بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بزرگترین شغل دنیا

 

مادری مثل این می ماند که صاحب بزرگترین حساب بانکی باشی. با یک کارت در جیبت که به تو اجازه می‌دهد همیشه از زمانت برداشت کنی.

مادری مثل این می‌ماند که صاحب یک قنادی مجهز و خوش‌جا باشی. گیرم خودت مشخص می‌کنی چه بپزی، کِی بپزی و با چه کسی قسمت کنی.

مادری مثل این می‌ماند که صاحب یک زمین بزرگ زراعی بزرگ باشی. و یک باغ پردرخت با همه نوع محصول. هر فصل یک‌جور.

مادری مثل این می‌ماند که یک کافه داشته باشی، روبراه. با آدم‌های زیادی معاشرت کنی. بعضی آدم‌ها هم بیایند به کافه‌ات و دیگر گذرشان به آن‌جا نیفتد.

مادری مثل این می ماند که یک کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشی از بهترین کتاب‌هایی که چاپ شده و نشده. و بین آن‌ها کتاب‌هایی هست که تو آن‌ها را نوشته‌ای.

مادری مثل این‌ می‌ماند که معمار بنای خودت و خانواده‌ات باشی. بهترین مصالح مهم نباشد، با توجه به اقلیم فرزندانت، اعضای خانواده‌ات انتخاب کنی و اصولی بسازی. گاهی زمان بدهی تا بنا نشست کند و بعد دوباره ادامه دهی و هیچ‌وقت ساختنش تمام نشود و همیشه نیاز به بازسازی و رسیدگی داشته باشد.

مادری یک‌جور خیاط بودن است. با سلیقه خودت که ممکن است هر از چندگاهی هم تغییر کند می‌دوزی و تن زمان با هم بودنتان می‌کنی.

مادری مثل این می‌ماند که فیلم‌ساز باشی. فیلم‌سازی که خودش می‌نویسد، خودش بازی می‌کند، خودش کارگردانی می‌کند و منتظر تهیه کننده هم نمی‌ماند.

مادری انگار سال‌ها است معلمی. یا تسهیلگر. گیرم که هرسال یک کلاس بالاتر می‌روی جز یکی دو دانش‌آموز نداری و مدرسه‌ات هم هیچ‌وقت تعطیل نمی‌شود.

مادری مثل این می‌ماند که همه شغل‌های دنیا را با هم داشته باشی. گیرم بدون حقوق، بیمه و مرخصی.

و شش سال پیش با دنیا آمدن یوسف، من صاحب بزرگترین و سخت‌ترین و لذت‌بخش‌ترین شغل دنیا شدم!

۲۳ مهر برای من روز مادر است. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مدادها

 

مدادها را دوست دارم. ‌یکی از مدادهایم معمولا همراهم هست. همه‌جای خانه می‌توان آن‌ها را پیدا کرد. و اخیرا روی تخت وقتی یحیا را می‌خوابانم همراهم هستند.

با مدادها زیر نکاتی که دوست دارم خاطرم بماند خط می‌کشد. البته اگر کتاب مال خودم باشد. نباشد در دفتر محترمم که حکم آنِ دیگر من را دارد نکاتی که می‌خواستم یادم بماند یادداشت می‌کنم.

با مداد کارهای روزانه‌ام را می‌نویسم و کنارشان تیک می‌زنم.

و دارم دوباره تمرین خط می‌کنم. روزگاری خطم خوب بود. به قاعده و موزون. تمرین می‌کردم. نمی‌گذاشتم سرکج‌ها و هلال‌ها از دستم در برود. بعد که دستم به کیبورد روان شد مدت طولانی ننوشتم. جز برگه‌های امتحانی که بسیاری از آن‌ها هم ارائه مقاله بود. و اگر هم بود رسم به نوشتن خودکار بود. الان هم با کیبورد راحت‌تر می‌نویسم. فرود آمدن سر انگشتانم روی کیبورد را دوست دارم و سعی می‌کنم ناخن‌هایم را کوتاه نگه‌دارم. این‌طوری انگار هر کلمه را لمس می‌کنم. همکاری این ده انگشت را هم. طبق یک قانون نانوشته هر دکمه را یکی قبول کرده و البته که کار بعضی‌ها بیشتر است. و با آمدن یحیا و شیر دادن گاه به گاه پای کیبورد بقیه تلاش کرده‌اند نقش دیگری را هم ایفا کنند. البته که خسته شده‌اند و کار کند پیش‌ رفته است. اصلا نوشتن روی کیبورد کمکم می‌کند با سرعت بیشتری فکر کنم. شاید برای این است که لازم نیست در قید چگونه نوشتن باشم. برای نشستن به قاعده «ی» نگران نیستم. نقطه‌ها هر کدام سر جای خودشان می‌نشینند. و مهم‌تر از همه لازم نیست سر مداد درست تراشیده شده باشد. نه خیلی تیز و نه خیلی گرد. اینکه کیفیت رنگ مغز مداد هم چطور باشد مهم نیست.

با این‌حال با مداد نوشتن و نه فقط زیر جملات کتاب‌ها خط کشیدن- یک حال دیگری دارد. مثل اینکه در جمع مهمان‌های غریبه سر یک میز بخواهی سوپ را با قاشق سوپ‌خوری بخوری، یا تکه‌های کاهو را به دهان بگذاری، یا خورش را از ظرف خورش‌خوری روی پلو بریزی.

نمی‌توانم روی چگونه نوشتنم تمرکز نکنم. نمی‌توانم با عجله بنویسم چون خوب نمی‌شود و دوستش ندارم.

مثلا می‌دانم اگر گل کلم را تند بنویسم، ترشی‌ام خوب نخواهد شد.

یا اگر نان تست هفت غله را بد بنویسم خیلی زود بیات خواهد شد.

اما اگر خوب بنویسم گلاب ترجیحا ربیع، عطر حلوایم در آمده. حتی اگر نپخته باشمش.

و اگر دستور هویج پلو را با آداب بنویسم، عطر زعفرانش خانه را پر کرده.

من آدم اهل موسیقی نیستم. دانش‌آموز که بودم وقتی همه مقابل تلویزیون سریال یا اخبار تماشا می‌کردند حاشیه خالی روزنامه‌های بابا را خط تمرین می‌کردم. اما به نظرم خوب نوشتن با خودش نوعی موسیقی می‌آورد و تا مداد را زمین می‌گذاری قطع می‌شود.

