از یک جایی به بعد میفهمی که رها شدهای.
و دیگر عضو آن جمع محکمی که فکر میکردی با این بادها پراکنده نمیشود، نیستی.
آنجا که میبینی همه به یک کلیدواژه خندیدند، اما تو داستان پشتش را نمیدانی.
آنجا که یک فامیل دور احوال کرونای پدر و مادرت را میپرسد، و تو تازه فهمیدهای.
آنجا که گفتن یک خاطره با سوال فهمیدی که چی شد؟ دو هفته پیش ... آغاز میشود، اما برای دانستنش دیگر دیر شده.
خبر آتش گرفتن خانه، خبر فوت فلانی، از خارج برگشتنی آن دیگری.
آنجا که شمع تولدی در یخچال هست، اما تو عکس کیک و تولد را ندیدهای که دلت نشکند.
آنجا که مشاجرههای معمولی را میبرند توی اتاق پچپچ میکنند.
آنجا که به محض اتصال پیام تصویری، چشمهایت میگردندند دنبال نشانههایی که به تو گفته نخواهد شد.
آنجا که مهمان اتاق خودت میشوی، خانه پدریات. و رفتار همه با تو شبیه رفتاری است که پیش از این با مهمانهایتان داشتید.
آنجا که برایت میوه میچینند.
آنجا که هر صبح از شما میپرسند چی هوس کردی تا برایت بپزند.
خب هنوز عضو خانوادهای اما غریبه شدهای.
اصلا تو بگو غریب شدهای.
غربت کدام طرف است پس؟ هر دو طرفش یکجوری غربت است که!
بعد فکر میکنی مگر همه زندگی غیر از این است؟
پ.ن. دیشب به پرستو میگفتم که میترسم که در غربت کرونا بگیریم. بعد باید ادا در بیاورم که نه! خیلی هم خوبم! نه فقط برای عزیزانت که دور از تو هستند، برای خودت، که کم بیاوری بچهها چه میشوند؟
پ.ن. فرقی نمیکند که وسعت هجرتت چه اندازه باشد. چند شب جمعه که غایب باشی، غریب شدهای.
غریب تندرست باشید انشالله... ما هم تقریبا ۱۰ سال است شب جمعه ها غریب مانده ایم....