تا ده روز پیش رو، دیگر باردار نیستم.
وارد فصل تازهای از زندگی میشوم.
وارد کشوری دیگر. شاید هم بتوان گفت کشوری که شش سال پیش یکبار به آن وارد شدم. اما نه. من همان آدمم، همان مسافر. اما این جغرافیای مادری است که تغییر کرده است. و من هم متناسب با شرایط اقلیمی آن تغییر خواهم کرد.
بسیاری از روزهای این نه ماه (بخوانید نه ماه تمام! یا حتی ده ماه! و این زمان، شبها طولانیتر است و کاری به
گردش زمین دور خورشید و خودش را هم ندارد باور کنید!) روزهای آسانی نبوده. و لااقل نگرانیهایی داشتم و داشتیم و هنوز هم تمام نشده.
من در این بارداری، تازه آدم دیگری بودم. جنس نگرانیهایم، زاویه دیدم به این تغییرات فیزیولوژیکی و اجتماعی متفاوت شده بود و هست. و افسوس میخورم که چرا یک کار پژوهشی خوب در این باره نکردم.
شاید چون در این چند ماه چالشهای جدی دیگری داشتم که اصلا وقت فکر کردن به بارداری برایم نگذاشته بود. و یک ماه است که اوضاع نسبتا آرام شده و میتوانم فکر کنم به اینکه راستی من باردارم!
و این شاید زمان کمی بود برای سازگار کردن خودم با تغییرات مربوط به هویتم، بدنم و روابطم و البته فرزندم و خانوادهام.
اما دیشب به یک نکته مهم توجه کردم. وقتی آنقدر درد داشتم که فکر میکردم شاید باید زودتر به بیمارستان برویم، یک چیز خیالم را راحت میکرد. قرار بود سزارین شوم و خبری از دردهای مرگبار زایمان طبیعی نبود. -من علیرغم تلاشم برای زایمان طبیعی، در زایمان اول سزارین شدم. و فهمیدم که چقدر سزارین بهتر از زایمان طبیعی بود! این البته نظر من است و به هیچکس هم تعمیم نمیدهم و توصیه نمیکنم.- از اینکه اینبار لازم نبود صدها مقاله درباره زایمان طبیعی یا سزارین بخوانم، خوشحالم! از اینکه اینبار بار روانی جامعه را که باور دارد زنی که زایمان طبیعی میکند قهرمان است، تهدیدم نمیکند و اصلا برایش مهم هم نیست من چه خواهم کرد، خوشحالم! از اینکه لازم نیست با آنهمه درد و استرس بدنم را دهها ماما و پزشک معاینه کنند و دستگاههای مختلفی را رویم امتحان کنند و من حدس بزنم الان دارد چه اتفاقی میافتد و بازهم نفهمم، خوشحالم!
چه بار روانی سنگینی دارد این شیوه زایمان!
و انتظار جامعه که تو را هیچوقت عصبانی نبیند و گرنه قضاوتت میکند که لیاقت مادری نداری و حیف مادر که به تو میگویند.
و انتظار دارد که لباس و چادر خودت و صورت و لباس فرزند/فرزندانت همیشه تمیز باشد، وگرنه قضاوتت میکند بویی از نزاکت نبردهای.
زمان شش سال گذشته و من هم بزرگتر شدهام.
حتما خودم هم که یکروز روی کرسی قضاوت دیگران نشسته بودم، اما حالا میدانم که از یک لحظه پیش این آدم خبر ندارم. چه برسد به اتفاقهایی که در طول دوران زندگیاش برایش افتاده.
من فقط میتوانم خودم را مدیریت کنم. و سعی کنم در مقابل قضاوت معمولا بیرحمانه دیگران نفس عمیق بکشم.
اصلا انگار من تازه وارد به این کشور زبان این مردم را نمیدانم!
مادری اینطوری راحتتر و لذتبخشتر است.