دلم می خواست اولین نمازم را بعد ده روز با بغض نمیخواندم.
در دو گانه نجسی و پاکی.
خدایی که شکرانه مرا بعد از غسل در این حال میپذیرفت چند دقیقه بعد در آن حال هم میپذیرفت.
من همان آدم بودم و او همان خدا.
این آداب دردناک و گاه تحقیرآمیز حتما از جانب او نبود.
که او به رحمت و شفقت معروف است و این همه سختی را در یک فرمول پیچیده برای من که هنوز هم درد دارم و وقت ندارم گاهی یک لیوان آب بخورم و یا یادم نمیآید آخرین بار که غذایم را خوب جویدم و قورت دادم کی بود، نمیخواهد.
از صبح که وسط آنهمه کار زنگ زدهام دفتر مرجع تقلیدم و نماینده خانم همه چیز را برایم توضیح داده و من هی سعی کردم بپرسم چرا؟ و مگر میشود؟ پس این چی؟ در این موقعیت که نمیشود! و ایشان همان حرفهای خودشان را تکرار کردهاند، بغض دارم.
و خشم! احساس میکنم بعد از ده روز که تقریبا بدون درد نگذراندم، تنبیه شدهام!
بخاطر اشتباهی که نمیدانم چه بود. زایمان؟ بدون زایمان و بدون شکافته شدن بدنم چطور میتوانستم مادر شوم؟ من به کدام گناه باید اینهمه آداب انجام دهم در حالیکه فرصت ندارم موهایم را شانه کنم؟
آن خدایی که شناختم مهربانتر است و این قانونگذاران یا زن نبودهاند و یا اگر بودند و مادر شدند و آنهم چندبار، ضروری میدانند این سختیها نسل در نسل جاری شود و بماند.
آیا اینهمه درد برای زنان کافی نیست که نیاز به تزریق درد بیشتر آنهم در موقعیتی شبیه موقعیت بعد از زایمان نباشد؟
و کاش روزی برسد که هویت من، احساس من درباره خودم و بدنم اینقدر در دو سر طیف نجس و پاک در جریان نباشد.