بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

غذا

بسم الله

 

آخرین باری که از ساختن غذایی لذت بردم را به خاطر ندارم.

از غذا خوردن لذت می‌برم؛ از تماشای فیلم‌های آشپزی‌ هم. از بودن در یک رستوران و تصور جزییات غذاهایی که در منو می‌بینم و تلاش می‌کنم به میزهایی که چشمم به آن‌ها می‌رسد نگاه نکنم تا حدس بزنم این کدام غذا است؟ که بعد بخواهم به چهره آدمی که نشسته و دارد غذایش را نوش جان می‌کند نگاه کنم و تصور کنم دارد لذت می‌برد؟ و چطور شد که این غذا را انتخاب کرد؟ یعنی همیشه این غذا را انتخاب می‌کند؟ یا اولین بار است به این رستوران آمده؟ یعنی خودش هم به این خوبی غذا درست می‌کند؟ این کسی که با هم غذا می‌خورند باهم چه نسبتی دارند؟ و این ماجرا ادامه دارد.

اما از غذا درست کردن مدت‌ها است که لذت نمی‌برم.

شاید از بارداری آخرم. مگر آن‌که مهمان نازنینی داشتم و بچه‌ها را به پدر می‌سپردم و خودم را در آشپزخانه حبس می‌کردم. اما آخرین آن را هم یادم نمی‌آید.

وقتی ازدواج کردم آشپزی را دوست داشتم. یکی از سرگرمی‌هایم پرسه زدن در یک ساعت خلوت تره‌بار و پر کردن زنبیلم از خوردنی‌های تازه بود. برای سیر تا پیازش برنامه داشتم. و زمان! تا دلم می‌خواست زمان داشتم. بی‌آن‌که نسبت به نگهداری کسی مسوولیتی داشته باشم. یادش بخیر، وقتی خسته بودم روی مبل دوست‌ داشتنی‌مان دراز می‌کشیدم و می‌شف می‌دیدم. و بعدتر برنامه آشپزی که هر روز چیزی می‌پخت و یک روز هفته از هرچه در یخچال مانده بود غذا می‌ساخت.

بعد که مادر شدم همچنان غذا پختم. مهمانی دادم. میز چیدم و تزیین کردم. اما وزنه لذت بردن از پروسه آشپزی سبک‌تر شده بود. چرا؟ چون وقت کمی داشتم و همزمان باید چند کار دیگر هم انجام می‌دادم؟ آشپزی جذابیتش را از دست داده بود و تکراری شده بود؟ قابلمه‌هایم دیگر نو نبود و چاقوهایم کند شده بود؟

یادم هست یک ماه نشده بود که یوسف دنیا آمده بود و از دوستانمان خواستیم به خانه‌مان بیایند. چطور باید آشپزی می‌کردم؟ یوسف را در کریر گذاشتم و کریر را روی سنگ مرمر کابینت و شروع کردم. او آرام بود و حرکت من در آشپزخانه را دنبال می‌کرد. چند مدل غذا درست کردم و چون وقت زیاد آوردم دسر هم ساختم و میز را چیدم. بعد از آن با یوسف زیاد غذا درست کردم و مهمانی دادم.

اعتقادم این بود که وقتی مهمان داری کارهایی هست که باید انجام دهی. 2 نفر با 10 نفر فرقی نمی‌کند. 10 نفر با 15 نفر. و حتی مهمانی خانوادگی یلدا را هم در خانه خودمان گرفتیم.

اما حالا دستم به آشپزی نمی‌رود. اگرچه بد نمی‌پزم. اما حالا دلم نمی‌خواهد وقتم را در آشپزخانه بگذرانم. حساب هر ده دقیقه اش دستم هست. بماند که یک بچه‌ کوالا هم از پایم آویزان است و دارد ناله می‌کند که بغلش کنم. این آشپزخانه نور طبیعی کافی ندارد و باید با نورهای مصنوعی زنده‌اش کنم؟

امشب نشستم دو قسمت از یک برنامه آشپزی را دیدم. یک‌هو دلم خواست ببینمش. انگار همان فاطمه خانه کنار رودخانه که تا حالا خواب بود، بیدار شده باشد و پتو را جابجا ‌کرد و ‌گفت بذار ببینیم. انگار دلش می‌خواست آشپزی کند.

