امروز در میان جمعی از زنان بودم و از آنجا که اگر در یک جمع، زن بارداری باشد بحث اصلی حتما درباره بارداری است – حتی اگر بحث به فرد باردار هم اشاره نداشته باشد و صرفا بیان خاطره دیگر زنان باشد- به چیزهای تازهای توجه کردم.
این جمله تکراری است که ما زنان از کودکی برای نقشهای زنانگی که جامعه برایمان تعریف کرده و از ما انتظار دارد تربیت میشویم. اما همه هنجارها و آموزهها را از کودکی نمیگیریم و ماجرا پیچیدهتر از این حرفها است.
از اول شروع کنم.
مهم است که یک دختر در سن مقرر ازدواج خوبی داشته باشد.
مهم است که در سن زیر بیست و هفت سال مثلا اولین بارداریاش را بدون نیاز به مراجعه مراکز ناباوری تجربه کند. و سقط هم نداشته باشد.
بد نیست که خودش برای نوزاد از قبل کارهایی کرده باشد. اتاقی رنگ زده باشد، پتویی بافته باشد، چیزی گلدوزی کرده باشد. و اگر گیفت مهمانها را در همان شبهای بلند بیخوابی خودش آماده کرده باشد و سفارش نداده باشد که بسیار بهتر خواهد بود.
باعث افتخار است که تا آخرین روز بارداری صورت و دست و پایش باد و ورم نداشته باشد و هزارجور نگرانی بابت دیابت بارداری، فشار خون، مسمومیت بارداری و ... نداشته باشد و تا آخرین هفته پشت فرمان بنشیند و خودش همه کارهایی که پیش از بارداری انجام میداده مدیریت کند.
بسیار مهم است که بدون درد طولانی و بخیه زیاد و تجربه بواسیر زایمان طبیعی داشته باشد و رژ زده و آرایش کرده روی تخت بنشیند و کودکش را بهتر که در لباس آبی و اگر نشد در لباس صورتی در آغوش بگیرد و به دوربینها لبخند بزند.
یا اگر توان زایمان طبیعی نداشت، بدون بیهوشی کامل سزارین کند و بعد از جراحی خیلی زود از جا بلند شود و خودش از مهمانهایش در روز دوم پذیرایی کند و حتی بتواند بعد رفتن مهمانها هسته گیلاس از زیر مبل جمع کند.
بچهاش از چهار کیلو بیشتر باشد و زردی هم نداشته باشد و صدای ضربان قلبش از نظر دکتر کودکان گوشنواز باشد و ختنهاش هم بدون درد و خونریزی انجام شده باشد و برای هیچ واکسنی هم تب نکرده باشد.
بعد از تمام اینها باعث سرافرازی است که دچار افسردگی بعد از زایمان نشده باشد و خیلی زود به جریان قبل از زایمان که هیچ، قبل از بارداریاش برگشته باشد.
و از همه مهمتر شیرش عالی باشد و بچه وزن بگیرد و عمیق بخوابد و شکمش خیلی زود برود بچسبد آن ته و جینهای همیشگیاش را تنش کند.
و تازه زندگیاش هم سر جای خودش باشد. خورش قرمهسبزیاش روغن انداخته باشد و برنج زعفرانیاش دم کشیده باشد و سبزی خوردن پاک شدهاش در یخچال با ترب سرخ گل انداخته باشد و بچه خواب و او در حال مطالعه جدیدترین کتابی که همین چند شب پیش از میز تازههای شهرکتاب برداشته، زیر جملات مهم خط بکشد تا فردا در جمع کافهای اینستاگرامش درباره اش بحث کند.
کیک سالگرد ازدواجشان را هم که با یک ماهگی تولد فرزندشان قرین شده فوندانت بکشد و به مهمانهایش هم بگوید اگر نیایند ناراحت میشود و روتختی تابستانی را روی تخت صاف کند.
ما زنان را چه میشود؟
به این همه انتظارات بزرگ و سخت که نگاه میکنم میبینم بیشترشان از ما زنان است که انتظار میرود!
و سهم بسیاری از این انتظارات به بدن ما بر میگردد. مگر بدن ما چقدر قدرت دارد که جامعه و خودمان که در همین جریان آبتنی، اجتماعی شدهایم بتوانیم از عهدهاش بر آید؟
ژان والژان هم که بیاید نمیتواند این گاری را از دوش مای بینوا بردارد!
و چه اتفاقی میافتد اگر هر یک از این ویژگیها که نگینی است بر تاج مادریمان نداشته باشیم؟
خود را شکست خورده و ضعیف و ناتوان نمیدانیم؟
اگر اینها را ضعف بدانیم انکارشان نمیکنیم و پس ذهنمان باور نمیکنیم که دلیل این کمبودم یا ضعفم همان نداشتن فلان توانایی است که بالا ذکرش رفت؟
به هر قیمتی که شده قهرمانبازی در نمیآوریم که حتما تمام نگینهای تاج پادشاهی را جمع کنیم؟
و آیا اگر نداشتن هر کدام از این ویژگیها را گناه بپنداریم، به گردن دیگری نمیاندازیم؟
افسرده نمیشویم؟ با این حجم خشم فروخورده از خودمان و دیگری را چه میکنیم؟
از خودم میپرسم صورت مطلوبش چطور است وقتی در چنین جمع زنانهای نشستهای و غیرمستقیم استیضاح میشوی؟
طول میکشد تا به جواب برسم. و تازه حالا که رسیدهام کاری کنم که ملکه ذهنم شود و هی نخواهم خودم را در مقایسه با آنکه نگین بیشتری بر تاج دارد.
جواب برای من این این روزها این است، هر کدام از ما به شیوه خودمان رنج میکشیم. و این مهم است که بدانیم برای کدام ارزش داریم رنج میکشیم.
شاید باید برخی ارزشها را اولویت بدهیم و برای بعضیها وقت و انرژی کمتری بگذاریم.
آنوقت اگر بدانیم برای چه داریم رنج میکشیم و این ارزش جزو اساسیترین ارزشهای من است، آنوقت راحتتر با بقیه چیزها کنار میآییم و حتی خودمان را نابود میکنیم. حتی با همان ابرقهرمان بودن!
امروز به آن زنهای عزیز که برخی بعد از گذشت چهل سال از اولین زایمانش گذشته بود و همه چیز را با جزییات به خاطر داشتند نگاه کردم و از خودم پرسیدم من هم یکروز خاطره اولین و چندمین زایمانم را اینقدر مفصل و با جزییات به خاطر خواهم آورد و تعریف خواهم کرد؟
من هم روزی بخشی از اعتبارم را و هویتم را از این اتفاق که بیشتر آن تنها برای بدن من افتاده در کفه ترازو برای کسب منزلت بیشتر قرار خواهم داد؟
ما زنها داریم پای کدام درخت آب میدهیم؟
و تا کی اینهمه قوی خواهیم بود که تاجی با نگینهایی به این سنگینی را روی سرمان حمل کنیم؟
آیا امیدی به رهایی ما از انتظارات سنگینی که خودمان بر دوش خودمان میگذاریم، خواهد بود؟