بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

یکشنبه یا جمعه

یکشنبه بود اما انگار جمعه از عصر شروع شده بود.

مدرسه‌ها را تعطیل کرده بودند اما هرچه نگاه می‌کردم پشت پرده یک قطره هم از آسمان نمی‌بارید.

پسرها هفت نشده بیدار بودند و روزشان را شروع کرده بودند.

 من اما دلم می‌خواست صبح دیرتر شروع شود و تا می‌توانم در رختخواب بمانم.

حالا که نت نبود می‌شد کارها را دیرتر فرستاد. پسرها اما بیدار بودند!

خانه سرد بود. از نه رادیات خانه فقط چهار رادیات روشن بود  و زور بخاری به سرمایی که از شیشه‌های نازک و بلند خانه می‌آمد نمی‌رسید. تن هر دویشان لباس گرم کردم. جوراب پوشاندم و حتی خواهش کردم حالا که سرماخورده‌اند کلاه هم بگذارند. تا رفتم خودم چیزی بپوشم و برگردم یوسف همه را در آورده بود و نشسته بود روی مبل و داشت بازی می‌کرد.

خورشید اگر می‌آمد وضع فرق می‌کرد.

حالا که دانش‌آموز مدرسه نرفته بود باید وقتم را بین هردویشان تقسیم کنم. اگر یحیا می‌گذاشت. که اول گرسنه است. وقتی شیر بدهم باید بادگلو هم بگیرم. وقتی بادگلو گرفتم لباسش هم ممکن است کثیف شده باشد و باید همه چیز عوض شود. لباس‌های کثیف را هم باید زود شست چون ممکن است تا عصر همه تمام شود. لباس‌ها را در ماشین می‌ریزم که بازی می‌خواهد. با چند اسباب‌بازی حرکتی و  سوتی ساده بازی می کنیم و کتاب درخت و جغد را می‌خوانیم که خوابش می‌آید. خوابش که می‌آید شیشه هم می‌خواهد . شیشه را که می‌خورد یادش می‌آید داشته دندان در می‌آورده و لثه‌اش درد می‌کند. و ... بالاخره خوابش می‌برد. حالا چند فصل از کتابم را خوانده‌ام و می‌خواهم پاهایم را که خواب رفته بیرون بیاورم که چشم‌هایش را که معمولا یکیش زیر کلاه است باز می‌کند و از پشت پستونک لبخند می‌زند. خوابش تمام شد!

به خودم وعده می‌دهم ظهرها بیشتر می‌خوابد. بعد می‌توانیم باهم نقاشی کنیم. کارتون ببینیم. کیک بپزیم.

فهمیده امروز با بقیه روزها فرق دارد و نمی‌خوابد. فقط بهانه می‌گیرد. کتاب‌های کتابخانه را بر می‌داریم به تخت می‌رویم. هفت کتاب می‌خوانیم و همه را گوش می‌کند و تصاویر را دنبال می‌کند. یوسف می‌رود بازی داستانی که خوانده را بکند و یحیا خوابش می‌برد.

نمی‌توانم از جایم بلند شوم. خسته‌ام با اینکه کاری نکرده‌ام. هیتر را روی درجه خاموش و روشن اتومات می گذارم. تخت پر است از پتوهای جورواجور، یکی را بیرون می‌کشم و رویم می‌اندازم و کنار نفس‌های کوچولو پسر به خواب می‌روم. در اتاق کناری حیوانات مزرعه دارند با حیوانات جنگل صلح می‌کنند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دلتنگ کدام درختی زن؟

 

خانه پر است از نشانه‌های ما.

از یحیا شیشه و پستونک و پتو

از یوسف اسباب بازی‌ها

از حسام کتاب هایش

و از من موهایم.

 

 

 

دکتر می‌پرسد زایمان چندمت بود؟

می‌گویم دوم.

می‌گوید انتظار نداشته باش همه چیز مثل سابق شود. هر زنی با هر زایمان ۱۵ درصد موهایش را از دست می‌دهد. 

حرف‌های دیگری هم می‌زند که نمی‌دانستم. چیزهای دیگری هم می‌داند که دلم نمی‌خواهد بیشتر بپرسم و بدانم.

به موهایم نگاه می‌کنم که دارد سه رنگ می‌شود. خودم را لعنت می‌کنم که دلم هوس جنگل درختان هیرکانی کرده بود.

