صبح فردای مرگ عزیزانم را دیدهام.
دوبارش را خوب به خاطر دارم.
صبح فردای زایمان را هم دیدهام.
بیشترش را یادم هست و عجیب است که آنهمه درد را فراموش کردهام.
صبح فردای اسبابکشیهایم از این خانه به آن خانه را هم یادم هست.
آخرین بار مامان چرخ سینگر مامانی را که شده بود مال من روی میز گذاشت و پردههای تور و حریر را تند تند دوخت و من اتو کردم و خانه، عروس شد.
صبح فردای مهاجرت از این شهر را اما نمیدانم.
بلدش نیستم.
هنوز اتفاق نیفتاده و برای من در هر چیزی که نمیدانم اندکی اشتیاق است و اندکی ترس!
باید با این خانه خداحافظی کنم.
دوستش داشتم؟ زیاد
دلم برایش تنگ میشود؟ نمیدانم.
چه خوب که زیاد چیزی هست که نمیدانم.