بسم الله
یک ماه گذشت. از روزی که باهم بیمارستان رفتیم و همه چیز روی یک دور تند انجام شد و به ظهر فردا و ترخیص رسید.
زود گذشت؟
نه! زود نگذشت. دلم هم برایش تنگ نخواهد شد. لااقل نه به این زودی.
اما من تواناتر شدم. تا سه هفته پیش باورم نمیشد بتوانم در چند ثانیه از روی تخت بلند شوم و یک سری عضو به شکل دردناکی از این سمت شکمم به آن سمت شکمم نریزد.
دو هفته پیش باورم نمیشد بتوانم بدون درد خم شوم و چیزی را از روی زمین بردارم. اما حالا نگاه میکنم و میبینم دارم یک اتاق پر از اسباب بازی را مرتب میکنم.
اما اینطور نیست حالا که جانم جور شده وقت بیشتری داشته باشم. مثل بازی کامپیوتری میماند انگار. از یک مرحلهای که بگذرم قانون بازی دستم میآید، اما طراح بازی تصمیم گرفته همه چیز را روی دور تند بگذارد. موقعیتهای سخت بیشتری روبرویم میگذارد که باید مدیریتش کنم و اصلا اینطور نیست که مرحله بعد یعنی صبح فردا همان مراحل را پشت سر بگذارم. تا یکجایی از بازی با روز پیش مشترک است، اما استراتژی بازیام را باید تغییر دهم تا زنده بمانم.
و فقط تقویم نیست که یادم میاندازد یک ماه پیش چه اتفاقی افتاد، چند جمعه پیش چه اتفاقی. مثلا چند روز پیش بالاخره فرصت کردم رختها را اتو کنم. اولویتدارها را دم دست گذاشتم که روسری گلبهیام را پیدا کردم. همان که صبح رفتن از بین روسریها بیرون کشیدم و سرم کردم. بعد لباسهای یوسف را پیدا کردم که این یک ماه دنبالش بودم.
یا رنده که بعد از چند روز پیدایش کردم. یا بعضی ظرفها.
همه اینها پیدا خواهد شد و سر جایش میرود. بعد فقط عکسها میماند که یادم بیندازد چه روزی چه اتفاقی افتاد. یا همین دفتری که بعضی شبها برای هردوشان مینویسم.
آنچه فهمیدهام این است که آدم برای زنده ماندن، برای تکراری نشدن، برای فراموش نکردن نیاز به نشانه دارد. که یادش بیندازد یک راهی را آمده. یک رنجهایی را هموار کرده. و هنوز دارد نفس میکشد. و زندگی همانقدر که بیارزش است، قشنگ و دوست داشتنی است.