زور کرونا تمام شده اما من احساس روزهای اول کرونا را دارم.
بیرسانه بودن تنهایی عمیقی را ساخته که حواست نباشد تاریکی و کرختی انزوایش خفهات میکند.
آن روز رسانه داشتیم و تعامل حضوری نه، امروز میتوانیم تعامل داشته باشیم، اما رسانه آزاد نه.
نشانهها اما خیلی فرق ندارد .
با مامان که تلفنی صحبت میکنم اول میپرسند چرا تصویری تماس نگرفتی و بعد یادشان میآید زور اینترنت به کوتاهی موهای یحیی است که برای اولین بار به آرایشگاه رفته و فرها را به باد سپرده.
آخر تماسمان اما میگویند که برایشان عکس بفرستم. برای گوشی خواهرم و خواهرزادههایم تا او زود زود بچهها را ببیند.
لازم نیست من هم حتما در عکسها باشم.
دلتنگ بچهها است.
برای من بیشتر دلنگران است که خب عکس کمکی هم نمیکند.
تا زنگ میزنیم اتفاقهای خوب را مثل برگهای سلامت سبزی خوردن بار صبح که آخر شب خریده باشی، پاک میکنم و برایش میگویم. دیشب باهم پیراشکی درست کردیم، نمیدانید چقدر خوشمزه شد! باید بچهها یکبار خانه شما درست کنند تا ببینید چه میگویم! رفتیم بازار گل و چند گلدان شمعدانی خریدیم و لابلای گلهایش یک حلزون پیدا کردیم. حالا یک حیوان خانگی تازه داریم! همگی باهم در تراس خوابیدیم! بلدرچینها تخم گذاشتند! کتابخانه بودیم و تا ته اعتبار کارتمان را کتاب امانت گرفتیم! متروپل بستنی خوردیم، حتما باید باهم برویم. رفته بودیم پارک مشتاق که جای شما خالی ...
از خودم راضیم. فیلتر صدا را خوب گذاشتهام.
اما اگر مامان هم مثل من خبرهای خوب را پاک کرده باشد و بدها را نگفته باشد چه؟ اگر مامان هم بعد اینهمه سال کلکسیون فیلتر صدا داشته باشد چه؟
خوشحالم که فعلا همه درگیر اثاث کشی خواهر هستند به خانه نو و قشنگش که دیگر مال خودش است. همین خوب است. حتی اگر کنارشان نباشم تا تند تند استکانها را از جعبه بیرون بیاورم و بچینم. و برای خنده بگویم اما این یکی در جهاز من نبود و آن یکی هم و اگر بود چقدر آدم موفقتری بودم و .... باهم بخندیم و برویم سراغ جعبه بعدی.
همینکه حواسشان به ما نیست و الکی غصه نمیخورند خوب است. اما کاشکی چندتا عکس هم برای من میفرستادند!
این روزها که به خیابان و فروشگاه میروم آن حس عدم اطمینان به دیگری را احساس میکنم.
مثل همان روزها که وقتی با ماسک و دستکش به خرید میرفتی در ذهنت آدمهای اطرافت را ویزیت میکردی تا بفهمی ویروس دارند یا نه. جدی از کنار هم میگذشتیم. حالا هم. شاید هم به خاطر حجابم باشد که شبیه کسی نیست جز خودم.
نه اینطرفی و نه آن طرفی. چه مهم است. زمان که بگذرد به هم عادت میکنیم.
فقط نباید به انزوا عادت کنیم.
همین است که امشب وقتی نفیسه گفت بیایید اینجا دویدیم لباس پوشیدیم.
چقدر همه چیز خوب بود. دویدن بچهها، اونو دسته جمعی، بلدرچین و خرگوش حورا، شام نفیسه، حتی مبل و گلدانها و میز ناهارخوریشان! شکر.
این روزها هم لابد میگذرد. با ما یا بدون ما.