ساعت هنوز یک نشده که خانه بالاخره آرام میشود.
دانه برف رضایت میدهد دیگر گریه نکند و از خستگی حتی نتواند شیر بخورد و میخوابد.
ابر سیاه هم بعد از ورق زدن مجموعه کتابهای حیواناتش خوابش برده.
ملوسی را از زیر پتو بیرون میکشم و همراه اسپلیت و دوستی و مارمولک به اتاق پسر میبرم. میدانم که تا صبح چندبار دیگر به اتاقش خواهم رفت تا پتویش را مرتب کنم. لااقل دیگر سرفه نمیکند.
یحیا هم دیگر تب ندارد. اما همسر به اندازه همه ما مریض است.
حال خودم هم تعریفی ندارد. اما ترجیح میدهم در ماه بهمن خوب باشم. این یک ماه را نمیخواهم از دست بدهم و فکر میکنم همهاش مال من است. حتی اگر زود زود زود تمام شود. مثل اینکه بعد از یازده ماه انتظار عازم سفری شده باشم که دوستش دارم! ۳۵ بار به آن شهر آمدهام و هربار با بار پیش فرق داشته. نمیخواهم به خاطر سرماخوردگی و تب و ... روزهایش را بیخیال شوم.
البته امشب خدا را شکر کردم که دیگر متولد شدم و جشن تولد هم برگزار شد. اگرنه معلوم نبود چقدر تلفات داشته باشیم!
سهشنبه صبح رفتیم واکسن شش ماهگی را زدیم و خوشحال برگشتیم. دکتر شادی گفته بود این واکسن، راحت است و احتمالش هم کم است که تب کند. تب کرد. دو روز و دو شب. و ناگهان خوب شد.
عصر سهشنبه که از کلاس سفال بر میگشتم خیابان خانهمان جادهای در گرین گیبلز شده بود. برایم مهم نبود راننده تاکسی چه چیزها که پشت سر زنش نمیگوید. و کامنتهای مسافرش هم درباره بیشعوری و بیشرفی همسران برایم ارزشی نداشت.
دلم میخواست پیاده برگردم. اما بهتر بود زودتر میرسیدم. چون قرار بود بعد مدتها برویم بیرون. در را که باز کردم چهره کسل و خسته و کلافه پسرها پیام داد که قطعا امشب نه!
چه مهم بود. من که برای تولدم رویایی نداشتم. یعنی داشتم. اما از آن رویاها که به قوت خیال زنده نگهت میدارد.
فردا هم همان قصه بود. یکی باید برای خرید بیرون میرفت و دلم میخواست من باشم. تا چند ساعت ظرفهای آشپزخانه، بینظمی اتاقها و آنهمه کار تلمبار شده را نبینم. دلم میخواست خرید زودتر تمام شود تا فرصت کتابفروشی رفتن داشته باشم. چند دقیقه هوای خنک و خوشبو کتابفروشی دوستداشتنیام را میخواستم و ورق زدن چند صفحه از کتابی که قبلا فکر میکردم میخواهمش و حالا مطمئن شده بودم که نه، چیزی نبود که فکرش را میکردم. نداشتم. شب هم بچهها دیر خوابیدند. خودم هم خوابیدم. انگار که به جشن تولد خودت دیر رسیده باشی.
امروز هم روز فوقالعادهای نبود.
چطور بود فوقالعاده بود؟
اگر میتوانستم مثل هرسال میزبان دوستان و نزدیکانم در جشن تولد خودم باشم!
اگر پستچی برایم یک نامه آورده بود از دوستی، و تا بازش میکردم یک نشانه کتاب گنجشک فلزی دینگ زمین میافتاد و قلبم را از شادی میلرزاند.
اگر با هم به رستورانی که دوستش دارم به خاطر سسهایش و بادکنک قرمزی که آخرسر دستت میدهد رفته بودیم.
اگر بچهها را سپرده بودیم و دوتایی به کافهای که خیلی دوستش داریم رفته بودیم و کلی به منو خندیده بودیم و از کتابخانه کتابی برداشته بودیم و برایم غزلی میخواند.
اگر یک تئاتر خوب رفته بودیم و در راه برگشت تا خود مترو قدم زده بودیم و حرف زده بودیم.
اگر با هم به کتابفروشی رفته بودیم و برای هر چهار نفرمان هدیه خریده بودیم. گیرم که قبلش از فروشگاهی در گاندی یک پارچه گنجشکی حریر ژرژت خریده بودم.
اگر ناهار روز تولدم را با دوستم خورده بودم.
و اگر عصر امروز سینما نرفته بودم و فیلمی درباره مرگ و البته زندگی ندیده بودم این مورد را هم اضافه میکردم که اگر برای تماشای فیلمی که دوستش دارم به سینما رفته بودیم.
چندتا اگر دیگر هم میتوانم اضافه کنم؟ شاید.
اما نمیکنم. حتی ته دلم میدانم ممکن بود حالم با محقق شدن هیچیک از اگرهای بالا هم خوبتر نشود. الان هم خوبم!
خانوادهام را دارم که خیلی زود خوب خواهند شد. ایدههایم را. دوستانم را. واژهها را. گلدانهایم را .
پس کیسه هدیههایم را بر میدارم و به اتاق کار میروم و تماشایشان میکنم.
گلهای بابونه این دشت سبز پارچهای چه آرامشبخش است!
من تولدم را جشن گرفتم. و منتظرم تا ۳۶ سالگی دستش را با خبرها و اتفاقهای خوب و تازه رو کند.
بسم الله!