ده سال پیش اگر کسی از راه میرسید و به من که داشتم در راهروهای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران میدویدم تا چکیده مقالههای فلان سمینار را به فلان استادم برسانم و قبل از رفتن سر کلاس که در آن ارائه بحث من بود و برای پاورپوینتم کلی وقت گذاشته بودم، کتابهای کتابخانه را تحویل میدادم و چندتایی را برای نوشتن مقالهای که درگیرش بودم امانت میگرفتم یا رزرو میکردم و در همان دویدنها با دوستم قرار میگذاشتم که بعد از جلسات سمینار دانشگاه شیراز کجا را زودتر ببینیم و کدام سخنرانیها را بپیچانیم که به مسجد وکیل هم برسیم، میگفت ده سال دیگر تو یک زن خانهدار خواهی بود، با حیرت و کمی خشم نگاهش میکردم که برو انسان! من؟ زن خانهدار؟
اصلا میدانید دلیل تاخیر نوشتن این یادداشت چیست؟ اینکه در آن اعتراف میکنم بعد از آنهمه دویدن و کار کردن و ایده داشتن، حالا یک زن خانهدار هستم.
از اول شروع کنم.
وقتی ازدواج کردم خانهای را انتخاب کردیم که آفتاب به زور تا یک متری پنجرهاش میتابید و سقفش آنقدر کوتاه بود که اگر کودکی را به هوا پرتاب میکردی حتما در همان دو ثانیه اول جیغش در میآمد و مجبور بودی یک کودک مجروح محزون را دلداری بدهی. آنقدر که سقفش کوتاه بود. اما خب، حیاط خلوت و پاسیو داشت. خیلی کوچک، اما داشت. وقتی فارغالتحصیل شدم و فوق را در رشتهای که دوست داشتم شروع کردم خانه جای امنی بود. اینترنت همه جهان را به من وصل میکرد. به لطف همسر کتابخانه مفصلی داشتیم و اگر کتابی هم لازم بود میخریدیم (کتاب هنوز کالای لوکس محسوب نمیشد) و همه خانه قلمرو من بود. کتابخانه من، کافه من، سینمای من، گلخانه من، پاتوق من، کلاس موسیقی من، کافه من، آتلیه من، اتاق کارم، محل استراحتم. و در آن تمام کارهایی که پیش از آن برچسب زنانه بهشان زده بودم و شلوار لیام را با سرعت پوشیده بودم و با کفش راحتی دویده بودم تا از آنها فاصله بگیرم، انجام دادم.
کتاب مستطاب آشپزی را باز کردم و دانه دانه غذاهایی که دوست داشتم پختم و تاریخ زدم و نتیجه را گوشه صفحه نوشتم.
و نه فقط غذاها، ترشیها، دسرها، آداب مهمانداری، چیدمان میز، انتخاب ظرف و ... .
فیلم دیدیم. زیاد!
مهمان دعوت کردیم و فهمیدم میزبانی را بالاخره از والدینم به ارث بردهام و چشیدن لذتش را گریزی نیست.
و سفر رفتیم. زیاد!
اگر کاری به من سپرده میشد در خانه انجام میدادم و سر وقت تحویل میدادم. فرصتهایی برای انتخاب کار تمام وقت هم بود. اما اگر کار تمام وقت را انتخاب میکردم نور خانه را از دست میدادم! و آنهمه فعالیتی که بی تعارف دوستشان داشتم!
دلم میخواست با استادهایم هنوز کار کنم. اما دیگر دلم دویدن نمیخواست. دلم جنگ نمیخواست. من مجذوب آرامشی شده بودم که از صبح تا چهار بعد از ظهر در خانه بود. درست مقارن با زمانی که باید بیرون خانه کار میکردم. در جهان کوچک من جنگیدن فقط در بخش اخبار تلویزیون رایج بود.
دویدن را انتخاب نکردم. نیاز داشتم بایستم. بنشینم. نفس عمیق بکشم و دانه دانه چیزهایی را که به درونم انداخته بودم بیرون بکشم و بررسی کنم و فقط به اندازهای کار کنم که بشود با حقوقش کتاب خرید، دانشگاه رفت و شاید سفر کرد.
اگر کار تمام وقت داشتم و همراه همسر درآمد کسب میکردم اوضاع اقتصادیمان بهتر نبود؟ قطعا بود. اما ما همان اندازهای در میآوردیم که لازم داشتیم.
پس اگر بگویم مادری مرا خانهدار کرد، درستش را نگفتهام.
البته بعد از تولد اولین پسرم داشتم پیشنهادهای کار تمام وقتی که مهد هم داشت. اما من میخواستم اولین قدمهای فرزندم را نبینم؟ و شب آنقدر وقت کنم که برایش غذا بپزم و لباسهایش را مرتب کنم؟ و اصلا وقت داشتم همه کتابهایی که دوست داشتم را بخوانم؟ بنویسم؟
من آنقدر توانا بودم که با دو دست اینهمه کار کنم. اما چنین رنجی را نمیخواستم.
و به همان کار پارهوقت گاه و بیگاه اکتفا کردم و مادری برایم شد بزرگترین شغل بیحقوق و مزایا و مرخصی دنیا.
و شروع کردم به دوباره دیدن. اینبار همراه پسر کوچکم.
هم من به فضای امن خانه نیاز داشتم و هم فرزندم به اینکه تا میگفت مامان! میگفتم جانم.
مثل کودکی خودم که مامان همیشه بود. و گاهی از ته حیاط بزرگ خانه صدایش میکردم تا بگوید جانم و فقط بدانم هست تا بتوانم در انباری را باز کنم و با گربه احتمالی روبرو شوم و بیلچه را بردارم. یا از درخت کاج بالا بروم و ببینم آن پرنده چندتا تخم گذاشته. یا لاکپشت بزرگ را که دوباره سر و کلهاش پیدا شده بود، بلند کنم و خطهای زیر شکمش را ببینم. و بودن مامان در خانه مرا برای کسب آنهمه تجربه جسور میکرد.
اما مادری همانقدر که هر روزش جدید بود و پر از تجربههای تازه، یکنواخت هم بود.
هر روز همان کارها. همان کارها. همان کارها.
مادر سختگیری نبودم و برای خودم فضا باز کردم و بازهم خواندم و نوشتم.
چه چیز مادر خانهدار بودن بعد از کنار آمدن با یکنواختی سخت بود؟ قضاوت!
این که در پاسخ سوال خب! فاطمه جان! درست که تمام شد. الان داری چه کار میکنی؟ باید جوابی را میدادم که میدانستم واکنش طرف مقابلم چطور خواهد بود.
برای همین بود که فاصلهام با استادهایی که اینقدر دوستشان داشتم و با هم کار کرده بودیم بیشتر شد.
من آنقدر به مادر خانهدار بودن مومن نبودم که پاسخ این سوال را که خب! خانم جناب الان روی چه پروژهای کار میکنید؟ بگویم مادری. البته که بارها گفتم. اما این پاسخ دلخواهم نبود.
دلم میخواست میتوانستم بیشتر موثر باشم. و حتما به کار پارهوقت نیاز داشتم. حتی اگر حقوقش خندهدار بود.
اما داشتم از حافظه دوستانم و استادهایم محو میشدم. و در میل باکسم مدتها بود خبری از پیشنهاد همکاری نبود.
من در یک جزیره کوچک زندگی میکردم و دوستان کمی داشتم که هر از چندگاهی به آن تردد میکردند.
پسرم که پا در آورد، ارتباطم با دنیا بیشتر شد. با وسواس گشتم دنبال مهد، چون یوسف به هم بازی نیاز داشت. با مهدهای زیادی آشنا شدم و مربیهای زیادی دیدم و کودکان معصومی که از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر جایی بودند که انتخاب خودشان نبود. بالاخره آنچه میخواستم پیدا کردم. مهدی با اتاقی شیشهای. و این اعتقاد به امنیت کودک و رضایت از ترک مادر. میتوانستم مربیها را ببینم، فعالیتهای پسرم را. اعتماد کردم و کمی بعد فاصله گرفتم.
اما هنوز این سوال را از خودم میپرسیدم که وقتش نشده کار تمام وقت یا یک کار جدیتری را دنبال کنم؟ و کجا بود کار؟
کاری که زیاد پیشنهاد شد معلمی بود. حتی امکان بودن یوسف در مهد مدرسه هم فراهم بود. اما من با اینکه مدتی معلم نوجوانان بودم حالا رقبتی به این کار نداشتم. فهمیده بودم که دارم به اندازه یوسف قد میکشم. دیگر نمیتوانستم کتابهایی که گمان میکردند در حوزه نوجوان عالی هستند پیشنهاد کنم. مادر شده بودم و تازه فهمیده بودم اگر اینهمه حرف و فعل نادرست فلان کتاب نویسنده محبوبم بدآموزی داشته باشد برای نوجوانی یوسف بازهم پیشنهادش میکنم؟
جوابی برایش نداشتم. یکهو فهمیده بودم تا نوجوانی فرزندم را زندگی نکردهام نمیتوانم توصیه داشته باشم. اعتماد بنفسم کجا رفته بود؟!
یوسف که مهد رفت زمانهای مفیدم برای خودم بیشتر شد. و چه چیز بهتر از آن! باز هم خبری از کار جدیتری نبود اما اعتراضی هم نداشتم. تا اینکه یحیا را باردار شدم. همان ماههای اول، زندگی سخت گرفت. خیلی سخت. آنجا بود که فکر کردم اگر مثل برخی از دوستانم کار جدیتری را دنبال کرده بودم و سرمایهای داشتم یا خیالی جمع بابت حقوق ماهانه، الان آرامش بیشتری نداشتیم؟ از اینکه نمیتوانستم کمک اقتصادی بیشتری کنم، عذاب وجدان داشتم.
یکهو شده بودم زن سریالهای آبکی که زن خانهدار را ساده و سطحی و منفعل نشان میداد. و این احساس تا وقتی دو کارگر برای اولینبار برای نظافت خانهمان آمدند ادامه داشت.
آنها که رفتند و خانه را پریشان رها کردند تازه فهمیدم که خدمت اقتصادی یک زن برای خانوادهاش چقدر زیاد است. کسی به آن اشاره نمیکرد یا من چیز زیادی نخوانده بودم؟
رحمت خدا دوباره شامل حالمان شد و زندگی انگشت را کمتر فشار داد.
حالا کتاب « در ستایش زنان خانهدار» نوشته لورا شلسینگر را خواندهام و دوستش ندارم. آنقدر که به زور تمامش کردم. هربار هم از خودم پرسیدم دارد راستش را میگوید دیگر! چرا عصبانی هستی؟
کاغذ گذاشتم و نوشتم. چیزهایی که در کتاب بود و دوستش داشتم. چیزهایی که دوست نداشتم. مواردی که باید بیشتر به آنها فکر میکردم و مواردی که ایده یک کار پژوهشی شد و امیدوارم زودتر شروعش کنیم.
- به نظر من خانم شلسینگر خیلی از روزهای مادریاش فاصله گرفته بود و این حرفها را میزد. شاید من هم بیست سال دیگر چنین کتابی مینوشتم.
- او مادر را مثل یک دستگاه خوشحالیسازی و خدمترسان به خانواده دیده بود و تلاش کرده بود برای سوخت این ماشین، کلی دلیل بیاورد و بگوید بهتر است خانهدار باشی. و اگر توصیههایی هم برای بهتر شدن حال مادر داده بود، برای این بود که باز هم بتواند از جا بلند شود و به همسر و بچهها خدمت کند.
- شاید باید همه کتابهای ایشان ترجمه میشد و با هم خوانده میشد. بعد اینقدر پیامهای یکطرفهاش آزار دهنده نبود.
- او میگفت یک زن نباید بخاطر ترک شغلش احساسهایی مانند سردرگمی و فقدان و درماندگی را تجربه کند. و نباید حس کند تاثیری بر جامعه ندارد. و نباید به خاطر شغل ۲۴ ساعته، هفت روز در هفته بدون تعطیلی ناراحت باشد. و همچنین نباید از اینکه به لحاظ مالی وابسته است معذب باشد. و از اینکه جامعه منزلتی برای او قایل نیست و میگوید مگه تو خونه چیکار میکنید؟ غمگین باشد. و کلا با اینکه مادر بودن در این زمانه بهای سنگینی دارد مخالف بود. اما دلیل قانعکنندهای نمیآورد که چرا؟ یا شاید دلایلش آنقدر قانع کننده نبود که بگویم حق با شما است خانم!
- او در فرهنگ دیگری زندگی کرده بود. و فرهنگ من، امکانات من برای مادری و همسری، میزان تعهداتم که به اعضای خانواده خودم محدود نمیشود، عدم ثبات و امنیت اقتصادی و اجتماعی در کشور من و بسیاری موارد دیگر باعث نمیشد با چیزهایی که میگفت راحت باشم.
- او می گفت مادری باش که فرزندانت به آن نیاز دارند و زنی که همسرت. اما نمیگفت تا تو خودت نباشی نمیتوانی با خواست و نیاز آنها تطابق پیدا کنی. اگر هم منعطف شوی، راه رفتن خودت هم فراموشت میشود.
البته که او حرفهای خوب و تاثیرگذار زیادی هم زده بود مثل اینکه عشق را نمیتوان خرید. پس روی مهد خوب و پرستار خوب حساب نکن، اما همه آنها باعث نشد کتاب برایم خوشخوان و پذیرا شود.
خوب که نگاه میکنم میبینم خیلی هم مادر تمام وقت خانهدار نبودهام و معمولا کاری داشتهام. گیرم درآمد زیادی هم نداشته است. و ارتباطم با آن دنیای بیرون قطع نشده. اما گمانم در موقعیتی هستم که بتوانم از جایگاه زنان خانهدار حرف بزنم. و مثلا میدانم چقدر سخت است بخواهی برگه معرفی نامهی مدرسه پسرت را پاسخ دهی و مقابل شغل مادر، بنویسی خانهدار. و من هیچوقت ننوشتم خانهدار. انگار بخواهی در مقابل سطح تحصیلات بنویسی سواد خواندن و نوشتن. همیشه فکر کردم پژوهشگر ماندهام و پشتش اضافه کردم مادر تمام وقت. انگار که بخواهی با یک طناب ارتباطت را با چیزی که هستی حفظ کنی.
اما دیروز پیامی دریافت کردم که در یک مجموعه روایت زنانه خانهدار بنویسم. هرچقدر از این عنوان فرار میکردم به من نزدیکتر میشد انگار. خندیدم!
فکر کردم زن خانهدار بودن مثل این است که در یک قصر زندگی کنی. همه چیز هست. نور، وسیله، غذا، کتاب، فیلم، تختخواب، لباس و فرزندان. اما باید از کسی که در قصر زندگی کرده بپرسی حالش چون است.
باید درباره زنان خانهدار بیشتر بنویسم. و این تازه شروع ماجرا است.
پ.ن. اگر تمایل دارید کتاب «در ستایش زنان خانهدار» نوشته لورا شلسینگر را بخوانید، موسسه انتشارات فلسفه آنرا منتشر کرده.