گاهی نوشتن برایم شبیه ورزش می‌ماند! احساس می‌کنم نوشتن با کیبورد این‌همه از من انرژی نمی‌گیرد که نوشتن با مداد و حتی خودکار. انگار وقتی روی کاغذ می‌نویسم دقیقا می‌دانم چه می‌خواهم.

چرا بعد مدت‌ها مدادها به چشمم آمدند و دارم دوباره خط می‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید به احساسی بر می‌گردد از درونم که مرا می‌خواند و باید بیشتر به آن گوش کنم. شاید به متن مختصر پاکتی که برای همسر نوشته شده بود. نمی‌توانستم چشم از آن بردارم! چقدر به قاعده و بی‌نقص! موسیقی داشت!‌ گیرم یک تک‌نوازی بسیاری کوتاه!

دارم دوباره می‌نویسم و چقدر خوب می‌شد آن جناب خطاط استادم بود!

جالب این‌که یوسف بیشتر من دفتر تمرینم را می‌نویسد. حروف الفبا را کامل بلد نیست. به تحریری که اصلا. اما سعی می‌کند مثل خط نمونه، خوش بنویسد. و مدت‌ها با دفتر و مداد من سرگرم است.

بامزه است یک آدم بی‌سواد تمرین خط کند. شاید هم در روند آموزشش موثر بود. مهم نیست. دارد لذت می‌برد. و کاش خط خوشی داشته باشد. خط چشم نوازی که اول جان خودش را صفا دهد و بعد دیدگان دیگران.

وقتی مشغول است یاد خودم می‌افتم که برای بعضی کارها دارم تلاش می‌کنم. و با خودم می‌خوانم: آب کم جو، تشنگی آور به دست!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

عنوان با شهامت: زنان خانه‌دار

ده سال پیش اگر کسی از راه می‌رسید و به من که داشتم در راهروهای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران می‌دویدم تا چکیده مقاله‌های فلان سمینار را به فلان استادم برسانم و قبل از رفتن سر کلاس که در آن ارائه بحث من بود و برای پاورپوینتم کلی وقت گذاشته بودم، کتاب‌های کتابخانه را تحویل می‌دادم و چندتایی را برای نوشتن مقاله‌ای که درگیرش بودم امانت می‌گرفتم یا رزرو می‌کردم و در همان دویدن‌ها با دوستم قرار می‌گذاشتم که بعد از جلسات سمینار دانشگاه شیراز کجا را زودتر ببینیم و کدام سخنرانی‌ها را بپیچانیم که به مسجد وکیل هم برسیم، می‌گفت ده سال دیگر تو یک زن خانه‌دار خواهی بود، با حیرت و کمی خشم نگاهش می‌کردم که برو انسان! من؟ زن خانه‌دار؟

اصلا می‌دانید دلیل تاخیر نوشتن این یادداشت چیست؟ این‌که در آن اعتراف می‌کنم بعد از آن‌همه دویدن و کار کردن و ایده داشتن، حالا یک زن خانه‌دار هستم.

از اول شروع کنم.

وقتی ازدواج کردم خانه‌ای را انتخاب کردیم که آفتاب به زور تا یک متری پنجره‌اش می‌تابید و سقفش آن‌قدر کوتاه بود که اگر کودکی را به هوا پرتاب می‌کردی حتما در همان دو ثانیه اول جیغش در می‌آمد و مجبور بودی یک کودک مجروح محزون را دلداری بدهی. آن‌قدر که سقفش کوتاه بود. اما خب، حیاط خلوت و پاسیو داشت. خیلی کوچک، اما داشت. وقتی فارغ‌التحصیل شدم و فوق را در رشته‌ای که دوست داشتم شروع کردم خانه جای امنی بود. اینترنت همه جهان را به من وصل می‌کرد. به لطف همسر کتابخانه مفصلی داشتیم و اگر کتابی هم لازم بود می‌خریدیم (کتاب هنوز کالای لوکس محسوب نمی‌شد) و همه خانه قلمرو من بود. کتابخانه من، کافه من، سینمای من، گلخانه من، پاتوق من، کلاس موسیقی من، کافه من، آتلیه من، اتاق کارم، محل استراحتم. و در آن تمام کارهایی که پیش از آن برچسب زنانه بهشان زده بودم و شلوار لی‌ام را با سرعت پوشیده بودم و با کفش راحتی‌ دویده بودم تا از آن‌ها فاصله بگیرم، انجام دادم.

کتاب مستطاب آشپزی را باز کردم و دانه دانه غذاهایی که دوست داشتم پختم و تاریخ زدم و نتیجه را گوشه صفحه نوشتم.

و نه فقط غذاها، ترشی‌ها، دسرها، آداب مهمان‌داری، چیدمان میز، انتخاب ظرف و ... .

فیلم دیدیم. زیاد!

مهمان دعوت کردیم و فهمیدم میزبانی را بالاخره از والدینم به ارث برده‌ام و چشیدن لذتش را گریزی نیست.

و سفر رفتیم. زیاد!

 

اگر کاری به من سپرده می‌شد در خانه انجام می‌دادم و سر وقت تحویل می‌دادم. فرصت‌هایی برای انتخاب کار تمام وقت هم بود. اما اگر کار تمام وقت را انتخاب می‌کردم نور خانه را از دست می‌دادم! و آن‌همه فعالیتی که بی تعارف دوستشان داشتم!

دلم می‌خواست با استادهایم هنوز کار کنم. اما دیگر دلم دویدن نمی‌خواست. دلم جنگ نمی‌خواست. من مجذوب آرامشی شده بودم که از صبح تا چهار بعد از ظهر در خانه بود. درست مقارن با زمانی که باید بیرون خانه کار می‌کردم. در جهان کوچک من جنگیدن فقط در بخش اخبار تلویزیون رایج بود.

دویدن را انتخاب نکردم. نیاز داشتم بایستم. بنشینم. نفس عمیق بکشم و دانه دانه چیزهایی را که به درونم انداخته بودم بیرون بکشم و بررسی کنم و فقط به اندازه‌ای کار کنم که بشود با حقوقش کتاب خرید، دانشگاه رفت و شاید سفر کرد.

اگر کار تمام وقت داشتم و همراه همسر درآمد کسب می‌کردم اوضاع اقتصادی‌مان بهتر نبود؟ قطعا بود. اما ما همان اندازه‌ای در می‌آوردیم که لازم داشتیم.

پس اگر بگویم مادری مرا خانه‌دار کرد، درستش را نگفته‌ام.

