یادداشت ششم
کتاب خوب میتواند آدم را معتاد کند.
یکهو نگاه کنی ببینی ای دل غافل! جلد پنجمی و کلی کتاب نیمه خوانده یا در نوبت خواندن که نسبت به این رمان بلند اولویت داشتهاند، با دلخوری نگاهت میکنند.
من اینجور وقتها کتابهای دیگر را همه جای خانه پراکنده میکنم تا اگر فرصتی دست داد و نشستم و همه چیز آرام و روبراه بود بخوانمشان.
و این کتاب دوست داشتنی را تنها زمانی که یحیا را میخوابانم، بخوانم. البته که خودم میدانم بیشتر یکی دو ساعتی که مطالعه میکنم به بهانه خواباندن او دست میدهد.
امشب وقتی دانه برف دلش میخواست دایم تکانش بدهم و او هم از زیر کلاه شاهد همه گفتگوهایم با دانشآموز باشد که پتو را زیرت پهن نکن بخواب روش. بینداز رویت، هوا سرد است. از این طرف نخواب پاهایت آویزان میشوند، میافتی پایین، بالش را بگذار زیر سرت نه زیر پایت و ... کتابم را برداشتم و از اتاق خواب بیرون آمدم.
پسرهای خانه را با هم تنها گذاشتم. همه چراغها را خاموش کردم. آباژور بلند دوست داشتنیام را روشن کردم. نشستم روی مبل گلگلیام و چند فصل از کتابی که قرار نبود از اتاق بیرون بیاید یک نفس خواندم. درست وقتی که نویسندگان محترم سه کتاب دیگر از روی میز کنار آباژور، و چند نویسنده محترم دیگر از بالای شومینه چپ چپ نگاهم میکردند!
خب من اینجور وقتها آدم شجاعی هستم. و بیشتر وقتها هم برای اینکه کاری را تمام کنم به زحمت وقت جور میکنم. اما میتوانم بگویم که معمولا هم کارهایم را زمانی که قول دادهام تحویل میدهم.
دیشب قبل از اینکه بخوابم لیست یازده رقمی از کارهایی که میخواستم تا پایان هفته انجام دهم نوشتم.
تا ظهر ۵ مورد آنها را خط زده بودم. پس فکر کردم حالا که دانه برف دوست دارد بخوابد و دانشآموز مدرسه و خانه جزیره اختصاصی خودم است بروم سراغ گِلهایم و به هیچ چیز دیگری هم فکر نکنم.
همین کار را هم کردم.
امیدوارم که خدا به فردا هم برکت دهد!
چقدر این اسم دانه برف رو دوست داشتم.
خدا حفظشون کنه براتون