یک رفیق تازه پیدا کردهام،
شب!
میگویم رفیق تازه، چون آدم به کسی که پیش از این از او بسیار رنجیده رفیق نمیگوید.
به کسی که از صبح میدانسته بالاخره میرسد، اما منتظر آمدنش نبوده. به کسی که ماندنش آنقدر طولانی شده که نفسش را بند آورده، کابوس بیداریاش شده و گمان میکرده که او چقدر با همگان مهربان و نوازشگر است و با او غیرمنصفانه رفتار کرده است.
امشب تصمیم گرفتم با او رفیق شوم.
مثل آدمی که بالاخره تصمیم میگیرد یک قوری کوچک دمنوش نعنا و نبات دم کند و ببرد دم در خانه همسایه که شبها ساز ناکوکش را تمرین میکند. شاید من اثر جادویی این موسیقی که مینوازد را نمیشناسم و باید ذائقهام را به تست کردن طعمها و تجربههای تازه ورز دهم.
مگر من بیست سال پیش میتوانستم یک قلپ بیشتر از دوغ و گوشفیل تست کنم؟ یا کمپوت آلوئهورا را با لذت بخورم؟ ذائقهام همیشه نماند آنطور که بود.
گیرم که سرم از خستگی گیج برود و اکسیژن کم بیاورم و همه چند صفحهای که خواندم اصلا نفهمم، و صبح به هرچه نوشتم بخندم.
من و شب حالا حالاها با هم کار داریم، پس این چه جنگی که پیش گرفتهام و خودم را کلافه کردهام؟
باید یک لیست از فعالیتهای مشترکی که میتوانیم با هم انجام دهیم، بنویسم. چند فیلم و سریال دانلود کنم. چند کتاب زرد بگذارم با هم بخوانیم. قلمموهای آبرنگم را از جعبه در آورم و بالاخره طرح قابی که میخواستم برای بچهها بکشم روی کاغذ بریزم. چند موسیقی خوب لیست کنم. ذکرهایی که در مفاتیحم همیشه هایلایت کردهام روی یک کاغذ بنویسم تا با هم تکرار کنیم. قرآنم را تمام کنم.
اووووه! چقدر کار داریم ما!
و همینها هم که نیست. گاهی میتوانم اتو را روشن کنم و باهم غیبت روز را بکنیم. هستههای آلبالوهای یخچال را که دارد خراب میشود در آوریم، مربا کنم و درباره شیوههای تربیت درست و گندهایی که زدهام حرف بزنیم. اصلا کنار هم بنشینیم و هرکدام کار خودمان را بکنیم، بیکلمه و حرفی.
اما خب من که میدانم اگر با شب رفیق شوم، برای روز توانی نخواهم داشت و همان بیداری و معاشرت با شب میتواند اکسیژن روزم را بسوزاند و از من موجودی بسازد که رفاقتش با جاذبه و زاویه دیدش با خط افق بیشتر از همیشه خواهد بود.
باید برای وفاداری و رفاقتم با روز هم فکر دیگری کنم. من حالا مادر دو زمانم، روز و شب!
برای رفاقتم با روز، فردا فکر میکنم.