دیوانهام که بجای اینکه نوبتم را بخوابم نشستم و مینویسم!
اما کم پیش آمده اینهمه تشنه نوشتن باشم. یادم نمیماند آخرینبار کی آب خوردم، اما کلی واژه دارم برای نوشتن. و یا دستم آزاد نیست، یا دفترم دور است از من، یا مدادم افتاده روی زمین. و همه اینها یعنی یک سوژه دیگر به سوژههایی که میخواستم ثبتشان کنم اضافه شده.
باید بگویم که مادری با تولد فرزند دوم کلا عوض میشود. همه چیز تغییر کرده است. همه ما تغییر کردهایم. آستانه تحملمان، سلیقهمان، ذایقهمان. و من این چند روز بیشتر مشاهدهگر بودم.
یوسف که ماکارونی دوست داشت! همیشه از کتاب خواندن استقبال میکرد! این بازی را دوست داشت.
فعلا برای خیلی از مشاهداتم و چالشهایی که هست ایدهای ندارم. اما خوشحالم از چیزهایی که خواندم. قدرت پیشبینیام را بالا برد. البته که اول راه هستم و مادری در هر خانهای یکجور است. اما راستش آخر شب که میشود خودم را تحسین میکنم. فعلا! تابآوریام را. موقعیتهایی که میتوانستم داد بزنم و نزدم. اعتماد نکنم و کردم و از دور مواظب بودم.
نگاهم را که کمتر سرزنشگر باشد.
و هروقت جای بخیههای سمت راست تیرررر میکشد و جای آمپول اپیدوارل هم و مهرههای کمر آشوب میکنند و انگشت شصت سمت راست بیقراری، به خودم دلداری میدهم که میگذرد! به این فکر کن که حالا چهار نفریم!
امروز از ظهر لب تابم روی میز باز بود. اما فقط توانستم یک پرسشنامه ساده را پاسخ دهم و یک حساب مالی ساده را به سرانجام برسانم. همین!
انگار یک مورچه روی سطح شیبداری که با روغن (یا هر چیزی که مورچهها روی آن سر میخورند) آغشته شده باشد.
اما خب بالاخره توانستم حمام کنم، موهایم را مرتب کنم، رژ بزنم و باز هم برای پسر کتاب بخوانم و همزمان شیر بدهم.
حالا کم هستند لباسهایی که سمت چپ شانهشان سفید نشده باشد. اما خودم را اینطوری دوست دارم. با چشمهایی که از بیخوابی گود رفته، موهایی که از زیر کریپس بیرون آمده و رژی که دیگر چیزی از رنگش باقی نمانده.
فردا روز دیگری است. و کلی اتفاق تازه قرار است بیفتد که تابحال هیچکدامش را تجربه نکردم.
کسی در من میگوید برو بخواب! فردا چند ساعت است که شروع شده!