خانههای خالی بدون پرده عباس آباد و مهرآباد و آیینه خانه و جلفا را میبینم و از پلههای نردبان بالا میروم تا پردههای پنجرههای رو به خیابان یکی از این خانهها را که حالا خانه ما است نصب کنم.
پردههایم حریر شیری رنگ است و دست پردههایش را استاد ترکی زدند. قالب همان سروی که دوست داشتم را از آقا محسن امانت گرفتند و آن صلب بزرگ را وسط هر یک از دست پردهها زدند و کنارشان دو تا از کوچکهایش را. دورش را دو ردیف حاشیه انداختهاند و دو لچک را همان دالبرداری زدند که روی پردههای اتاق بچهها زدم.
من هنوز دارم چرخهای گیره پردهها را روی ریل میاندازم که نان قندی پزی نزدیک خانه کورهاش را روشن میکند.
چای آویشن را که کشف تازهمان است دم میکنم و منتظر نان قندی تازه میمانیم. با پنیری که از لبنیاتی محل گرفتیم. انجیرها را یوسف میچیند و در سبدی که مرجان به من داد میگذارد و سر سفره تازه قلمکار میگذاریم.
خانه نو، سفره نو، پرده نو!
میخواهیم تا پاییز نرسیده و اطلسی هست، حاشیه چند درخت باغچه را اطلسی بکاریم.
دو گلدان نعنا هم آن گوشه میکاریم تا رفت و آمد و گربههای حیاط دستمان بیاید.
شاید هم این گلکاری را بسپارم به پسرها و خودم بروم یک دیوار نشیمن را که پنجره بزرگی دارد به حیاط کوچکمان، زرشکی تیره کنم.
غلطک اما هنوز از سبز زیتونی که برای یک دیوار خواب زدیم خوب پاک نشده. چه مهم است. این مقدار کم در مقداری که در قوطی شیرخشک ساختهام به چشم نمیآید. کلید پریزها را چسب کاغذی میزنم و شروع میکنم.
از روی ساعت کمتر از نیم ساعت زمان میبرد.
چسبها را میکنم و میآیم دورتر و نگاه میکنم. چه ترکیب خوبی خواهد شد با دو مبل قهوهای دسته چوبی!
آباژور آقاجون را هم شب که بچهها خوابیدند کاور کنم و مهر سرو بزنم و بگذارم کنار این مبلها.
گلدان برگ انجیری که در آب ریشه کرده را هم میگذارم روی میز کنار دستشان.
و دیگر چه کم دارد؟ دیوان سعدی! تابستان و پاییز و بهار این خانه را میشود روبروی این حیاط نشست و سعدی خواند.
زمستان را اما نه. باید شاملو خواند. و صایب و سایه. چرا؟ نمیدانم! شاید چون گرمم میکنند.
دارم فکر میکنم برای ناهار یک چیزی سرهم کنم که زنگ در را میزنند. همسایه کناریمان است. مانتو سادهای بر تن دارد که با موهای سفید تزیین شده. روسریاش را انگار قبلا دیدهام. یک دیس گل سرخی در دستش هست. میگوید دیدم دارد ظهر میشود و تازه آمدهاید. براتون ماش پلو آوردم. دیگه ناهار نپز!
لرزش پرههای بینیام به دستهایم میرسد و میترسم اگر دیس را بگیرم، رهایش کنم. مدتها است کسی اینطوری یادمان نبوده. حرف بزنم اشکم در آمده، اما نمیشود تشکر نکرد.
چه خوب شد دیروز برای همه همسایههای دور و بر اطلسی گرفتیم و سلام کردیم و گفتیم تازه به این خانه آمدیم!
بگذار پاییز برسد، ما هم مثل مامانجون و بابا سهم خرمالو تک تکشان را کنار میگذاریم.
بچهها پشتم قایم شدهاند و سرک میکشند تا ببینند داخل ظرف چیست.
دارم فکر میکنم کاش لباس بهتری زیر این چادر پوشیده بودم و میآمدم دم در. لابد صورتم هم مثل دستم لکه رنگ دارد.
دعوتش میکنم بیاید داخل. میگوید که او باید اول ما را وعده بگیرد. میخواهد طوطیاش را به بچهها نشان بدهد.
میدانم که از چند دقیقه دیگر تا روزی که یکی از قلمکارمخملهایم را کادو کنم و به خانهشان برویم باید پاسخ این سوال را که کی میرویم بدهم.
خداحافظی میکند و میرود.
دلم گرمتر میشود. و تنگتر برای مامانی، که حواسش به غریبها بود.
یعنی آدم برای رسیدن به رویاهایش پیر میشود؟
کاش من، همسایه تان بودم تا در تبادل اطلسی و دیس ناهار نقشی پیدا میکردم و چه قدر دلم دیدن حیاط خانه تان را هوس کرد....می شود سهم خرمالوی من هم محفوظ باشد؟