فردا بیشتر ببینمش، بشنومش، شاید دوباره دوست شدیم باهم.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مادران و کرونا

بعد از سال فلان، آن جمعیتی که زنده مانده‌اند مقاله‌ها و کتاب‌های بسیاری درباره دوران همه‌گیری کرونا خواهند نوشت، اما هیچ‌یک از آن‌ها از زنان، تغییرات زندگی‌شان و احساسات‌شان سخنی به میان نخواهند آورد.

و این مساله ریشه در جایی دیگر دارد. من گمان می‌کنم ما زن‌ها از یک جایی به بعد تصمیم گرفتیم از خودمان، رنج‌هایمان، چالش‌هایمان و آرزوهایمان حرف نزنیم.

شاید از آن روز که برچسب فمینیست بودن، بزرگتر و سنگین‌تر از خودمان شد و سلاحی گرم یا سرد در دست کسانی که زورشان می‌رسید.

خیال کردیم اگر دوست داشته باشیم مثل مردها کار کنیم، و یا کاری را انجام دهیم که دوستش داریم، مادر کافی نیستیم.

چه شد؟

ماهیت‌مان تغییر کرد. انعطاف‌پذیرتر و پلاستیکی‌تر شدیم. آن‌قدر که از هر طرف که بکشیم و بکشند، کش بیاییم.

اگر دلمان خواست کار کنیم، از خیلی زودتر شروع کردیم. از آشپزخانه، صبحانه، کلاس آنلاین، نظافت خانه، ناهار، رسیدگی به نیازهای فرزند دیگر، تکالیف دانش‌‌آموز و خطاب مربی که با مادرهای عزیز! شروع می‌شد، ناهار، میان وعده، بازی، نظافت، شام، جمع و جور کردن، خواب و قصه بچه‌ها و حالا اگر جانی مانده، بفرما کار!

امروز داشتم بیرون رفتن یک پدر و یک مادر مثلا برای یک جلسه کاری را تصور می‌کردم.

یک مادر احتمالا قرارش را برای بعد از کلاس آنلاین فرزندش تنظیم می‌کند. در مدتی که کلاس آنلاین برگزار می‌شود به کارهای خانه رسیدگی می‌کند. ظرف‌های صبحانه را جمع و بقیه ظرف‌ها را می‌شورد و جابجا می‌کند، ناهار را اماده می‌کند، به نیازهای فرزند دوم رسیدگی می‌کند و اگر کوچک باشد چندبار غذا می‌دهد و لباس عوض می‌کند، میان وعده آماده می‌کند، خانه را مرتب می‌کند، ناهار می‌دهد، برای زمانی که خانه نیست میان وعده مناسب آماده می‌کند، قبل از رفتن فرزندش را در انجام تکالیفش همراهی می‌کند، به فکر وعده شام هم هست. تا آخرین لحظه که دارد می‌رود، کارهای خانه را سامان می‌دهد. لباس می‌پوشد. و خداحافظی می‌کند.

و پدر:

هر وقت که خواست و توانست جلسه کاری را می‌گذارد. لباس می‌پوشد. و خداحافظی می‌کند.

و حالا در شرایطی که کرونا مسبب آن است، به اعتقاد من به مادرها بسیار سخت می‌گذرد.

آن‌ها قبلا حمایت محیط‌های امنی مثل مهدکودک، مدرسه و یا خانه عزیزانشان را داشتند که هرکدام از این مکان‌ها کاکرد داشت را می‌گرفتند. برای انجام کارهای خانه می‌توانستند روی کمک نیروهای خدماتی که برای انجام کار، دستمزد می‌گیرند حساب کنند.

سبد خانواده را با تنوع بیشتری از خوراکی پر می‌کردند. و احتمالا فراغت بیشتری برای کارهای خودشان داشتند. کارهایی که یا سود مالی را به صندوق خانواده واریز می‌کرد یا آن‌قدر ناچیز بود که به حساب نمی‌آمد.

حالا مادر هم نیروی خدماتی است و کارهای بی‌پایان و تکرای زیادی را انجام می‌دهد، هم مربی آماتوری است که باید با هر فرزند متناسب با سیستم خودش رفتار کند. هم باید وعده‌ها و میان وعده‌های بیشتری آماده کندو هم طوری برنامه‌ریزی کند که اوقات فراغت بچه‌ها در خانه غنی‌تر سپری شود. هم باید در کارگاه آنلاین متنوع شرکت کند و کتاب‌های بیشتری مطالعه کند تا کودکانش را از آسیب‌های این دوران دور نگه دارد.

هم پزشک تجربی تغذیه باشد و حواسش به خوراک اعضای خانواده باشد که کارشان به بیماری و تست و ... نرسد.

این‌ها همه خیلی زیاد است. و حتی نوشتنش با جزییات هم کار ساده‌ای نیست.

 

به امید خدا ادامه دارد ...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

فردایی که رسید

 

فردای اسباب‌کشی سخت نبود. اندکی هیجان داشت و کلی کار که دستانم را مشغول نگه می‌داشت و سرم را گرم. یک هفته بعد، تازه فرصت کردم شهر را ببینم. این‌بار از منظر کسی که خودش ساکن همین شهر بود و اول آدرس پستی‌اش می‌نوشت: اصفهان!

ثبت‌نام مدرسه، بازکردن کارتن‌هایی که معلوم نبود کجا پنهان شده بودند و از کجا در می‌آمدند، ساختن اتاقی برای خودم با کتاب‌خانه‌هایی که در اتاق کار جا نمی‌شد و رنگ کردن پشت‌ آن‌ها، سامان دادن گلدان‌هایم که به لطف بزرگ بودن ماشین حمل بار همه را آورده بودم، فریزری که دوباره باید پر می‌شد و دیوارهایی که صدایم می‌کردند «رفیق! نوبت ما نشد؟ بشقاب‌ها و قاب‌ها را بردار بیار!» زمانم را پر می‌کرد و جانم را تمام.

قرار به مهاجرت که شد، دانستم در خانه دوام نمی‌آورم. آن‌هم وقتی کرونا شرایط تازه‌ای به‌وجود آورده بود و پسر کوچک یک ساله هم نمی‌توانست ماسک بزند و همین مساله اوضاع را برای همه ما خطرناک‌تر می‌کرد.

به پیشنهاد استادم در یک کارگاه سفال دست ثبت‌نام کردم. هفته‌ای یک‌بار، سه ساعت در کارگاهی که در یک خانه باغ قدیمی برگزار می‌شد شرکت می‌کردم و چیزهایی که هنوز بلد نبودم می‌آموختم. و هربار با یک چالش سفال‌گری به خانه می‌آمدم تا وسط کارها به ساختنش فکر کنم و شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابیدند، خلقش کنم.

تماس تصویری با خانواده‌ام مرا از تلفن زدن بی‌نیاز می‌کرد. اما اولین‌بار که آمدم به تهران زنگ بزنم، نتوانستم. من باید کد تهران را وارد می‌کردم. من دیگر تهران نبودم. و هفته‌ها بود خیابان شریعتی را ندیده بودم، خانه بابا نرفته بودم، در ترافیک خیابان‌های عموما شلوغ دنبال راه دررو نگشته بودم و ... .

یک کد سه رقمی داشت نقش یک بیبی چک را بازی می‌کرد وقتی که به تو می‌گوید: می‌دانی بارداری؟!

من همه کارتن‌ها را باز کرده بودم و آن‌هایی که را هم لازم نبود در انباری گذاشته بودم، اما انگار هنوز باردار بودم!

داشتم هفته‌ها و ماه‌هایی که به اصفهان آمده‌ایم را می‌شمردم و در شرایط تازه‌ای قرار گرفته بودم که پیش از این نمی‌شناختم. اما قرار بود چه‌جور کودکی به دنیا بیاورم؟

آن‌قدر فرصت تنهایی داشتم که پاسخ این سوال را پیدا کنم. فرصتی که گاهی چاشنی‌اش شادی بود و گاهی استیصال. شادی به این خاطر که خیلی از دغدغه‌های زیستن در تهران را نداشتم و ریتم زندگی آرام‌تر شده بود، پس زمان من برای خودم هم بیشتر.

و استیصال برای خاطر دلتنگی، برای خاطر این‌که نمی‌توانستم بچه‌ها را به کسی غیر از همسرم بسپارم و بروم و خانه شبیه دژی محکم شده بود. قلعه‌ای که بیرون آمدن از آن گیسوی کمند می‌خواست. که من هنوز نداشتم.

بگذریم. من پاسخ را دریافته بودم.

من خودم را باردار بودم!

این‌که این موجود چند ماه طول بکشد تا دنیا بیاید را نمی‌دانم. شاید یک سال، شاید چند سال، شاید با از دنیا رفتنش.

فقط این‌را می‌دانم که در این فرصت باید بزرگ شوم و رشد کنم تا لایق زیستن در دنیای دیگری شوم.

فردای اسباب‌کشی مدت‌ها است گذشته. و بقچه هر فردایی پر است از توشه‌ای که انتظارش را ندارم.

بسم الله

 

فردای اسباب‌کشی سخت نبود. اندکی هیجان داشت و کلی کار که دستانم را مشغول نگه می‌داشت و سرم را گرم. یک هفته بعد، تازه فرصت کردم شهر را ببینم. این‌بار از منظر کسی که خودش ساکن همین شهر بود و اول آدرس پستی‌اش می‌نوشت: اصفهان!

ثبت‌نام مدرسه، بازکردن کارتن‌هایی که معلوم نبود کجا پنهان شده بودند و از کجا در می‌آمدند، ساختن اتاقی برای خودم با کتاب‌خانه‌هایی که در اتاق کار جا نمی‌شد و رنگ کردن پشت‌ آن‌ها، سامان دادن گلدان‌هایم که به لطف بزرگ بودن ماشین حمل بار همه را آورده بودم، فریزری که دوباره باید پر می‌شد و دیوارهایی که صدایم می‌کردند «رفیق! نوبت ما نشد؟ بشقاب‌ها و قاب‌ها را بردار بیار!» زمانم را پر می‌کرد و جانم را تمام.

قرار به مهاجرت که شد، دانستم در خانه دوام نمی‌آورم. آن‌هم وقتی کرونا شرایط تازه‌ای به‌وجود آورده بود و پسر کوچک یک ساله هم نمی‌توانست ماسک بزند و همین مساله اوضاع را برای همه ما خطرناک‌تر می‌کرد.

به پیشنهاد استادم در یک کارگاه سفال دست ثبت‌نام کردم. هفته‌ای یک‌بار، سه ساعت در کارگاهی که در یک خانه باغ قدیمی برگزار می‌شد شرکت می‌کردم و چیزهایی که هنوز بلد نبودم می‌آموختم. و هربار با یک چالش سفال‌گری به خانه می‌آمدم تا وسط کارها به ساختنش فکر کنم و شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابیدند، خلقش کنم.

تماس تصویری با خانواده‌ام مرا از تلفن زدن بی‌نیاز می‌کرد. اما اولین‌بار که آمدم به تهران زنگ بزنم، نتوانستم. من باید کد تهران را وارد می‌کردم. من دیگر تهران نبودم. و هفته‌ها بود خیابان شریعتی را ندیده بودم، خانه بابا نرفته بودم، در ترافیک خیابان‌های عموما شلوغ دنبال راه دررو نگشته بودم و ... .

یک کد سه رقمی داشت نقش یک بیبی چک را بازی می‌کرد وقتی که به تو می‌گوید: می‌دانی بارداری؟!

من همه کارتن‌ها را باز کرده بودم و آن‌هایی که را هم لازم نبود در انباری گذاشته بودم، اما انگار هنوز باردار بودم!

داشتم هفته‌ها و ماه‌هایی که به اصفهان آمده‌ایم را می‌شمردم و در شرایط تازه‌ای قرار گرفته بودم که پیش از این نمی‌شناختم. اما قرار بود چه‌جور کودکی به دنیا بیاورم؟

آن‌قدر فرصت تنهایی داشتم که پاسخ این سوال را پیدا کنم. فرصتی که گاهی چاشنی‌اش شادی بود و گاهی استیصال. شادی به این خاطر که خیلی از دغدغه‌های زیستن در تهران را نداشتم و ریتم زندگی آرام‌تر شده بود، پس زمان من برای خودم هم بیشتر.

و استیصال برای خاطر دلتنگی، برای خاطر این‌که نمی‌توانستم بچه‌ها را به کسی غیر از همسرم بسپارم و بروم و خانه شبیه دژی محکم شده بود. قلعه‌ای که بیرون آمدن از آن گیسوی کمند می‌خواست. که من هنوز نداشتم.

بگذریم. من پاسخ را دریافته بودم.

من خودم را باردار بودم!

این‌که این موجود چند ماه طول بکشد تا دنیا بیاید را نمی‌دانم. شاید یک سال، شاید چند سال، شاید با از دنیا رفتنش.

فقط این‌را می‌دانم که در این فرصت باید بزرگ شوم و رشد کنم تا لایق زیستن در دنیای دیگری شوم.

فردای اسباب‌کشی مدت‌ها است گذشته. و بقچه هر فردایی پر است از توشه‌ای که انتظارش را ندارم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی