بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

پیاز قرمز


قشنگ‌ترین تابلوی نقاشی که دیده‌ام، زنده در مقابلم قرار دارد.

کودک چهار ماهه‌ای که صبح حمام رفته، شیرش را خورده و حالا عمیق به خواب رفته است. با دست‌های مشت‌ شده‌ای بالای سرش و کلاه نخی که تا روی چشم‌هایش پایین آمده.

می‌ایستم و کمی نگاهش می‌کنم و از اینکه به غیر از این تماشا، جای دیگری هم حضور دارم در عجبم.

کتاب ریش‌ آبی املی نوتوم را شروع کرده‌ام و چه نفس‌گیر است حاضر جوابی این زن!

بعید می‌دانم بتوانم پروپوزالی که قول داده‌ام بنویسم، طرحی که ارسال شده ارزیابی کنم، برای جلسه پیش‌رو پیشنهاد عملیاتی که بار قبل ایده‌اش را داده بودم طراحی کنم و کتاب‌هایی که در نوبت خواندن هستند برای پروژه بزرگ، ادامه دهم.

در آشپزخانه را که باز می‌کنم سمند سفید تازه پارک کرده، خلاف جهت ماشین‌ها. می‌توانم شادی‌اش را از به دست آوردن این جای پارک خوب به موازات خیابان شلوغ تصور کنم. بین پیاز سفید و قرمز برای سوپم تردید دارم که جارویی را از صندوق عقبش در می‌آورد. چشمانم را از صندوق می‌گیرم. به من چه که این مرد در صندوق ماشین سمند تمیزش چه دارد. مامان همیشه می‌گفت اگر در خانه‌ای باز بود، داخلش را نگاه نکن. فکر می‌کنم حالا هم همین قاعده حکم می‌کند.

پیاز قرمز را بر می‌دارم اما او هنوز تصمیم نگرفته سمت پایین خیابان را برود یا بالای خیابان. پس یعنی مغازه‌اش جایی بین دو خیابان فرعی است که به خیابان آشپزخانه من می‌رسد.

بقیه مواد سوپ را می‌ریزم و به اتاقم می‌آیم و تا لب تاب روشن شود درخت‌های زرد و قرمز را می‌بینم.

دیروز صبح پیشنهاد کردم همه با هم به خرید برویم. مردها استقبال نکردند. تصمیم گرفتم خودم بروم. اول به کتابخانه رفتم و بعد پرت شدم وسط پاییز!

درخت‌ها کی این‌قدر قشنگ شده بودند؟!  من چند خورشید را در خانه گذرانده بودم؟

دلم گل خواست، نه برگ خواست که سر شاخه سوار است. فکر کردم جایی پارک کنم و چند شاخه از درختی که برگ‌هایش را محکم گرفته بکنم. دلم نیامد چند دقیقه بعد فرد دیگری از این خیابان بگذرد و آن را نبیند. باید به خانه پدر می‌رفتم. وقت برگشت آسانسور را زدم پارکینگ و از حیاطی که هیچ‌کس از آن استفاده نمی‌کند چند شاخه از رز پیچ را کنم و به خانه آوردم.

از خودم می‌پرسم یعنی الان باغ گیاه‌شناسی چه شکلی شده؟ که چند پیام پشت سر هم می‌رسد.

بیست و چند کار تازه که باید کارشناسی کنم.

نه من خوشحالم، نه امیلی نوتوم و نه پاییز.

یحیا بیدار می‌شود و قصه سمت دیگری می‌رود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دست و پا نزن!

 

باید کتاب راهنمای خودم را بنویسم. و اسم یکی از فصل‌های مهمش را بگذارم: دست و پا نزن!

این دوروز بی‌خیال نگرانی‌هایم شدم. نداشتن اینترنت بی‌تاثیر نبود. توفیق اجباری. دیگر پیگیری‌های من تاثیری نداشت.

و حتی قانونم هم دیگر کار نمی‌کرد. این قانون که وقتی دارم به کسی فکر می‌کنم او هم حتما دارد به من یا ماجرایی که در آن تاثیرگذار هستم فکر می‌کند، و برعکس.

بعد منتظر شدم که فرش آشپزخانه خشک شود تا دوباره پهنش کنیم. به آشپزخانه سلام کردم. بیشتر از همیشه. صبحانه جذاب برای یوسف، ناهار پر از سبزیجات برای خودم، شام دورهمی دوست داشتنی. و هرکدام از این وعده‌ها بارها و بارها سر زدن به آشپزخانه می‌خواست. و هربار شستن کلی ظرف و تمیز کردن گاز و مرتب نگهداشتن کانتر  و ... .

بعد از خراب شدن ماشین ظرفشویی که اول فکر می‌کردیم مشکلش گرفتگی چاه باشد و جمعه دیدیم نیست، تازه فهمیدم که وسواس تمیزی دارم. البته اگر این امر از طریق مقایسه به دست بیاید می‌بینم نه حالا حالاها فاصله دارم با دوستان و نزدیکانم. اما همیشه فکر می‌کردم می‌توانم نامرتبی بخشی از خانه را در ذهنم مدیریت کنم و به کارهای مهم دیگرم بپردازم. اینطور نبود، من فقط ظرف‌ها را نمی‌دیدیم چون آن‌ها را قبلا در ماشین ظرفشویی چیده بودم.

این دو روز که گذشت مدام به خودم گفتم بی‌خیال! چه کار دیگری می‌توانستی بکنی که نکردی؟ و چون برایش پاسخی نداشتم گذاشتمش در یکی از کابینت‌هایی که درش به سختی باز می‌شود و رفتم سراغ ماهیتابه تا پن‌کیک‌ها را یک‌طوری بریزم که همه هم اندازه شوند. یا کاهوها را با دست خرد کنم. یا برای سالاد یک سس من در‌ آوردی دیگر درست کنم که مثلا دوری سس هزار جزیره را یادم ببرد.

تا حدی هم موفق شدم. تا اینکه پیام آمدم برای جلسه دوشنبه ساعت فلان. چند ماه پیش طرحشان را داده بودند تا نظرم مرا هم بدانند تا شاید باز هم باهم همکاری کنیم. با نقدی که برای طرحشان نوشته بودم بعید می‌دانستم دوباره تماسی بگیرند. بعد تماس بعدی که یک ماه پیش جلسه معارفه‌اش را گذاشته بودند و حالا دو پیشنهاد دیگر هم داشتند که دوستشان ندارم اما احتمالا انجام خواهم داد.

به خودم می‌گویم باز هم بی‌خیال شو. دارد خوب پیش می‌رود. و همان لحظه دارم ‌‌PDF  یک مقاله تازه را باز می‌کنم تا برای فردا ایده‌های پخته‌تری داشته باشم.

دارم بزرگ می‌شوم.

مثل درختی که تنه اش آن‌قدر قطور شده که در مقابل بادهای تند راحت تکان نمی‌خورد.

سنگین شده اما قدش هم بلند شده و چیزهای بیشتری را می‌بیند. صبور شده و اجازه می‌دهد دیگران به او تکیه دهند. حتی به دارکوب هم پرخاش نمی‌کند که نکن.

و می‌داند که ممکن است سال‌ها همین‌جا بایستد و ممکن است همین فردا جانش را به هوس تیز اره ببازد.

دارم بزرگ می‌شوم. و انگار تسلیم شدن بخشی از فرایند رشد باشد برای من.

باید برای خودم کیک تولد بخرم. و همه شمع‌هایش را خودم فوت کنم.

وشاید یک روز آنقدر بزرگتر شده باشم که بگذارم آرزوی شمع‌های تولدم را هم دیگران بکنند.

 فقط یک چیز اذیتم می‌کند، تسلیم شدم به اختیار یا چاره دیگری نداشتم؟

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی