کتابهای نیمه خوانده زیادی دارم، اما وقتی کاری از علی خدایی داشته باشم، سخت بتوانم هرچکدام راغیر از کتاب او بخوانم.
انگار شب امتحان برف باریده باشد و اخبار گفته باشد فردا تعطیل است و پنجشنبه و جمعه هم در ادامهاش تعطیل.
حالا میان خانه تکانی «نزدیک داستان» دارم که روزنوشتهای معمولی یک آدم است که غالبا در اصفهان اتفاق میافتد.
ناچار کتاب را تمام میکنم. وگرنه این سال بدون تکاندن خانه نو میشود.
از خودم میپرسم نویسندهها هم خانه تکانی میکنند؟ یا فقط زنهای نویسنده ناگزیر به خانه تکانی فکر میکنند؟
من اگر میتوانستم این روزهای آخر سال را چه میکردم؟
سوار یک اتوبوس میشدم که مرا به مرکز شهر برساند. بعد روی یک صندلی کنار پنجرهای که به مغازهها دید دارد مینشستم و فقط تماشا میکردم. خوب که سیر میشدم از تماشا، روبروی نساجی پیاده میشدم و فروشندهها را که هنوز گرم نشده بودند سلام میکردم و بعد سراغ بهترین پارچه متقال را میگرفتم. بعد پارچههای عرض 90 گل ریز یزدی را میدیدم و درخیالم چند دست لباس و هدیه و عروسک با آنها میدوختم. اما فقط متقال را بر میداشتم و یک متر گل قاصد عرض 90 یزد.
شاید اسنپ میگرفتم تا خیابان ابنسینا که آن موقع صبح نزدیک است. یک چرخی هم آنجا میزدم و لیننهای ایرانی را قیمت میکردم. بعد میگذاشتم انگشتانمم فرق لینن و ایران و خارجی را حدس بزند و بعد از میان آنهمه رنگ دو رنگ را نشان میکردم و مطمئن میشدم که حریر ژرژت برای روسری داشته باشد که بتوانم با آن ست کنم.
تا میدان را پیاده میرفتم. یکسر به زابلیان اسپادانا می زدم و شاید یک مهر چوبی تازه میخریدم. اما برای خرید میرفتم پیش آقا مهدی. پارچههای قوارهای را میدیدم و ایشان پلههای باریک کنج مغازه را بالا میرفت تا یک نمونه مهر قدیمی برایم بیاورد که دیگر تکرار نمیشود. من هم پارچه را بر میداشتم، هم چند هدیه قلمکار برای دوستانم میخریدم. شاید خواهش میکردم برایم در یک ظرف دردار رنگ هم بریزد. که این اکریلیکها دیگر دلم را گرم نمیکند. و حیف اینهمه زحمت که بخواهم مهرشان بزنم در قواره بزرگ.
در یک کافه چیزی میخوردم و بعد دور میدان میچرخیدم و خیره میشدم به کیسههایی که دست مردم است. چه خریدهاند؟ چشمشان دنبال چیست؟
دیگر رسیده بودم به قیصریه و عطر ادویه مشامم را پر کرده بود. برنجک و گندمک هم میخریدم این بار. کمی هم کشمش قاطیاش میکردم. شاید قارا هم میخریدم. بعد بیرون میآمدم و کنار حوض مینشستم. شهرداری فوارهها را باز کرده بود شاید برای اینکه مطمئن شود همه کار میکند و مشکلی نیست. به بچه هایی که لب آب میآمدند و کسی دستشان را میکشید. به پیرها که انگار آمده بودند در حوض تازه رنگ شده، پی خاطرهای بگردند که انگار همین الان از دستشان رها شده بود و در آب افتاده بود. صدای اذان میآید. اگر مسجد امام باز باشد همانجا نمازم را میخوانم. از میان چادرها آنکه خوش گُلتر است انتخاب میکنم و میروم صف اول که کاشیهای بیقاعده چیده شدهی روبرویم را ببینم.
بعد نماز میروم کافه میدان. هوا دارد ابر میشود و تراس رو به مسجد شیخ لطفالله مشتری کمتری دارد. یک چیزی سفارش میدهم با یک نوشیدنی بزرگ. بعد به شهرکتاب اردیبهشت میروم. و همه عباسآباد را قدم میزنم و خیال میبافم.
هنوز دارم میان قفسهها دنبال یک کتاب میگردم که گیرم بیندازد، که ماشین بوق میزند که یعنی کارم تمام شده. بازهم ظرفها را خوب نشسته و سومین مدل شوینده هم بیتاثیر بود.
ظرفهای کثیف گرم را از ماشین داخل سینک میگذارم و دوباره دنبال کتابم میگردم.
پودر پوش فقط
از دیجیکالا میتونی سفارش بدی