یوسف که دنیا آمد، بیست و نه ساله بوده‌ام.

حالا که ۳۸ سال و ۸ ماه دارم، فکر می‌کنم آدم در ۲۹ سالگی خیلی تصمیم‌ها هست که می‌تواند بگیرد. اما  کم‌کم ۳۹ سالگی‌ انتخاب‌هایت خیلی محدود می‌شود. بعد به خودم می‌گویم در ۴۹ سالگی از این تعداد بسیار بیشتر کم خواهد شد.

مثل کیسه گردویی که سوراخ بزرگی پیدا کرده باشد.

این‌ها را می‌گویم چون خسته‌ام؟ کار نکرده‌ خسته‌ام.

قلب کوره‌ام را خودم یا ابزار باز کردم و در آوردم و پست کردم تا تعمیر کنند. به تراس که می‌روم چشم‌هایم را می‌بندم که نبینم.

در این چند روز که گذشت هزار سنجاق قفلی کوچک و بزرگ مرا وصل کرد به زندگی.

اولی تولد یوسف و انتخاب هدیه‌اش.

کم کردن گزینه‌ها تا رسیدن به طوطی که امروز مهمان خانه‌مان شد. امید دارم که عمرش طولانی باشد.

البته اگر گولدفیش‌ها را حساب نکنیم.

بعد سرماخوردگی یوسف و طبیعتا دنبالش یحیی.

و پیش از آن شروع شدن مهدکودک یحیی.

چقدر ذوق دارد برایش. اما روز اول نصف کلاس از من جدا نشد و فقط مربی‌ها و بچه‌ها را تماشا کرد.

سعی می‌کنم با مربی‌های خانه رشد هم‌نوا مقایسه‌شان نکنم، اما خیلی موفق نیستم.

خیلی جان ندارند. انگار ساعت ده و نیم صبح نیست و ده و نیم شب است. خیلی جدی هستند. انگار امروز ۷ روز است که عزیزی را از دست داده‌اند و ودل دماغ ندارند و هر صدای خنده‌ای گلویشان را می‌فشارد.

دلشان ضعف نمی‌رود!

آهان این شد، دلشان برای بچه‌ها ضعف نمی‌رود!

می‌خواهند طرح درسشان را کامل و جامع اجرا کنند و سر موقع کلاس را تمام کنند.

من اما بخش کمالگرای وجودم را کنار گذاشته‌ام. یحیی به همسالان امن نیاز دارد. گیرم که مربی‌هایش جان نداشته باشند.

همین که صدمه نزنند کافی است.

حسام می‌گوید من زیادی انرژی دارم.

شاید.

تولد را انداختیم برای وقتی که یوسف حالش بهتر شد.

البته که خیلی هم ذوق ندارد و غصه نمی‌خورد. یا به خاطر سرماخوردگی است، یا برای این‌که کسی را ندارد که بخواهد ذوق کند برای دیوانه‌ بازی‌های تولد این‌جا.

 امروز که یحیی هم سرفه کرد لباس پوشیدیم تا اول صبح اولین نفر باشیم در کلینیک کودکان. چه خیال خامی!

۳۰ نفر قبل از ما بودند، همه بدحال!

خندان به ماشین برگشتیم که حالا کجا برویم؟

عجیب بود. دلم می‌خواست برویم بازار گل همدانیان.

رفتیم . سه گلدان شمعدانی آلبالویی خریدیم و سه دسته گل داوودی. یحیی هم گل آفتابگردان خواست و آقای فروشنده یکی هم به یوسف هدیه داد. دعا کردیم باغ گلش در محلات همیشه پر گل و پربرکت باشد!

نگاه کردیم روی مپ. تا محلات  دو ساعت و ۲۸ دقیقه فاصله داریم.

دل و دماغش را هنوز نه.

برگشتیم اول ناهار گذاشتیم و بعد گل‌ها در آب و ماهی‌ها در تنگ و گلدان‌ها در باکس و بلدرچین‌ها در قفس بزرگ تازه.

قفسی که برایشان دوست داشتم یک میلیون در می‌آمد. با حصارهای تراس خانه قبلی ساختمش.

لعنت به خانه قبلی که زیادی خوب بود!

شکر که هنوز دلم می‌خواهد گلدان‌ها را گل کنم و گوشه گوشه خانه بگذارم.

نه مثل قبل.

به دوستی گفتم، انگار پرده پنجره زندگی را انداخته باشم در ماشین لباسشویی همراه چند لباس چرک رنگی تیره. برق رفته و ساعت‌ها کنار هم مانده‌اند و خیس خورده‌اند. حالا که سعی کردم چروک‌هایشان را با اتو باز کنم و آویزان کردم، نوری که از آن‌سویش می‌تابد چرک می‌تابد.

به نه سالگی یوسف فکر می‌کنم که انتخاب‌های آینده‌اش به سی و نه سالگی من وصل است ...

سالروز مادری‌ام مبارک! گلدان‌های شمعدانی تازه هم. کاش چند ماه جان داشته باشند ...