انگار که خورشیدخواب بیرون زده باشم و روی ماهش را این‌جا بوسیده باشم.

روی همین پله‌ها که پر است از برگ‌هایی که دیگر زرد هم نیستند. و برگ تازه سپیدار افتاده، گلی است روییده، انگار که هنوز جان دارد.

کنجکاو دیدن درون خانه کوچکم و همزمان بی‌میلش.

هنوز دور نشده، دلم برای شهر تنگ شده.

برای ترافیک ابتدای اتوبان که صبح، خواب‌آلودگی مردمان را می‌ماند در انتخاب کدام مسیر بهتر است، و غروب کلافگی‌شان را بعد از نوشیدن بی‌حاصل تمام خورشید.

برای بستنی جنگل سیاه متروپل که تمام حس‌هایم را هرچه در جنگ، رفیق می‌کند و در هم می‌آمیزد.

اما خب در جنگل رها شده کنار خانه نهایتا بتوانم سیب کالی بخورم یا خرمالویی را که تازه افتاده باشد، مجروح از خشم گرسنه یک کلاغ بردارم.

نگاه کن!

آن‌قدر بی‌قدر است این‌جا که جنگلش را هنوز با سیمان و آجر مدفون نکرده‌اند!

برای من که خوب است.

پنجره‌ی مرا بزرگ می‌کند.

از روی پله‌ها که بلند می‌شوم، خارپشتی از زیر آخرین پله می‌گریزد. سلام همسایه!

نگاهم نمی‌کند. خرسند نیست که می‌داند خانه‌اش را تغییر خواهم داد. با جارو بلندی که مدت‌ها است آدم ندیده تا جادو کند.

در میان کلیدها آن کلید زنگ‌زده را پیدا می‌کنم. البته که این در بدون کلید هم باز می‌شد.

خانه همان است که بود. با پتویی از خاک و حشره‌هایی که هرکدام کنجی را به نام زده‌اند.

این بدترین بخش قصه است، تمیز کردن خانه بی جراحتی روی تن‌شان و کندن قطعه‌ای از بدن‌شان!

که من به حریم آن‌ها وارد شده‌ام.

برگشتم.

بی‌خوشحالی.

که دوست ندارم برایم تصمیم بگیرند که کجا زندگی کنم. کجا بنویسم. کجا را بخوانم.

این‌جا هم ملک اجدادی خودشان است.

هروقت بخواهند کلید می‌اندازند و داخل می‌آیند.

بی‌آنکه یااللهی بگویند. یا اجازه‌ای بگیرند.

مهم است مگر؟

مصلحت مهم‌تر است.

تن من آن بیرون مهم است. 

در خانه‌ای که انتخابش نکرده‌ای، زیستن، چنان دلگشا نیست.

اما تنها جایی است  که مانده.

دفتر و قلمم را آوردم تا مدتی این‌جا بنویسم.

چه خوب که نتوانستند خدا را به بند بکشند.

بسم‌الله