فکر میکنم آنقدری که مهم است جان آدم جور باشد، مهم نیست جسم آدم چقدر دارد رنج میکشد.
دیروز سخت بود. و فقط ذوق ذوق بخیهها نبود که سختش میکرد، یا درد یک سوراخ کوچک که افقی پخش میشد. یا بیخوابی.
دیروز سخت بود چون من اجازه داده بودم یوسف ده ساعت تلویزیون تماشا کند. و این دو واژه «ده ساعت» ذهنم را رها نمیکرد و اشک به چشمانم میآورد. ناهار هم خوب نخورد. عصر هم نخوابید و چشمهایش دودو میزد. خسته و کلافه هم شده بود و این یعنی باید منتظر رفتارهای ناخوب کنترل نشده میبودم و بیشتر خودم را کنترل میکردم.
در این بین بازی هم کرده بودیم. یک بازی رومیزی که همیشه دوست داشت و من طفره میرفتم چون دستورالعملش زیادی غیرقابل فهم بود. پسر گفت خب بیا روش بازی را خودمان بسازیم! راست میگفت. چرا مغزم را روی یک کاغذ بسته بودم و نمیگذاشتم راه تازهای را پیدا کند؟
با همه اینها روز کش میآمد و شب طولانی میشد و ساعت ازدوازده گذشته بود و بخشی از مغزم را جایی جا گذاشته بودم که تازه یحیا بیدار شد.
خوشحال، گرسنه، سرحال!
آه فرشته مهربان! با چوب جادویت بیا و بیبیدی بابیدی بووو کن. لباس تمیز تنم کن، موهایم را با یک کریپس جمع کن، ساعت را بردار ببر که نبینم چقدر بیدارم و چقدر فرصت دارم بخوابم و کتابم را دستم بده.
فرشته مهربان نیامد اما من زنده ماندم. و بالاخره کتابی را که شروع کرده بودم تمام کردم. و هنوز یحیا داشت شیر میخورد.
آن یکی کتابم با من چهار متر فاصله داشت و دست نگرفته میتوانستم تصور کنم گراف کاغذش چقدر سنگین است و چطور باید یک دستی روی هوا بخوانمش!
همان کتاب تمام شده را ورق زدم. «هنر ظریف بیخیالی». دوستش داشتم و نداشتم. یک حرفهایی را رک و پوست کنده توی رویم میگفت. اما ادبیاتش محترمانه نبود. برای همین باور نمیکردمش. و لحن نویسنده همیشه برایم مهم بوده.
بیشتر امروز را اما خوب گذارندهایم. اگرچه شبکه پویا کمکم کرده و من سعی کردهام زیادی حرص نخورم. اما آرد بازی هم کردیم. توپ بازی هم. کارتن هم دیدیم. بعدش هم جاروبرقی کشیدیم و دستمال و حالا پسرها رفتهاند خرید.
صدای کولر میآید و کیبورد و نفسهای یحیا.
کمی دیگر صدای یوسف میآید که دارد چیزی را برای بابا توضیح میدهد. فاصله صدا کمکم نزدیک میشود. و فاصله سکوت از من دورتر. میدانم که بخشی از نیمه شب را خواهم داشت. یادم باشد کتاب و دفتر و خودکارم دم دست باشد.
پ.ن. رسید. خریدها را به در میزد که دستش پر بود.در یک دست کوچکش دو کیسه خرید داروخانه و در دست دیگرش سه شاخه نازک گلهای وحشی که احتمالا از کنار پیادهرو چیده! زندگی همیشه یک چیز شگفت توی مشتش برایم دارد! از خودم میپرسم به اینهمه زحمت و سختی میارزید؟ میارزید!