فکر میکنم حالا دیگر مادرها آنقدر سواد رسانهای دارند که بدانند عکسهایی که خانم فلان از خودش و بچههایش و زندگیاش و خانهاش میگذارد، تنها بخشی از ماجرا است. و اتفاقا بخش قشنگ ماجرا.
و حتی ممکن است تصویر آخر صفحه یکی از مطرحهای اینستا مربوط به بیماری و تب و لرز باشد. اما آخر هم چیزی که مخابره میشود آشپزخانه به هم ریخته پشت سر عکاس و خانه ریخت و پاش مقابلش نیست، کاسه سوپ شیکی است که با چند برگ جعفری تازه تزیین شده.
اما همین مادر با اینکه میداند این تنها بخش قشنگ ماجرای زنی است که ممکن است بهخاطر بسیاری از مسایل دیگر که بیان نمیکند رنج بکشد، باز هم دوست دارند که آن صفحه را ببینند.
تا چند سال پیش معنای این کار را نمیفهمیدم.
اگر با چشمهای خودت خانم و آقای فلانی را دیدهای که مثل تو اول وقت به آزمایشگاه آمده بودند و خیلی هم نسبت به هم سرد بودند و چه بسا با هم دعوا هم داشتند و بچهشان هم خودش را روی زمین میکشید و کسی حواسش نبود، چطور میتوانی عکسهای دونفره گرم و شادشان را باور کنی و باز هم تماشایشان میکنی؟ پاسخ این سوال را نه میتوانستم بپرسم، که فکر میکردم پاسخش هرچه بود خصوصی دوستم بود و به من ارتباطی نداشت، نه میتوانستم بیخیال پیدا کردنش شوم.
حالا اما گمان میکنم بخشی از جواب را یافتهام.
زنها با ورود به دنیای مادری درهای بسیاری را پشت سر خود میبندند. البته که درهای دیگری به رویشان گشوده خواهد شد و بودن در اتاقهای تازهای از عمارت زندگی را تجربه میکنند. اما لزوما نمیتوانند با بودن در این اتاقها کنار بیایند. با تجربه شان در صلح نیستند. با چیزی که الان هستند یا شدند حالشان خوب نیست. بلد نیستند چیزی که الان هستند یا تجربه الانشان را بیان کنند. یا عرف اجازه ابراز تجربهشان را نمیدهد و آن را به بخش خصوصی فرستاده که هیس نباید بلند گفت. با اینکه به نفع چه کسانی نباید گفتش الان کاری ندارم.
من فهمیدم که همین مادرها، زنهایی که ممکن است تا آخرین روز عمرشان دیگر امکان تجربهای را که دوستش دارند را نداشته باشند، نیاز به رویا دارند. رویایی که شاید هیچوقت محقق نشود. اما رویا است و خاصیت خودش را دارد. سرخوشی خودش را دارد.
همین امروز قبل از اینکه به مهمانی برویم من یک ساعت از وقتم را در آشپزخانه گذراندم. گاز را تمیز کردم، ناهار پسر کوچک را آماده کردم، ظرفها را شستم، برای پرندههای نان خشک خرد کردم و ... اما من در آشپزخانه نبودم.
من در کافه روبرتو پشت یکی از میزها که به خیابان دید داشت اما نه خیلی نزدیک، برای خودم چیزی سفارش داده بودم و داشتم حرفهایم را که قرار بود به دوستم بزنم آماده میکردم. و حتی میدانستم وقتی او بیاید هیچکدام از اینها را نخواهم گفت و در مورد چه موضوعات دیگری صحبت خواهیم کرد. بعد از یک ساعت آشپزخانه برق میزد و من با دستهای یخ کرده از کافه برگشته بودم. کیف پسرها را آماده کردم و به مهمانی رفتیم.
دارم فکر میکنم اگر خیلی روی این مساله که آدمهای صفحههای قشنگ مجازی لزوما شبیه زندگی واقعیشان نیستند و آنها هم رنجهایی را تحمل میکنند که دربارهاش حرف نمیزنند حرف بزنیم چه اتفاقی برای ما زنان و مادران خواهد افتاد؟
من اگر بدانم زنی که شرح سفرهایش را دنبال میکنم روی هر دو مچ دستش خطهای عمیقی دارد و شکل خندهاش در خیابان شبیه هیچکدام از موقعیتهایی که میگوید در آن احساس رضایت میکند نیست چه احساسی خواهم داشت؟
اصلا یکی بتواند یک امکانی از خدا بگیرد و پشت صحنه این آدمهای پرمخاطب را به همه نشان دهد و مثلا تشتشان را از بامشان بیندازد. فردای آن روز چه اتفاقی خواهد افتاد؟
آدمها برای همیشه از اینستاگرام بیرون میآیند یا توییتهای آدم دوستداشتنیشان را نمیخوانند و مثلا بهجایش کتاب میخوانند؟ یا آدم رویاهایشان را در واقعیت پیدا میکنند؟ یا بند کفشششان را گره پاپیونی میزنند و میروند تا قهرمان روای خودشان باشند؟
نه! به نظر من آنها فقط تنهاتر میشوند.
آنها «بیرویا» میشوند.
و همه ما برای زنده بودن به رویا نیاز داریم.
حتی اگر بدانیم هیچوقت به آن نخواهیم رسید. حتی اگر برای رسیدن به رویاهایمان تلاش نکنیم.
من فکر میکنم همه ما در این دوره تنهایی و سختی به رویا نیاز داریم. به رویا نیاز داریم تا زنده بمانیم و زندگی کنیم.
گاهی به یک تکه انرژی نیاز داریم تا ما را تا شب بکشاند. حتی اگر بدانیم بخش قابل توجهی از آنچه گرفتهایم و به موجب آن انرژی گرفتهایم کاذب است. مقوی نیست.
رویا برای خیلی از ما حکم یک لیوان چای را دارد.
یک نخ سیگار.
یک آغوش.
یک مسکن قوی.
و فکر میکنم باید ترسید از آدمی که رویایی ندارد.
و دارم فکر میکنم باید نگران آدمی شد که رویا را زندگی میکند، موازی زندگی واقعیاش. و گاهی چند خط رویا را زندگی میکند. آدمی است زنده در چند رویا.
در یکی مادر است، در یکی نویسندهای پرمخاطب، در یکی آدمی در سفر، در یکی هنرپیشه و ... .
برای این آدمها هم میترسم.
گاهی فکر میکنم حواسمان هست داریم اینهمه اطلاعات را برای چه میدهیم؟
آمدیم به بچهای که دندانش را تازه از دست داده و قیافهاش از ریخت افتاده و هراس تجربه تازه را دارد گفتیم فرشته دندان وجود ندارد. و هر هدیهای هم تا صبح زیر بالش تو رفت مادر و پدرت گذاشتهاند. خب! که چه؟! چه کردیم با آن بچه که حالا همه واقعیت را میداند و چه بسان قبلا هم میدانسته و به رو نیاورده؟
دلم میخواهد به آدمهایی که صبح تا شب دارند انذار میکنند و سواد یاد میدهند بگویم رویایش را گرفتی؟ خب! چه چیزی را جایگزین آن کردی؟
زندگی بیرویا سختتر نیست؟
...چه خووووب نوشتی...فاطمه ...من هم گاهی فکر میکنم هرچقدر عقلم مثل فیلم دیدن های بچگی و «شما و سیما» ی روز جمعه می داند و پیام میدهد : که قهرمان داستان نمرده است و بعد از کات کردن بلند می شود و...
اما اون حس رویا و لذت رو دلم نمیاد از خودم دریغ کنم ...
رویا بافی و خاطره بازی رو اگر از من زنها بگیرند دنیا قطعا جای قشنگی نخواهد شد...برای این متن که نشوتی ساعتها میشه در رد و تاییدش از منظر صنعت فرهنک و..هزار نظریه جامعه شناسانه بحث کرد و مطلب نوشت...اما من هنوز با اون لذت دلم خوشه ...خلاصه که چه خوب نوشتی