قشنگترین تابلوی نقاشی که دیدهام، زنده در مقابلم قرار دارد.
کودک چهار ماههای که صبح حمام رفته، شیرش را خورده و حالا عمیق به خواب رفته است. با دستهای مشت شدهای بالای سرش و کلاه نخی که تا روی چشمهایش پایین آمده.
میایستم و کمی نگاهش میکنم و از اینکه به غیر از این تماشا، جای دیگری هم حضور دارم در عجبم.
کتاب ریش آبی املی نوتوم را شروع کردهام و چه نفسگیر است حاضر جوابی این زن!
بعید میدانم بتوانم پروپوزالی که قول دادهام بنویسم، طرحی که ارسال شده ارزیابی کنم، برای جلسه پیشرو پیشنهاد عملیاتی که بار قبل ایدهاش را داده بودم طراحی کنم و کتابهایی که در نوبت خواندن هستند برای پروژه بزرگ، ادامه دهم.
در آشپزخانه را که باز میکنم سمند سفید تازه پارک کرده، خلاف جهت ماشینها. میتوانم شادیاش را از به دست آوردن این جای پارک خوب به موازات خیابان شلوغ تصور کنم. بین پیاز سفید و قرمز برای سوپم تردید دارم که جارویی را از صندوق عقبش در میآورد. چشمانم را از صندوق میگیرم. به من چه که این مرد در صندوق ماشین سمند تمیزش چه دارد. مامان همیشه میگفت اگر در خانهای باز بود، داخلش را نگاه نکن. فکر میکنم حالا هم همین قاعده حکم میکند.
پیاز قرمز را بر میدارم اما او هنوز تصمیم نگرفته سمت پایین خیابان را برود یا بالای خیابان. پس یعنی مغازهاش جایی بین دو خیابان فرعی است که به خیابان آشپزخانه من میرسد.
بقیه مواد سوپ را میریزم و به اتاقم میآیم و تا لب تاب روشن شود درختهای زرد و قرمز را میبینم.
دیروز صبح پیشنهاد کردم همه با هم به خرید برویم. مردها استقبال نکردند. تصمیم گرفتم خودم بروم. اول به کتابخانه رفتم و بعد پرت شدم وسط پاییز!
درختها کی اینقدر قشنگ شده بودند؟! من چند خورشید را در خانه گذرانده بودم؟
دلم گل خواست، نه برگ خواست که سر شاخه سوار است. فکر کردم جایی پارک کنم و چند شاخه از درختی که برگهایش را محکم گرفته بکنم. دلم نیامد چند دقیقه بعد فرد دیگری از این خیابان بگذرد و آن را نبیند. باید به خانه پدر میرفتم. وقت برگشت آسانسور را زدم پارکینگ و از حیاطی که هیچکس از آن استفاده نمیکند چند شاخه از رز پیچ را کنم و به خانه آوردم.
از خودم میپرسم یعنی الان باغ گیاهشناسی چه شکلی شده؟ که چند پیام پشت سر هم میرسد.
بیست و چند کار تازه که باید کارشناسی کنم.
نه من خوشحالم، نه امیلی نوتوم و نه پاییز.
یحیا بیدار میشود و قصه سمت دیگری میرود.