باید بعد از چندماه رنگ زمینه موهای خودم را می‌گرفتم. مثل همیشه.

حالا سفیدها دویده‌اند میان دو سرزمین.

نمی‌خواهمشان.

خودم را اینگونه.

داریم بر می‌گردیم و پسرها در ماشین خوابشان می‌برد که می‌خواهم داروخانه شبانه‌روزی توقف کنیم.

طیف رنگ‌های تنها برند ایرانی که دارد می‌خواهم. باز می‌کند.

چقدر قهوه‌ای این‌جا است!

دلتنگ کدام درختی زن؟

چه نام‌های قشنگی دارند هرکدام! می‌توانم بعضی از درخت‌ها را تصور کنم. برگ‌هایشان را، بافت تنه‌شان، رنگ میوه‌هایشان.

فرصت خیال‌پردازی نیست. شاید یکی از پسرها بیدار شود. یکی را انتخاب می‌کنم. همان همیشگی پیش از دوباره مادری.

یک اکسیدان هم می‌خواهم.

می‌پرسد شش درصد؟ من چه بدانم. . آنی را می‌خواهم که بیشترین پوشش‌دهی رنگ سفید را دارد. مغزم دیگر تاب صدای دویدن اسب‌ها را ندارد.

خانه پر خواهد شد از نشانه‌های من.

این‌بار خزانی دیگررنگ.

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

از میان ادویه‌ها

 

میزان اثرگذاری ادویه‌ها در یک غذا متفاوت است. اما بعضی قوی‌تر از بقیه هستند و زودتر کشف می‌شوند. گاهی طعم سیرش را بیشتر احساس می‌کنیم، گاهی طعم فلفل، گاهی کاری، گاهی دارچین. البته که میزان این درک به عوامل متعددی از جمله میزان استفاده، قدرت تحریک کنندگی آن ادویه، علاقه شخصی به مصرف آن، عدم علاقه، زنده کردن یک خاطره و ... دارد.

امروز هم برای من اینطور بود. قرار بود دوستانمان را در پارک ملت ببینیم و با هم یک ‌نیم‌روز پاییزی زیبا را سپری کنیم.

و پر بود از قاب‌های زیبا.

غلت زدن بچه‌ها از شیب تند تپه‌ای که بالایش زیر یک درخت بسیار بزرگ نشسته بودیم، بازی سایه‌ها و برگ‌ها، تنوع رنگ درخت‌ها و میوه‌های عجیب و غریبشان، گلی که لیلی به من هدیه داد، تماشای چهره خواب یحیا زیر نور کم‌رمق پاییز، همراهی دوستان‌مان، آن موز خوشمزه، قاصدک‌ها و خیلی تصویر دیگر. اما یک قاب مدام همه فضای ذهنم را پر می‌کند و به زور هلش می‌دهم آن‌طرف تا نبینمش.

داشتیم قدم می‌زدیم تا دوستان‌مان برسند. فضای پارک بیشتر خانوادگی بود و معمولا بچه‌ها همراه آدم بزرگ‌ها بودند. اما روی یکی از نیمکت‌ها زن و مردی نشسته بودند. مرد کاپشن تیره داشت و زن مانتو و کاپشن بنفش و داشت یک لقمه بزرگ را کم کم می‌خورد. ما داشتیم آرام از کنارشان می‌گذشتیم چون با دوستان همان محدوده قرار داشتیم. ناگهان مرد بلند شد و زن را زد. ضربه‌های محکمش را به همه جای زن می‌کوبید. صورتش، قفسه سینه‌اش، دستانش. و زن از خودش دفاع نمی‌کرد. نمی‌توانستم حرکت کنم. این اولین باری بود که کتک خوردن یک زن را می‌دیدم؟ نبود. اما نمی‌دانستم چه کنم. مرد متوجه نگاه من شد. روسری زن را کشید و با خودش برد. زن گریه می‌کرد و من فقط شاهد ماجرا بودم.

به ذهنم رسید بدوم و به زن بگویم می‌توانم به پلیس زنگ بزنم. یا اگر کمکی داشته باشد همراهی‌اش کنم. یا دیگر چه کاری از من ساخته بود؟

من هیچ‌کاری نکردم. ایستادم و همان چند ثانیه را فقط و فقط تماشا کردم.

دهانم تلخ شده بود. انگار آن‌همه آمار که از کتک خوردن زنان خوانده بودم یکهو آمده بود جلوی چشمم با نمودار!

