باید کتاب راهنمای خودم را بنویسم. و اسم یکی از فصلهای مهمش را بگذارم: دست و پا نزن!
این دوروز بیخیال نگرانیهایم شدم. نداشتن اینترنت بیتاثیر نبود. توفیق اجباری. دیگر پیگیریهای من تاثیری نداشت.
و حتی قانونم هم دیگر کار نمیکرد. این قانون که وقتی دارم به کسی فکر میکنم او هم حتما دارد به من یا ماجرایی که در آن تاثیرگذار هستم فکر میکند، و برعکس.
بعد منتظر شدم که فرش آشپزخانه خشک شود تا دوباره پهنش کنیم. به آشپزخانه سلام کردم. بیشتر از همیشه. صبحانه جذاب برای یوسف، ناهار پر از سبزیجات برای خودم، شام دورهمی دوست داشتنی. و هرکدام از این وعدهها بارها و بارها سر زدن به آشپزخانه میخواست. و هربار شستن کلی ظرف و تمیز کردن گاز و مرتب نگهداشتن کانتر و ... .
بعد از خراب شدن ماشین ظرفشویی که اول فکر میکردیم مشکلش گرفتگی چاه باشد و جمعه دیدیم نیست، تازه فهمیدم که وسواس تمیزی دارم. البته اگر این امر از طریق مقایسه به دست بیاید میبینم نه حالا حالاها فاصله دارم با دوستان و نزدیکانم. اما همیشه فکر میکردم میتوانم نامرتبی بخشی از خانه را در ذهنم مدیریت کنم و به کارهای مهم دیگرم بپردازم. اینطور نبود، من فقط ظرفها را نمیدیدیم چون آنها را قبلا در ماشین ظرفشویی چیده بودم.
این دو روز که گذشت مدام به خودم گفتم بیخیال! چه کار دیگری میتوانستی بکنی که نکردی؟ و چون برایش پاسخی نداشتم گذاشتمش در یکی از کابینتهایی که درش به سختی باز میشود و رفتم سراغ ماهیتابه تا پنکیکها را یکطوری بریزم که همه هم اندازه شوند. یا کاهوها را با دست خرد کنم. یا برای سالاد یک سس من در آوردی دیگر درست کنم که مثلا دوری سس هزار جزیره را یادم ببرد.
تا حدی هم موفق شدم. تا اینکه پیام آمدم برای جلسه دوشنبه ساعت فلان. چند ماه پیش طرحشان را داده بودند تا نظرم مرا هم بدانند تا شاید باز هم باهم همکاری کنیم. با نقدی که برای طرحشان نوشته بودم بعید میدانستم دوباره تماسی بگیرند. بعد تماس بعدی که یک ماه پیش جلسه معارفهاش را گذاشته بودند و حالا دو پیشنهاد دیگر هم داشتند که دوستشان ندارم اما احتمالا انجام خواهم داد.
به خودم میگویم باز هم بیخیال شو. دارد خوب پیش میرود. و همان لحظه دارم PDF یک مقاله تازه را باز میکنم تا برای فردا ایدههای پختهتری داشته باشم.
دارم بزرگ میشوم.
مثل درختی که تنه اش آنقدر قطور شده که در مقابل بادهای تند راحت تکان نمیخورد.
سنگین شده اما قدش هم بلند شده و چیزهای بیشتری را میبیند. صبور شده و اجازه میدهد دیگران به او تکیه دهند. حتی به دارکوب هم پرخاش نمیکند که نکن.
و میداند که ممکن است سالها همینجا بایستد و ممکن است همین فردا جانش را به هوس تیز اره ببازد.
دارم بزرگ میشوم. و انگار تسلیم شدن بخشی از فرایند رشد باشد برای من.
باید برای خودم کیک تولد بخرم. و همه شمعهایش را خودم فوت کنم.
وشاید یک روز آنقدر بزرگتر شده باشم که بگذارم آرزوی شمعهای تولدم را هم دیگران بکنند.
فقط یک چیز اذیتم میکند، تسلیم شدم به اختیار یا چاره دیگری نداشتم؟
واقعا خدا قوت.
عادت کردیم به هر لحظه خبر داشتن از هم... و بی خبری پیر مان می کند...صبری که نسل قبل داشت را نداریم