میتوانم آشپزخانه این خانه را دوست نداشته باشم.
یا معماری خانههایی که هر روز از پشت پنجره اتاقم میبینم.
یا بخشی از کارم را.
یا تکههایی از شهرم را.
اما نمیتوانم بدنم را دوست نداشته باشم.
موهایم را که در آیینه سفیدتر میشوند و تا چند هفته دیگر چهرهام را آنطور که دوست دارند تغییر میدهند.
شکمم که بزرگتر خواهد شد و دکمههای شلوار بارداری را عقبتر خواهد برد.
انگشتانم که دارند ورم میکنند و کمکم حلقهام را نمیتوانم دستم کنم.
دندانهایم که دارند تحملم میکنند.
رگ پای چپم را که هروقت بخواهد مثل یک چوب سفت میشود و ماهیچهها را با خودش متحد میکند و نفسم را بند میآورند.
مچ دستهایم را که بعضی شبها انگار همزمان لای یک در آهنی ماندهاند.
من «باید» بدنم را دوست داشته باشم!
این استخوانها و پوست و ماهیچهها خانه اول من هستند.
بعضیشان همهجا با من آمدهاند. بعضی سلولها را اما یک قسمتی از سفر از دست دادهام. و همه را بالاخره یک روز کاملا میگذارم و میروم. دیدارمان به قیامت.
دو ماه دیگر وضعیت دشوارتری خواهم داشت. لااقل تا چند هفته.
بعد شاید بشویم همان دو همسایه قدیمی.
گاهی همدیگر را فراموش کنیم. گاهی برای هم دل بسوزانیم. چشمهایش از خواب بسته شود و به زور باز نگهش دارم.
گرسنه باشد و فرصت غذا خوردن نداشته باشم. صبح نیاز به دستشویی داشته باشد و تا شب فرصت نکنم.
دندانهایش درد کند و با مسکن راضیاش کنم.
خودش هم اینها را میداند. برای همین از آن شب بیمارستان میترسم و سعی میکنم به آن فکر نکنم. به آنهمه درد مرگبار که بار اول پزشکان اورژانس نفهمیدند و داشتند به خطا دوباره به اتاق میبردنم تا آپاندیسم را هم در آورند.
به آن همه خون! وسعت زیادی که آنهمه سرامیک اتاق را سرخ خواهد کرد. زخمها.
اگر این بدن بخواهد میتواند مرا از پا در آورد. و تا کنون چنین نکرده. جز درد زایمان و درد آن شب اول که انگار چند قدم بیشتر تا مرگ فاصله نداشتم.
او بیشتر مرا تاب آورده، میدانم. بیشتر مرا تحمل کرده. من سر به هوا که گاه یادم رفته یک نخود کرم ضد آفتاب مهمانش کنم تا جای بوسه آفتاب نماند روی پوستش. یک لیوان آب حتی.
امروز راضیام و دوستش دارم. نه فقط برای اینکه میدانم زمانهای زیادی تحملم کرده، و نه چون چاره دیگری ندارم. به این خاطر که من باید نزدیکترین سقف و دیوار به خودم را دوست داشته باشم.
چند هفته دیگر این موجود پرتحرک را از شکمم بیرون میآورند و در بغلم میگذارند. حتی اگر نماینده بانک بندفاف هم در اتاق حاضر باشد و قول بدهد که او را از من جدا کردهاند میدانم که هیچوقت از او جدا نخواهم شد.
با دردهایش خواهم گریست، و شادیاش خستگی یک عمر را از جانم بیرون خواهد کشید.
او همیشه در بدن من خواهد ماند.
و بدن من دوباره مهمان تازهای دارد. شگفت نیست؟
نمیتوانم او را دوست داشته باشم و بدنم را نه.
اما نمیتوانم تاثیر جامعه را بر تنانگاره خودم انکار کنم.
چند روز پیش باید خودم را فوری به ماشین میرساندم و گرم بود و سربالایی. شاید شش کوچه بیشتر راه نبود. برای تاکسی زرد دست تکان دادم. آنقدر دویده بودم که کمرم درد گرفته بود و لابد وقت سوار شدن نالهای هم کرده بودم.
وقتی پیاده شدم پیرمرد گفت دخترم وزنت را پایین بیاور! سالمتر میمانی!
بقیه پول را گرفتم و گفتم باردارم!
برایم دعا کرد.
من اما خوشحال نبودم.
دوست داشتم بگویم تن من را قضاوت نکن. من به اندازه کافی دوستش دارم. من به اندازه کافی قضاوت میشوم.
همانطور که گاهی دوست دارم به آدم روبروییام بگویم تنم را نبین، مرا ببین!