اما زن حتی فریاد هم نزده بود!

چه چیزی را از دست می‌داد؟ انگار عادت داشت به کتک خوردن و اینکه من دیده بودم رنجش را افزون کرده بود. ذهنم فرصت نکرد سناریوهای بعدی را بسازد و فضا عوض شد. اما ابرها آمده بودند و حالم را خراب کرده بودند. نیم ساعت بعد دوباره دیدمش. داشتند قدم می‌زدند. زن هنوز یواشکی بینی و چشم‌هایش را پاک می‌کرد و این یعنی هنوز داشت گریه می‌کرد و من می‌ترسیدم اگر قدم‌هایم را تند کنم و به او برسم و حالش را بپرسم آن‌شب بیشتر کتک بخورد.

هنوز از خودم می‌پرسم چرا سکوت کردم؟ چرا فریاد نزدم که رهایش کند؟ اینکه او درون خانه چقدر کتک می‌خورد یک قصه بود، اینکه آن مرد به خودش اجازه داده بود مقابل دید همه او را با آن شدت بزند یک قصه دیگر.

جسم آن زن خوب می‌شود، روحش چی؟

چقدر بلدیم با گفتگو مشکلات‌مان را حل کنیم و البته با کلمات هم را به بهانه گفتگو نرنجانیم؟

چقدر جای گفتگو درست در روابط‌مان خالی است.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پائیزه! پائیزه! برگ درخت می‌ریزه!

لباس‌های زمستانی بچه‌ها را از کیف بزرگ در می‌آورم و با هم تماشایشان می‌کنیم. دستکش خرگوشیه!!!

پلیور قرمز توپ توپیه!!!

لباس اتوبوس حیوانات!!!

کلاه قرمزه!!!

بعضی را امتحان می‌کند و خاطراتش را برای بیشترشان می‌گوید. لباسی که مدرسه طبیعت می‌پوشیده خاطره ترنج را برایش تداعی می‌کند. لباسی که مهد می‌پوشیده خاطره دوستان و مربی‌هایش. بالاخره یکی را انتخاب می‌کند و سایز می‌کنیم و هنوز اندازه است. اتو می‌کنم تا چروک‌های این چند ماه باز شود. می‌پوشد و می‌رود.

 سراغ لباس‌های تابستانی می‌روم. تابستان چقدر رنگ دارد و پاییز و زمستان ندارد. تی‌شرت‌ها و شلوارک‌ها را تا می‌کنم و روی هم می‌گذارم. کم نیستند اما حجمی ندارند. فکر می‌کنم خیلی از آ‌ن‌ها را اصلا این تابستان نپوشید. و معلوم نیست سال دیگر اندازه‌اش باشد و شاید یحیا بتواند چند سال دیگر این قشنگ‌ها را بپوشد و بدود و شادی کند.

وَرِ سرزنش‌گرم می‌گوید اگر باردار نبودی پسر از این تابستان سهم بیشتری داشت. گوش نمی‌کنم.

وَرِ تشویق کننده‌ام می‌گوید چه لباس‌های گرم خوبی! با این‌ها می‌تواند کلی تجربه تازه کسب کند در این زمستان!

درست می‌گوید. نمی‌توانم بنشینم روی تخت فیلی و غصه روزهایی که گذشت و لباس‌هایی که بر تن نرفت را بخورم. اما می‌توانم مثل هفته‌های اخیر برای هر فرصت تعطیل یک برنامه‌ریزی مفصل کنم و برای اجرایش از دیگران یاری بخواهم.

اگر کتابخانه ملی مرا با یحیا می‌پذیرفت دلم می‌خواست لباس گرم می‌پوشیدیم، سوار ماشین می‌شدیم و با هم می‌رفتیم. می‌دانم آن‌جا که باشیم می‌خوابد، اما مسئولان کتابخانه نمی‌دانند.

باید برای سهم پاییز بچه‌ها و خودمان چند برنامه کنار بگذارم. یک ماهش گذشت. باقی هم می‌گذرد.

ابر بزرگ سیاه همه سنگ‌هایش را نیمه شب بین باقی ابرها پیاده خواهد کرد و شهر را به هم خواهد ریخت. صبح که بیدار شویم شهر دوباره ساخته شده، خوش‌رنگ‌تر، تمیزتر، زنده‌تر.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی