاه.
بعد میبینم آنها که فیلترینگ را هم قبول دارند قبل من آنجا بودهاند و نهادهای دولتی هم فعال هستند.
خب چه کاری است! همه دور هم بودیم دیگر!
به ویپیان ها فکر میکنم و تبلیغهای گاه ناخوبشان و دسترسی نوجوانان به اطلاعات ناخواسته که میتواند دوران بلوغ آنها را پردردسرتر و ناامن کند.
چه کار میتوانم بکنم!
بسته گلم را باز میکنم. امروز با رس کار میکنم.
انشاالله