تا چند هفته دیگر ساعت ۱۲ روز جمعه از جا میپرم که وااای من الان در اتاق عمل بودم و داشتم با خیال راحت که هیچکدام از عزیزانم صدایم را نمیشنوند و بدون سانسور از درد وحشتناکی که ۱۲ ساعت بود شروع شده بود فریاد میزدم!
و همه جزییات را به یاد میآورم که وقتی یکی از دردها ساکت شد آمپول را تزریق کردند و بعد دستهایم را صلیبوار با یک تسمه سیاه محکم بستند و بعد پرده آبی را جلوی صورتم نصب کردند و اکسیژن و این سوال که پاهایت را حس میکنی؟ حس نمیکردم. اما آن آسودگی زایمان اول را هم نداشتم.
آن دفعه هم درد کشیده بودم. نه اینقدر طولانی. ام وقتی تزریق انجام شده بود احساس میکردم دارم روی دریایی از ابر راه میروم. و اگر این حس رهایی شبیه همان حسی بود که یک معتاد تجربه میکند به هر معتادی حق میدادم که معتاد بماند!
مجبور بودم به دکتر هوشبر جوانی که کنارم ایستاده بود اعتماد کنم. تا میگفتم حس خوبی ندارم، ادامه میداد سرت درد گرفته و دهانت تلخ شده! الان این آمپول را در سرمت میزنم بهتر میشوی. تا میآمدم دوباره حرف بزنم میدانست حس تهوع دارم و یک چیز دیگر تزریق میکرد و بعد یک اتفاق تازه میافتاد. و این قصه تا اذان ظهر ادامه داشت.
یحیا را که بردند دیگر حال ذکر گفتن و دعا کردن هم نداشتم. انگار مغزم هم داشت بیحس میشد. نفسم با اکسیژن هم خوب نمیآمد و فکر میکردم اگر این اولین و آخرین باری باشد که یحیا را دیدم چی؟ آمادهای برای مرگ فاطمه؟ قرار نیست در موقعیت حساب شدهای سراغت بیاید. اما میخواستم زنده بمانم. عمیقا دلم میخواست زنده بمانم و خودم را زود از ریکاوری رها کنم و به بچهها و همسر و خانوادهام بپیوندم.
اتاق عمل که خلوت شد و به طرز ناگهانی جز چهار نفر کس دیگری نماند (از روی صداها این رقم را حدس میزدم) میتوانستم صدای هوشبر جوان را بشنوم که به همکار خانمش میگفت سربازیاش را رفته و ماشینش را هم قبل گرانیها خریده. و حالا انگار میخواست در یک آزمون شرکت کند یا جایی پذیرش بگیرد. در دلم میگفتم چقدر از دختر و پسری که یک قدم با من فاصله دارند دور شدهام! که من داشتم روزهای بعد از بهبودی و تنها شدن با یک نوزاد چند روزه و یک پسر شش ساله را تصور میکردم در حالیکه بخیههایم هنوز کاملا خوب نشده بود و یک کار نیمه تمام را هم باید تمام میکردم و تحویل میدادم.
جمعه ساعت ۱۲ ظهر ۲۸ مرداد با همه سختیها و آسانیهایش تمام شد. و نمیدانم این احساس هفته آینده هم درگیرم میکند یا با نوشتنش رها شدم از آن.
چیزی که میدانم این است که آدم خیلی قوی است! خیلی خیلی قوی!
میتواند بعد از آنهمه درد زنده بماند!
و شاید دلیل اینکه حاضر میشود یک درد را دوباره تجربه کند، فراموشی است.
و یا امید به اینکه «این نیز بگذرد!»
اما درد تمام شد؟ یا شکلش دایم تغییر میکند؟