درد پنجههایش را در دلم فرو میکند و جای انگشتانش خون میافتد. نه میتوانم انکارش کنم و نه میتوانم در این حالت قربانی باقی بمانم.
اما دلم میخواهد بروم همه تنم را سونو کنم یا اسکن یا هر نوع تصویربرداری دیگری، تا بفهمم آن تو چه خبر است؟
و راستی پزشکها که آناتومی را خوب میدانند اینجور وقتها حال بهتری دارند؟
به خودم میگویم یک جایی میان درد باید بلند شد. و بلند میشوم. اما برعکس همیشه درد تمام نمیشود و از رو نمیرود و شکل تازه پیدا میکند.
یکهو میبینم ظهر شده و هنوز مساله خندهداری پیدا نکردهام. و خندههایم انار فشردهای است که قطرههای آخرش را میچکد، تلخ و ملس.
به مادر و پدرهای بچههای سه ساله و بیشتر که نگاه میکنم خودم را میبینم. جدی شدهایم. و از آن زوجهای سرخوش و دیوانه خبری نیست.
نگرانیم. و سعی میکنیم تا زمانی که خطری تهدید نمیکند دور بمانیم.
گیر افتادهایم میان چالشی گاهی، و مثل دانشآموزی که برای پاسخ سوالی ناغافل پای تخته رفته، تمام آموزههای کتابی و کارگاهیمان را مرور میکنیم و آخرش هم چیز دندانگیری گیرمان نمیآید.
خستهایم. خوب نخوابیدهایم شاید. عادتها کلافهمان کرده شاید. شنبه خودش را زود رسانده و مانده تا عصر چهارشنبه.
نمیخواهم. نمیخواهم این شکلی باشم. میخواهم برگردم به صورت آن فاطمهای که انرژیاش تمام نمیشد و میتوانست به هر چیزی بخندد.
معما طرح کند و سکوت سفره را به خنده و خاطره تبدیل کند. و همه ببینند یک ساعت است دارند جکهای بیمزه میگویند و بلندتر میخندند.
قرصهای ویتامین باقیمانده از بارداری را سر وقت میخورم و امیدوارم سلولهای شادی تکثیر شوند و آنهایی که درد تحمل میکنند توانا. بالاخره یک نفر باید در این جنگ طولانی پیروز شود!
و البته که بدم نمیآمد سه شبانه روز بروم بیمارستانم و در انتهای یکی از راهروها اتاقی بگیرم و روی تخت مجهز آن بخوابم و یک پمپ درد و پنجرهای که به هیچکجا جز شب دید نداشته باشد.
بعد بخوانم و بنویسم و تماشا کنم.
هیچکس هم زنگ نزند حالم را بپرسد. گل اگر خواست کسی بفرستد. آفتابگردان باشد بهتر.
و مثلا بیمارستان خدمات کتاب هم داشته باشد و بپرسد کدام کتابها در لیست خواندنیهایم بوده، در اسرع وقت به اتاقم بفرستد. از دارو و آمپول و ویزیت دکتر که بیشتر نمیشود. – اصلا برای بیماران کتاب باید تجویز کرد. و مرخص نشوند مگر تمام آنرا خوانده باشند-
و دکترم برایم شکلات داغ تجویز کند. برای عصر. و چای ماسالا برای شب. و پیادهروی روی روف گاردن بیمارستان در نیمه شب. و یک بشقاب بزرگ سیبزمینی سرخ کرده با سس قرمز و خردل تند برای وقتهایی که حالم دارد ناخوش میشود، فوری!
میخواهم ببینم بعد از این بخیهها بهانهای برای خوب نشدن خواهند داشت؟!
اگر آن بیمارستان را ساختند بگو من پرستارش شوم... برای وقت هایی که بیمار میخواهد کسی برایش کتاب بخواند... برایت کتاب بخوانم....