میزان اثرگذاری ادویهها در یک غذا متفاوت است. اما بعضی قویتر از بقیه هستند و زودتر کشف میشوند. گاهی طعم سیرش را بیشتر احساس میکنیم، گاهی طعم فلفل، گاهی کاری، گاهی دارچین. البته که میزان این درک به عوامل متعددی از جمله میزان استفاده، قدرت تحریک کنندگی آن ادویه، علاقه شخصی به مصرف آن، عدم علاقه، زنده کردن یک خاطره و ... دارد.
امروز هم برای من اینطور بود. قرار بود دوستانمان را در پارک ملت ببینیم و با هم یک نیمروز پاییزی زیبا را سپری کنیم.
و پر بود از قابهای زیبا.
غلت زدن بچهها از شیب تند تپهای که بالایش زیر یک درخت بسیار بزرگ نشسته بودیم، بازی سایهها و برگها، تنوع رنگ درختها و میوههای عجیب و غریبشان، گلی که لیلی به من هدیه داد، تماشای چهره خواب یحیا زیر نور کمرمق پاییز، همراهی دوستانمان، آن موز خوشمزه، قاصدکها و خیلی تصویر دیگر. اما یک قاب مدام همه فضای ذهنم را پر میکند و به زور هلش میدهم آنطرف تا نبینمش.
داشتیم قدم میزدیم تا دوستانمان برسند. فضای پارک بیشتر خانوادگی بود و معمولا بچهها همراه آدم بزرگها بودند. اما روی یکی از نیمکتها زن و مردی نشسته بودند. مرد کاپشن تیره داشت و زن مانتو و کاپشن بنفش و داشت یک لقمه بزرگ را کم کم میخورد. ما داشتیم آرام از کنارشان میگذشتیم چون با دوستان همان محدوده قرار داشتیم. ناگهان مرد بلند شد و زن را زد. ضربههای محکمش را به همه جای زن میکوبید. صورتش، قفسه سینهاش، دستانش. و زن از خودش دفاع نمیکرد. نمیتوانستم حرکت کنم. این اولین باری بود که کتک خوردن یک زن را میدیدم؟ نبود. اما نمیدانستم چه کنم. مرد متوجه نگاه من شد. روسری زن را کشید و با خودش برد. زن گریه میکرد و من فقط شاهد ماجرا بودم.
به ذهنم رسید بدوم و به زن بگویم میتوانم به پلیس زنگ بزنم. یا اگر کمکی داشته باشد همراهیاش کنم. یا دیگر چه کاری از من ساخته بود؟
من هیچکاری نکردم. ایستادم و همان چند ثانیه را فقط و فقط تماشا کردم.
دهانم تلخ شده بود. انگار آنهمه آمار که از کتک خوردن زنان خوانده بودم یکهو آمده بود جلوی چشمم با نمودار!
اما زن حتی فریاد هم نزده بود!
چه چیزی را از دست میداد؟ انگار عادت داشت به کتک خوردن و اینکه من دیده بودم رنجش را افزون کرده بود. ذهنم فرصت نکرد سناریوهای بعدی را بسازد و فضا عوض شد. اما ابرها آمده بودند و حالم را خراب کرده بودند. نیم ساعت بعد دوباره دیدمش. داشتند قدم میزدند. زن هنوز یواشکی بینی و چشمهایش را پاک میکرد و این یعنی هنوز داشت گریه میکرد و من میترسیدم اگر قدمهایم را تند کنم و به او برسم و حالش را بپرسم آنشب بیشتر کتک بخورد.
هنوز از خودم میپرسم چرا سکوت کردم؟ چرا فریاد نزدم که رهایش کند؟ اینکه او درون خانه چقدر کتک میخورد یک قصه بود، اینکه آن مرد به خودش اجازه داده بود مقابل دید همه او را با آن شدت بزند یک قصه دیگر.
جسم آن زن خوب میشود، روحش چی؟
چقدر بلدیم با گفتگو مشکلاتمان را حل کنیم و البته با کلمات هم را به بهانه گفتگو نرنجانیم؟
چقدر جای گفتگو درست در روابطمان خالی است.