البته بعد از تولد اولین پسرم داشتم پیشنهادهای کار تمام وقتی که مهد هم داشت. اما من می‌خواستم اولین قدم‌های فرزندم را نبینم؟ و شب آن‌قدر وقت کنم که برایش غذا بپزم و لباس‌هایش را مرتب کنم؟ و اصلا وقت داشتم همه کتاب‌هایی که دوست داشتم را بخوانم؟ بنویسم؟

من آن‌قدر توانا بودم که با دو دست این‌همه کار کنم. اما چنین رنجی را نمی‌خواستم.

و به همان کار پاره‌وقت گاه و بی‌گاه اکتفا کردم و مادری برایم شد بزرگترین شغل بی‌حقوق و مزایا و مرخصی دنیا.

و شروع کردم به دوباره دیدن. این‌بار همراه پسر کوچکم.

هم من به فضای امن خانه نیاز داشتم و هم فرزندم به این‌که تا می‌گفت مامان! می‌گفتم جانم.

مثل کودکی خودم که مامان همیشه بود. و گاهی از ته حیاط بزرگ خانه صدایش می‌کردم تا بگوید جانم و فقط بدانم هست تا بتوانم در انباری را باز کنم و با گربه احتمالی روبرو شوم و بیلچه را بردارم. یا از درخت کاج بالا بروم و ببینم آن پرنده چندتا تخم گذاشته. یا لاک‌پشت بزرگ را که دوباره سر و کله‌اش پیدا شده بود، بلند کنم و خط‌های زیر شکمش را ببینم. و بودن مامان در خانه مرا برای کسب آن‌همه تجربه جسور می‌کرد.

اما مادری همان‌قدر که هر روزش جدید بود و پر از تجربه‌های تازه، یکنواخت هم بود.

هر روز همان کارها. همان کارها. همان کارها.

مادر سخت‌گیری نبودم و برای خودم فضا باز کردم و بازهم خواندم و نوشتم.

چه چیز مادر خانه‌دار بودن بعد از کنار آمدن با یکنواختی سخت‌ بود؟ قضاوت!

این که در پاسخ سوال خب! فاطمه جان! درست که تمام شد. الان داری چه کار می‌کنی؟ باید جوابی را می‌دادم که می‌دانستم واکنش طرف مقابلم چطور خواهد بود.

برای همین بود که فاصله‌ام با استادهایی که اینقدر دوستشان داشتم و با هم کار کرده بودیم بیشتر شد.

من آن‌قدر به مادر خانه‌دار بودن مومن نبودم که پاسخ این سوال را که خب! خانم جناب الان روی چه پروژه‌ای کار می‌کنید؟ بگویم مادری. البته که بارها گفتم. اما این پاسخ دلخواهم نبود.

دلم می‌خواست می‌توانستم بیشتر موثر باشم. و حتما به کار پاره‌وقت نیاز داشتم. حتی اگر حقوقش خنده‌دار بود.

اما داشتم از حافظه دوستانم و استادهایم محو می‌شدم. و در میل باکسم مدت‌ها بود خبری از پیشنهاد همکاری نبود.

من در یک جزیره کوچک زندگی می‌کردم و دوستان کمی داشتم که هر از چندگاهی به آن تردد می‌کردند.

پسرم که پا در آورد، ارتباطم با دنیا بیشتر شد. با وسواس گشتم دنبال مهد، چون یوسف به هم بازی نیاز داشت. با مهدهای زیادی آشنا شدم و مربی‌های زیادی دیدم و کودکان معصومی که از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر جایی بودند که انتخاب خودشان نبود. بالاخره آن‌چه می‌خواستم پیدا کردم. مهدی با اتاقی شیشه‌ای. و این اعتقاد به امنیت کودک و رضایت از ترک مادر. می‌توانستم مربی‌ها را ببینم، فعالیت‌های پسرم را. اعتماد کردم و کمی بعد فاصله گرفتم.

اما هنوز این سوال را از خودم می‌پرسیدم که وقتش نشده کار تمام وقت یا یک کار جدی‌تری را دنبال کنم؟ و کجا بود کار؟

کاری که زیاد پیشنهاد شد معلمی بود. حتی امکان بودن یوسف در مهد مدرسه هم فراهم بود. اما من با اینکه مدتی معلم نوجوانان بودم حالا رقبتی به این کار نداشتم. فهمیده بودم که دارم به اندازه یوسف قد می‌کشم. دیگر نمی‌توانستم کتاب‌هایی که گمان می‌کردند در حوزه نوجوان عالی هستند پیشنهاد کنم. مادر شده بودم و تازه فهمیده بودم اگر این‌همه حرف و فعل نادرست فلان کتاب نویسنده محبوبم بدآموزی داشته باشد برای نوجوانی یوسف بازهم پیشنهادش می‌کنم؟

جوابی برایش نداشتم. یک‌هو فهمیده بودم تا نوجوانی فرزندم را زندگی نکرده‌ام نمی‌توانم توصیه داشته باشم. اعتماد بنفسم کجا رفته بود؟!

یوسف که مهد رفت زمان‌های مفیدم برای خودم بیشتر شد. و چه چیز بهتر از آن! باز هم خبری از کار جدی‌تری نبود اما اعتراضی هم نداشتم. تا اینکه یحیا را باردار شدم. همان ماه‌های اول، زندگی سخت گرفت. خیلی سخت. آن‌جا بود که فکر کردم اگر مثل برخی از دوستانم کار جدی‌تری را دنبال کرده بودم و سرمایه‌ای داشتم یا خیالی جمع بابت حقوق ماهانه، الان آرامش بیشتری نداشتیم؟ از اینکه نمی‌توانستم کمک اقتصادی بیشتری کنم، عذاب وجدان داشتم.

یک‌هو شده بودم زن سریال‌های آبکی که زن خانه‌دار را ساده و سطحی و منفعل نشان می‌داد. و این احساس تا وقتی دو کارگر برای اولین‌بار برای نظافت خانه‌مان آمدند ادامه داشت.

‌آن‌ها که رفتند و خانه را پریشان رها کردند تازه فهمیدم که خدمت اقتصادی یک زن برای خانواده‌اش چقدر زیاد است. کسی به آن اشاره نمی‌کرد یا من چیز زیادی نخوانده بودم؟

رحمت خدا دوباره شامل حال‌مان شد و زندگی انگشت را کمتر فشار داد.

حالا کتاب « در ستایش زنان خانه‌دار» نوشته لورا شلسینگر را خوانده‌ام و دوستش ندارم. آن‌قدر که به زور تمامش کردم. هربار هم از خودم پرسیدم دارد راستش را می‌گوید دیگر! چرا عصبانی هستی؟

کاغذ گذاشتم و نوشتم. چیزهایی که در کتاب بود و دوستش داشتم. چیزهایی که دوست نداشتم. مواردی که باید بیشتر به آن‌ها فکر می‌کردم و مواردی که ایده یک کار پژوهشی شد و امیدوارم زودتر شروعش کنیم.

  • به نظر من خانم شلسینگر خیلی از روزهای مادری‌اش فاصله‌ گرفته بود و این حرف‌ها را می‌زد. شاید من هم بیست سال دیگر چنین کتابی می‌نوشتم.
  • او مادر را مثل یک دستگاه خوشحالی‌سازی و خدمت‌رسان به خانواده دیده بود و تلاش کرده بود برای سوخت این ماشین، کلی دلیل بیاورد و بگوید بهتر است خانه‌دار باشی. و اگر توصیه‌هایی هم برای بهتر شدن حال مادر داده بود، برای این بود که باز هم بتواند از جا بلند شود و به همسر و بچه‌ها خدمت کند.
  • شاید باید همه کتاب‌های ایشان ترجمه می‌شد و با هم خوانده می‌شد. بعد این‌قدر پیام‌های یک‌طرفه‌‌اش آزار دهنده نبود.
  • او می‌گفت یک زن نباید بخاطر ترک شغلش احساس‌هایی مانند سردرگمی و فقدان و درماندگی را تجربه کند. و نباید حس کند تاثیری بر جامعه ندارد. و نباید به خاطر شغل ۲۴ ساعته، هفت روز در هفته بدون تعطیلی ناراحت باشد. و همچنین نباید از اینکه به لحاظ مالی وابسته است معذب باشد. و از اینکه جامعه منزلتی برای او قایل نیست و می‌گوید مگه تو خونه چیکار می‌کنید؟ غمگین باشد. و کلا با اینکه مادر بودن در این زمانه بهای سنگینی دارد مخالف بود. اما دلیل قانع‌کننده‌ای نمی‌آورد که چرا؟ یا شاید دلایلش آن‌قدر قانع کننده نبود که بگویم حق با شما است خانم!
  • او در فرهنگ دیگری زندگی کرده بود. و فرهنگ من، امکانات من برای مادری و همسری، میزان تعهداتم که به اعضای خانواده خودم محدود نمی‌شود، عدم ثبات و امنیت اقتصادی و اجتماعی در کشور من و بسیاری موارد دیگر باعث نمی‌شد با چیزهایی که می‌گفت راحت باشم.
  • او می گفت مادری باش که فرزندانت به آن نیاز دارند و زنی که همسرت. اما نمی‌گفت تا تو خودت نباشی نمی‌توانی با خواست و نیاز آن‌ها تطابق پیدا کنی. اگر هم منعطف شوی، راه رفتن خودت هم فراموشت می‌شود.

البته که او حرف‌های خوب و تاثیرگذار زیادی هم زده بود مثل اینکه عشق را نمی‌توان خرید. پس روی مهد خوب و پرستار خوب حساب نکن، اما همه آن‌ها باعث نشد کتاب برایم خوش‌خوان و پذیرا شود.

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی هم مادر تمام وقت خانه‌دار نبوده‌ام و معمولا کاری داشته‌ام. گیرم درآمد زیادی هم نداشته است. و ارتباطم با آن دنیای بیرون قطع نشده. اما گمانم در موقعیتی هستم که بتوانم از جایگاه زنان خانه‌دار حرف بزنم. و مثلا می‌دانم چقدر سخت است بخواهی برگه معرفی‌ نامه‌ی مدرسه پسرت را پاسخ دهی و مقابل شغل مادر، بنویسی خانه‌دار. و من هیچ‌وقت ننوشتم خانه‌دار. انگار بخواهی در مقابل سطح تحصیلات بنویسی سواد خواندن و نوشتن. همیشه فکر کردم پژوهشگر مانده‌ام و پشتش اضافه کردم مادر تمام وقت. انگار که بخواهی با یک طناب ارتباطت را با چیزی که هستی حفظ کنی.

اما دیروز پیامی دریافت کردم که در یک مجموعه روایت زنانه خانه‌دار بنویسم. هرچقدر از این عنوان فرار می‌کردم به من نزدیک‌تر می‌شد انگار. خندیدم!

فکر کردم زن خانه‌دار بودن مثل این است که در یک قصر زندگی کنی. همه چیز هست. نور، وسیله، غذا، کتاب، فیلم، تختخواب، لباس و فرزندان. اما باید از کسی که در قصر زندگی کرده بپرسی حالش چون است.

باید درباره زنان خانه‌دار بیشتر بنویسم. و این تازه شروع ماجرا است.

 

پ.ن. اگر تمایل دارید کتاب «در ستایش زنان خانه‌دار» نوشته لورا شلسینگر را بخوانید، موسسه انتشارات فلسفه آن‌‌را منتشر کرده.

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

خوشحال می‌شوم با ...

 

 

چند سال پیش وقتی کارگاه پرند را شرکت کرده بودم، آقای ترقی‌جاه پدر حرف قشنگی زد. او گفت حس و حال هر خانه شبیه حس و حالی است که مادر دارد.

وقتی مادر شاد است همه اعضای خانه شاد هستند. وقتی ناراحت و خسته است و از چیزی رنج می‌برد، این‌طورند.

البته که وقتی خوشحال نیستم سعی می‌کنم نقاب رضایت را روی صورت بگذارم و تا شب دوام بیاورم. اما فکر می‌کنم خیلی کار نمی‌کند. و حتی هواشناسی یوسف هم می‌تواند اوضاع حال و هوایم را درست پیش‌بینی کند. و هوای خانه طبق پیش‌بینی هواشناسی عموما درست از آب در می‌آید و آن‌طور است که مادر است. آفتابی! بارانی! ابری! طوفانی! آرام با تکه‌های پراکنده ابر! و گاهی تا آخر شب نمی‌شود پیش‌بینی کرد تا یک ساعت دیگر حال آسمان چطور است!

زندگی اما همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد. و قرار نیست هر روز خدا شاد باشم. اما نمی‌توانم به غم و نگرانی اجازه دهم چند روز بیایند و بساطشان را پهن کنند و ماندنی شوند.

چه‌کار می‌شود کرد؟ من می‌دانم چه چیزهایی خوشحالم می‌کند. یک لیست از آن‌ها می‌نویسم و هرچند وقت یک‌بار بازنویسی‌اش می‌کنم.

۱. سفر

۲. اصفهان

۳. شکلات تلخ ۸۵ درصد آیدین

۴. بستنی شکلاتی ترجیحا کاله

۵. شیرینی رولت شکلات با مغز شکلات فندقی قنادی بهار

۶. خورش قرمه‌سبزی مامان

۷. بستنی قیفی لبنیاتی کنار خانه مامان‌جون

۸. کوه‌نوردی گلابدره

۹. خواندن کتاب دوست داشتنی ترجیحا رمان یا داستان

۱۰. تماشای یک فیلم یا سریال دوست داشتنی

۱۱. مهمانی رفتن

۱۲. میزبان مهمانان صمیمی بودن

۱۳. پارچه خریدن

۱۴. خیاطی کردن

۱۵. وقت گذراندن با دوستانم

۱۶. خانه مامان و بابا رفتن مخصوصا وقتی همه اعضای خانواده جمع هستند.

۱۷. وقت گذراندن با همسر و پسرهایم خارج از خانه

۱۸. تئاتر

۱۹. وقت گذراندن با همسرم حتی در مطب دکتر یا اورژانش بیمارستان!

۲۰. بازار گل

۲۱. انجام کاری که در آن مهارت دارم (ترجیحا با حقوق)

۲۲. کتاب خواندن برای یوسف و اخیرا یحیا

۲۳. بازی کردن با یحیا

۲۴. به مدرسه رفتن یوسف، زودتر از موعد تعطیلی، تماشا کردن والدین و بچه‌ها و با هم برگشتن

۲۵. شنیدن خاطرات روزانه یوسف وقتی از مدرسه بر می‌گردد

۲۶. پفک نمکی مینو

۲۷. خورش قیمه هیات بابا

۲۸. نوشابه پپسی قوطی

۲۹. نوشیدنی زنجبیلی مانکی

۳۰. هلیمی که خوب پخته شده باشه

۳۱. گل شاخه بریده در خانه مخصوصا داوودی و اخیرا مریم

۳۲. رسیدگی به همه چهل و چند گلدانم

۳۳. شنیدن یک موسیقی خوب

۳۴. خواندن بعضی دعاها مثلا آن‌ها که در مفاتیحم هایلات کردم.

۳۵. حمام

۳۶. نوشتن یک یادداشت خوب که به درد همه بخورد و به آن‌ها ایده دهد و گرفتن فیدبک

۳۷. ملاقات با دکتر کودکان بچه‌هایم

۳۸. خواب عمیق

۳۹. جمعه بازار

۴۰. نقاشی کشیدن با آبرنگ

۴۱. خواندن نماز سروقت بدون عجله

۴۲. خانه تمیز

۴۳. موهای آراسته

۴۴. لباس آراسته

۴۵. ابروهای متقارن

۴۶. غذای آماده ترجیحا سالم

۴۷. ملحفه تمیز

۴۸. خواندن پیام رسیده از دوست عزیز

۴۹. نماز جماعت در مسجد تمیز با امام جماعت باحال

۵۰. وقت گذرانی در کتاب‌فروشی‌های محبوبم

۵۱. رفتن به نمایشگاه صنایع دستی

۵۲. یک لیوان شیر با خرما

۵۳. پیامک واریز بانک

۵۴. خریدن لباس‌های دلخواهم

۵۵. هدیه گرفتن مخصوصا ‌آن چیزهایی که نیازشان داشتم

۵۶. هدیه دادن مخصوصا اگر خودم بخشی از آن‌را ساخته باشم

۵۷. وقت‌ گذراندن در کتاب‌خانه

۵۸. تلفن کتاب‌خانه وقتی اطلاع می‌دهد کتابی که خواسته بودم خریده‌اند

۵۹. قدم زدن در نمایشگاه کتاب

۶۰. نوشتن داستان‌های کودکانه

۶۱. کاچی

۶۲. حلوا

۶۳. دیدن سبد رخت اتویی خالی

۶۴. دیدن سبد رخت چرک‌های خالی

۶۵. خواندن آیه‌های دوست داشتنی‌ام

۶۶. کار کردن در خانه وقتی همه پسرها در خواب عمیق هستند، و فرصت اضافه تا کنارشان بخوابم

۶۷. تماشای گزارش تصویری مربی از فعالیت‌های پسر

۶۸. تماشای عکس‌های کودکی و جوانی خودمان و بچه‌ها

۶۹. دریافت نامه یا بسته

۷۰. دویدن

۷۱. تماشای یحیا وقتی در مدت چند ثانیه لبخند می‌زند و به خواب می‌رود

۷۲. در آغوش گرفتن یوسف

۷۳. شنیدن جک‌های همسر و بازسازی بلافاصله پسر

۷۴. کتاب تازه چاپ شده نشر عزیزمان

۷۵. هات چاکلت و احتمالا هر چیز شکلاتی دیگر

 

و عجیب این‌که بازهم می‌توانم به این لیست اضافه کنم!

اگر بخواهم دوست‌داشتنی‌ها و خوشحال‌کننده‌هایم را لیست کنم در چند دسته جا می‌گیرند:

۱. خوراکی‌ها

۲. فعالیت‌هایی در خانه

۳. فعالیت‌هایی بیرون خانه

۴. به دست آوردن وسایلی که به آن‌ها نیاز دارم

و برای همه آن‌ها یک اصل را می‌شود قید کرد. تنهایی یا با دیگری و دیگران؟

حالا دارم از خودم می‌پرسم وقتی یک لیست پر و پیمان از خوشحال‌کننده‌ها داری که برخی از آن‌ها به راحتی به دست‌ می‌آیند، چطور می‌توانی روزها که نه حتی ساعت‌هایی را خوشحال نباشی؟

شاید یادم می‌رود که فاصله‌ام تا خوشحالی چقدر کوتاه است. شاید اندازه رفتن از این اتاق به اتاق دیگر.

شاید به اندازه چرخاندن سرم و دیدن یک منظره دیگر. شاید به اندازه دراز کردن دستم و برداشتن کتابم.

شاید دلم می‌خواهد بعضی روزها خوشحال نباشم.

شاید غم هم بخشی از زندگی است که لزوما نباید نادیده‌اش گرفت و برای از بین بردنش تلاش کرد.

و البته که شادی گاهی در این لیست نیست. دو ماه پیش فکر می‌کردم اگر بخیه‌هایم تیر نکشد و بتوانم مثل قبل راه بروم خوشحال خواهم بود. یا وقتی سخت سرما خورده بودم و نمی‌توانستم دارو جدی بگیرم، فکر می‌کردم یعنی می‌شود کامل خوب شوم؟ یا روزهای آخر بارداری فکر می‌کردم اگر زایمان کنم دیگر خوشحالم.

من به این جلیقه‌های نجات نیاز دارم. اما آن‌چه بیشتر به آن نیاز دارم شکر است و یادآوری نعمت‌هایی که دارم به خودم.

و فکر می‌کنم شاید من هم بتوانم فرد دیگری را خوشحال کنم! گاهی حتی لازم نیست یک ریال برای خوشحال کردن دیگری بپردازم! پس این را هم به یاد بسپارم و همت کنم برای خوشحالی خودم، اطرافیانم، عزیزانم و در دایره بزرگتر جهان!

چراغ قوه‌ای که جلوی پای مرا نور می‌اندازد شاید جهان را روشن نکند، اما حداقل نمی‌گذارد زمین بخورم و پایم بشکند و ... .

 

پ.ن. لیست چیزهایی که شما را خوشحال می‌کند بنویسید. در مورد آن با اعضای خانواده‌تان و دوستان‌تان صحبت کنید. با صدای بلند بخندید و یادتان باشد این لیست جعبه گران‌بهایی است که نمی‌گذارد از پا بیفتید.

 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مشت بسته زندگی

زندگی گاهی هم مشتش را باز می‌کند و یک شکلات شیرین مهمانت می‌کند. کوهنوردی روز جمعه برایم مثل همان شکلات بود. درست یک سال بود که گلابدره نرفته بودم. آن‌بار یحیا را داشتم و این‌بار نداشتم.

همان‌طور که فکر می‌کردم یوسف از همه مهارت‌هایش استفاده می‌کرد و می‌خواست همه چیز را تجربه کند. بیست و چند سال پیش من با معلمم آمده بودم گلابدره و بعد بیشتر هم آمدیم.

حالا من با همان معلمم که که حالا رفیقم شده بود و پسرم و همسرم آمده بودم و داشتم در ذهنم تدارک آوردن پسر کوچکترم را می‌چیدم. و به خودم وعده می‌دادم چند هفته پشت سر هم که آمدیم، به شال آغوشی تازه که عادت کردم، می‌آوریمش. نمی‌شود او را از این سهم اندک از طبیعت خانواده ما از طبیعت محروم کرد. حالا که نمی‌توانیم سفر کنیم باید دست و بالمان را این‌طوری زخمی کنیم.

ظهر که برگشتیم خسته نبودم. و اگر دلم برای یحیا پر نکشیده بود دوست داشتم آن روز طول بکشد. آن‌قدر که آن جوان‌ها خسته شوند و بساط موسیقی‌شان را بردارند و پایین بروند. بعد خورشید بساطش را جمع کند و با ماه چاق سلامتی کند و کوه را پایین برود. بعد ما بمانیم و آن درخت‌ها و آسمان و شب و آتشی که خاموش نشود.

و زندگی چقدر زیاد دارد از این شکلات‌های شیرین کوچک که اصلا نمی‌گذاریم مشتش را باز کند. و بی‌تفاوت از کنارش می‌گذریم.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دریاچه‌ای به عمق ۲۴ ساعت

 

می‌خواستیم زودتر به روزهای مدرسه برسیم و طاقت پسر داشت تمام می‌شد که ایده تقویم دیواری به ذهنمان آمد. منتهی هیچ کتاب‌فروشی تقویم دیواری نداشت. تقویم هم مثل خرمالو بود یا گیلاس، یا شکوفه سیب. وقت داشت.

 یک‌روز بیدار شدم و فکر کردم خب یک تقویم دیواری پیدا کنم و روی کاغذهای رنگی پرینت بگیرم! همین کار را کردم و هر روز خط خورد و مدرسه هم شروع شد. و تا مدرسه شروع شود کمتر روزی بوده که دورش را خط نکشیده باشیم که فلان کار ساعت فلان. فلان قرار، فلان وقت دکتر ... .

چیزی از مهر نگذشته اما از مهر خسته‌ام. نه این‌که ماه آبان یا آذر برایم اتفاق ویژه‌ای در نظر گرفته باشند نه. منتهی امشب احساس کردم دارم روزها را به هم می‌دوزم. مربع‌های هر خانه به نظرم مکعب آمد. هر مکعب دریاچه کوچک اما عمیقی شد که رویش یخ بسته بود. بیشتر روزها با این‌که با احتیاط و دقت پا بر می‌دارم و سعی می‌کنم همه چیز را پیش‌بینی کنم باز قسمتی از یخ ترک بر می‌دارد و فرو می‌روم. گاهی ساعت هشت صبح، گاهی نه، گاهی چهار بعد از ظهر، گاهی نه شب. به هر حال زنده می‌مانم چون دریاچه به اندازه ۲۴ ساعت عمق دارد و بالاخره جایی روی عقربه ساعت ۱۲ یا ۲ دستم را به چیزی بند می‌کنم و خودم را به روز دیگر می‌رسانم. گاهی هم یک تویوپ نجات می‌اندازم در یک روز دور و به بهانه‌ای تا آن‌جا شنا می‌کنم.

عجیب است. آدم گاهی اوقات از شدت استرس و دردی که تحمل می‌کند فکر می‌کند دیگر زنده نمی‌ماند. اما باز فردایش می بیند زنده است و دارد نفس می‌کشد.

می‌دانم که قدرت پیش‌بینی پذیری‌ام مخدوش شده. و قدرت مدیریت مسایلم. و بدنم که هنوز ضعیف است و همین دیشب دردی شبیه درد شب‌های اول بعد از زایمان سراغم آمد. و از ترس بزرگتر شدن و قدرت گرفتن آن درد لعنتی خودم را به خواب زدم تا واقعا خوابم برد. صبح فکر می‌کردم می‌توانم از تخت بیرون بیایم؟ می‌توانم یحیا را بغل کنم و ظهر تا مدرسه یوسف برویم و بعد هم برگردیم؟ توانستم. درد کمتر شده بود اما آن‌قدر فکر توی سرم داشتم که احتمالا مرکز درد بی‌خیال قصه شده بود.

دلم می‌خواهد یک شب که پسرها ساعت هشت خواب خواب بودند آن‌قدر روی یخ‌ها بدوم تا بالاخره یک جایش بشکند و در آب سرد فرو بروم. آن‌وقت همه روزها را تا ته ماه شنا کنم و از آن زیر یخ‌ها را خرد کنم و خودم را به آن تیوپ مسخره آخر برسانم. کمی نفس بگیرم، تیوپ را سوراخ کنم، شناکنان برگردم.

موهایم را خشک کنم و بخوابم.

حداقل می‌دانم هیچ یخی روی دریاچه نیست که بخواهم یا نخواهم به آن اعتماد کنم. و همین است که هست.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

جعبه ابزار والدگری من

 

همیشه از جعبه ابزار خوشم می‌آمد. به نظرم هر مردی شبیه جعبه ابزارش بود. جعبه ابزار بابا یک‌ جعبه آهنی بسیار سنگین بود. جعبه ابزار عموی بزرگم یک کمد بود! جعبه پدربزگم یک‌جور. و جعبه ابزار خانه ما که همسر جمعش کرده یک‌جور.

همیشه دوست داشتم کنار بابا بایستم تا وقتی چیزی را تعمیر می‌کند وسایل داخل جعبه ابزار را بررسی کنم و بپرسم این چیه؟ به چه دردی می‌خورد؟ اولین‌بار کی آن‌را خریدید؟

و همیشه چیزهای جالبی در آن پیدا می‌کردم. کریستال‌های لوستر، تیله، گیره سر، آهن‌ربا، ترانس مهتابی، سکه مبارک‌باد، لامپ‌های بسیار کوچک چرخ ژانومه مامان ... .

اگر فرصت داشتم از جعبه ابزارهای آدم‌هایی که می‌شناسم و دوستشان دارم عکس می‌انداختم. و کاش قبلا از جعبه ابزار آقاجون عکس گرفته بودم. لابد الان هر تکه از ابزارش یک گوشه‌ است. چیزهایی داشت باورنکردنی. هرکدام یک قصه داشت. بعضی‌ از آن‌ها عمرشان به جنگ جهانی دوم می‌رسید. خودش این‌طور می‌گفت. و از علاقه عجیبش به عتیقه‌جات بعید هم نبود. و آن‌قدر از گذشته خاطره داشت که مرز بین عمر او و عمر هیتلر را فراموش کنی.

زن‌هایی را هم دیده‌ام که جعبه ابزار دارند. گیرم ابزارشان را در یکی از کشوهای آشپزخانه‌شان گذاشته باشند. درست بالای کابینت حبوبات و کنار کشو قاشق و چنگال‌ها. کشو ابزارهای مامانی این‌طوری بود و در همان یک کشو از انبردست بود تا تسبیح.

همیشه که نمی‌شود منتظر مرد خانواده ماند! و اصلا تعمیر کردن واشر یک شیر، محکم کردن دسته در قابلمه، باز کردن پیچ رادیو مگر چقدر دشوار است که طاقت این‌همه انتظار داشته باشد؟

بگذریم. این‌ها را گفتم تا یک چیز دیگر بگویم. تا قبل از مادری هیچ‌وقت به فکرم نرسیده بود که من هم روزی جعبه‌ ابزاری خواهم داشت مخصوص خودم. جعبه ابزاری نه از جنس جعبه محکم و مرتب زرد و سیاه کمد انباری‌مان. جعبه‌ای پر از ابزار والدگری.

مدت‌ها است فکر می‌کنم بنشینم و به جعبه ابزار مادری‌ام سر و سامانی بدهم. دیشب که یحیا تصمیم گرفت از ساعت دو به رویم لبخند بزند و تا ساعت پنج صبح مقاومت کند دیدم بهترین فرصت است. هر باری که با کالسکه دور میز گرد ناهارخوری که اگر جمعه مهمان نداشتیم داشت این کاربردش را از دست می‌داد!- چرخیدم توی دفترم یکی از ابزار مادری‌ام را یادداشت کردم. گیرم از بعضی کمتر و از بعضی خیلی بیشتر استفاده کرده باشم. فرقی نمی‌کند. دارمشان. همه را کنار هم.

فرق این ابزار با وسایل داخل جعبه ابزار داخل کمد این است که هرچه از یکی‌شان بیشتر استفاده کنم، قوی‌تر کار می‌کنند. یا من در استفاده از آن ماهرتر و تواناتر می‌شوم؟

این لیست ابزارهای جعبه ابزار مادری من است. متاسفانه از همه‌اش هم استفاده کرده‌ام. اما حالا که روی کاغذ نوشتم و مقابل دیدم گذاشتم بهتر انتخاب خواهم کرد. می‌نویسم و شما را هم تشویق می‌کنم لیست ابزارهایتان را بنویسید. اگر چیزی در لیست من نبود لطفا شما اضافه بکنید تا تهیه کنم. شاید هم از قلم افتاده باشد.

۱. تنظیم حدود و مقرارت باهم

۲. توجه به منفعت جمعی به جای منفعت شخصی

۳. اختیار و آزادی عمل

۴. جدی گرفتن

۵. توضیح دادن و دلیل آوردن

۶. توجه به نیازهای عاطفی

۷. همراهی و مشکل‌گشایی مشترک

۸. الگو بودن

۹. علت‌یابی

۱۰. القا

۱۱. پیگیری رفتار زیان‌بار

۱۲. تملق

۱۳. فریب

۱۴. ارزیابی او با خودش

۱۵. مقایسه با دیگران

۱۶. قهر

۱۷. ترساندن از اثر عمل

۱۸. استفاده از کلمات نادرست

۱۹. سلب امتیاز و منع از کارهای مورد علاقه

۲۰. پاداش کلامی

۲۱. جایزه

۲۲. بی‌تفاوتی و نادیده گرفتن

۲۳. نظارت

۲۴. ایجاد رقابت

۲۵. خواندن کتاب

۲۶. تماشای فیلم

۲۷. سخنرانی

۲۸. گفتگو

۲۹. توجیه

۳۰. برنامه‌ریزی مشترک

۳۱. استفاده از زور فیزیکی

۳۲. سکوت

۳۳.فریاد

۳۴. حل مساله با دیگران و هم‌سالان

۳۵. نمایش و بازنمایی رویداد در قالب بازی

۳۶. توکل

۳۷. خُل‌بازی

۳۸. سفر

۳۹. غُر زدن

۴۰. پرت کردن حواس

۴۱. ترک کردن موقعیت

۴۲. مشورت گرفتن از کارشناس

۴۳. درد و دل کردن با دوست

۴۴. بیان تجربه و خاطره و شنیدن خاطرات مرتبط

۴۵. عذرخواهی

۴۶. باج دادن

۴۷. نقاشی کشیدن

۴۸. پیش‌بینی

۴۹. ذکر

۵۰. نوشتن و ثبت رویداد

 

در تنظیم ترتیب این فهرست یادداشت‌هایم از کتاب‌هایی که خوانده بودم سهم داشت و البته حافظه‌ام. حتما باز هم هست که خاطرم نیست. در استفاده از بیشتر این ابزارها با همسرم یعنی پدر توافق داشتیم. خیلی‌ها را هم به انتخاب خودم استفاده کردم. برای استفاده از تعداد زیادی از این ابزار هم پشیمانم. اما خب من که تابحال مادر نبودم! و امیدوارم که با همراهی خدای مهربان کمترین استفاده را از ابزارهای نادرست داشته باشم. که ترمیم و تعمیر کردن بلایی که استفاده از برخی از آن‌ها می‌تواند به روان کودک بزند مثل این است که با یک آچار زده باشی لوله اصلی آب را ترکانده باشی! تازه برای آن راهکاری هست. این‌جا اما ممکن است بلایی سر کودکم بیاورم که جبران‌ناپذیر باشد!

باید از این لیست چند نسخه پرینت بگیرم تا همیشه جلو چشمم باشد و به خودم یاد‌آوری کنم می‌خواهم از کدام بیشتر استفاده کنم و کدام را کنار بگذارم.

گاه دعا می‌کنم خدایا عزیزان مرا از شری که گمان می‌کنم خیر است و در حق‌شان انجام می‌دهم حفظ کن! و بلند آمین می‌گویم!

و این روزها که می‌گذرد و دارد سخت می‌گذرد از خیلی از ابزارهایی که دوست ندارم متناسب موقعیت استفاده می‌کنم. باج دادن و القا کردن دوتای از آن‌ها است که هیچ دوستشان ندارم. اما فعلا با توجه به محدودیت زمان امکان استفاده از ابزار دیگری ندارم. خوبی‌اش این است که می‌دانم به ابزاری که دارم استفاده می‌کنم حضور دارم و می‌دانم که استفاده از این ابزار مستمر نخواهد بود. که برای قرار گرفتن در بعضی موقعیت‌ها ما انتخاب نمی‌کنیم. اصلا قبل از قرار گرفتن پیش‌بینی هم کرده‌ایم و برنامه‌هم داشتیم. اما آن‌چه رخ داده با تصور ما متفاوت بوده. پس ناگزیریم از ابزاری که می‌دانیم صدمه می‌زند اما کارمان را راه می‌اندازد استفاده کنیم. مثل وقتی که چراغ بنزین خیلی وقت است روشن شده و مجبوریم تا رسیدن به پمپ بنزین رانندگی را ادامه دهیم.

و چه چیز در استفاده از ابزار آسیب زننده خطرناک است؟ عادت کردن به استفاده از آن.

پس باید به این هم آگاه باشم و یک دعای دیگر هم بکنم. خدایا ما را در رهایی از عادت‌های بدمان یاری کن! آمین!

یادداشتم را دوباره می‌خوانم. می‌بینم شاید این ابزار را در جعبه ابزار مادری‌ام گذاشته باشم، اما در واقع از آن‌ها برای تنظیم و تعمیر و مدیریت خودم استفاده می‌کنم! و مگر والدگری چیزی غیر از پرورش خود است؟!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

از خانواده کیسه داران و هشت پایان و گاهی پرندگان

 

پنج روز در هفته کانگورو هستم و دو روز هشت پا.

کالسکه را بیرون آوردیم و حالا من نوع تازه‌ای از مادر کیسه‌دار را تجربه می‌کنم. گیرم به جای دو پا که با آن بپرم یا راه بروم، شش پا دارم!

اما دو روز آخر هفته که همسر هست و می‌توان خانه را به مکانی پاکیزه برای زندگی تبدیل کرد هرچند برای ساعاتی کوتاه- تبدیل به هشت‌پا و به نوعی هشت دست می‌شوم. همانطور که یخچال را تمیز می‌کنم روی گاز را همه کاره می‌ریزم. ظرف‌های ماشین ظرف‌شویی که خطای E  می‌دهد خالی می‌کنم. بشقاب‌ها را در یک طرف سینک می‌گذارم و راه آب را می‌بندم و قابلمه‌ها را آب‌کش می‌کنم و بعد بشقاب‌های شسته شده را از این طرف سینک به آن طرف منتقل می‌کنم و لیوان‌ها را از ماشین در می‌آورم و در آب غرق می‌کنم و بعد قاشق‌ها و ... .

این بین می‌پرم رخت‌ها را دسته‌بندی می‌کنم و در ماشین می‌ریزم و دکمه را می‌زنم. و سر راه رخت‌هایی که اتو کرده‌ام در کمدها جای می‌دهم و دوباره به آشپزخانه بر می‌گردم.

ساعت‌هایی در هفته هم هست که بیرون خانه کاری دارم و بچه‌ها را به همسر یا مادر می‌سپارم و مثل عقاب طلایی یا دلیجان کوچک به سرعت می‌روم و بر می‌گردم. و سعی می‌کنم بهترین مسیر را برای انجام دادن بیشترین کارها تنظیم کنم.

شغل نان و آب‌داری ندارم، وگرنه می‌شد به پنگوئن شدن هم فکر کرد.

اما وقتی یوسف کوچک بود و شیر می‌شد و ببر می‌شد و تی‌رکس می‌شد و می پرسید مامان تو چی هستی؟ وقتی ‌گفتم آدم و قانع نشد فکر کردم و گفتم دلم می‌خواست گنجشک می‌شدم!

بعد دیگر هرجا رفتیم برایم پر جمع کرد. قاب درست کردیم از پرهای رنگارنگ. و باز هم ادامه داد. اگر به جمع کردن پرهایی که برایم آورده ادامه می‌دادم شاید می شد دو بال با آن‌ها بدوزم و بپرم!

نمی‌دانم گنجشک‌ها چقدر می‌توانند پرواز کنند و از خانه دور شوند، نمی خواهم بدانم، من امشب اگر می‌توانستم دور شوم دلم می خواست مدینه بودم. وقی سقف‌های روضه باز می‌شد می‌پریدم روی یکی از ستون‌ها. بی‌خیال رنگ و ملیت. آزاد و آزاد. و در بند محبت آن‌که دوست خدا بود. و دلم می‌خواست می‌گفتم دوست من ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی