از یک جایی به بعد مهاجرت می‌فهمی که دیگر بی‌خانه شده‌ای. بی‌شهر. بی‌سامان. بی‌قرار.

نه در شهر خودت برای طولانی به سامانی و نه در شهری که در آن زندگی می‌کنی.

اما پریشانی‌ات را می‌توانی میان این دو شهر قسمت کنی.

برای من که این‌طور است.

رنگ‌های شهری که سی و پنج سال در آن زندگی کرده‌ام را می‌شناسم.

می‌دانم زردش را کجای شهر پیدا کنم؛ از خاکستری کدام خیابانش بپرهیزم. خامه کاکایویی کدام قنادی‌اش را ذره ذره مزه کنم. تلخی حالم را در نارنجی کدام مغازه مبادله کنم. سفیدش را در کدام طبقه نفس بکشم. سیاهش را حتی سر کدام کوچه بایستم و گریه کنم.

این شهر را هنوز اما خوب نمی‌شناسم.

وقتی می‌گویم همه‌اش برای من زرد است، آبی است، سبز است، نخودی است به من می‌گویند صبر کن!

شهر برای تو هنوز رنگ‌هایش را عریان نکرده.

من باور نمی‌کردم.

اما این‌بار وقتی قرار شد برگردیم، شهری که آیینه و شمعدانم در آن بود، و قلموهایم و کتاب‌هایمان، و قابلمه‌هایم، یک دفعه خاکستری شده بود.

من می‌ترسیدم حریف این‌همه خاکستری نشوم.

این‌که رنگ‌های من برای این حجم از خاکستری بی‌جان باشد.  

صبح که رسیدیم که زاینده‌ رود جان داشت. چهار صبح بود و مردم بیدار بودند و جان می‌گرفتند هنوز.

و اصلا نمی‌شد فهمید که صدای آب دارد مردم را می‌رقصاند یا صدای ساز و تنبک و آواز رود را.

خوب تماشایش کردم و رفتیم خانه.

و من با خودم گفتم که اصفهان منم!

تهران منم!

هر شهر کوچک و بزرگی در دنیا می‌توانم من باشم!

و اصلا چرا باید خاکستری را از جعبه رنگ‌هایم کم کنم؟!

من با تمام رنگ‌هایم، خودم هستم.

گیرم که سبز و زرد و سفید را بیشتر دوست داشته باشم.