بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

سیمرغ بلورین بهترین مخاطب فیلم بلند و کوتاه اهدا می شود به

کشوی مجله‌ها تا نیمه باز است و کتابی که به رو به دیوار از بالای کتابخانه سقوط کرده و نمی‌دانم اسمش چیست این سه شب مرا دعوت کرده تا سخنش با اولیا و مربیان محترم را بخوانم. من اما این شب‌ها آن‌قدر ولی محترم هستم که بدانم زمان بعدی دارو پسر چه ساعتی است و این صدای نفس کشیدن چه درجه‌ای از تب را نشان می‌دهد و متناسب با آن چه باید بکنم.

پایین تشکی که برای شب‌های آخر بارداری و شب‌زنده‌داری روی زمین دوختم، سبد بزرگ حیوانات است و فیل بزرگ، نیمه معلق از لبه آن آویزان است.

کنار سبد ماشین‌ها روی هم چیده شده‌اند و اگر زمین دو سه ریشتر خودش را کش و قوس بدهد آفرود قرمز سقوط می‌کند و شاید آمبولانس بزرگ هم.

دم اسپیلیت آویزان است و زیر میز تاسی است که روی عدد یک مانده. امشب آدم آهنی خندان هم تا صبح نگاهم خواهد کرد و پوکویو روی دستمال کاغذی با آن خنده لج درآرش یادم خواهم انداخت که هنوز بیدارم.

امیدوارم که فردا به تخت خودم برگردم؟

شاید. نه اما اگر دانه برف تصمیم گرفته باشد سرما بخورد و قصه دوباره شروع شود.

پتوی گل‌های صدتومانی‌ام را تا زیر گردنم بالا می‌کشم و فکر می‌کنم حمله ویروس‌ها ربطی به مقاومت بدن بچه‌ها ندارد. آن‌ها حمله می‌کنند تا صبر و استقامت پدر و مادرها را بفهمند و آن‌ها را مثل اناری که زیادی رسیده پوست بترکانند!

اما من سعی می‌کنم در مریضی بچه‌ها یک نکته خوشایند پیدا کنم تا بتوانم ادامه دهم. مثلا درست است که سرماخوردگی و تب و آبریزش و گرفتگی بینی و ... هم برای آن‌ها و هم برای ما دردناک و کلافه کننده است، اما مثلا مسکن‌ها خواب آن‌ها را بیشتر می‌کند و شاید بتوانیم تا زمان خوراندن داروی بعدی یک فیلم ببینیم.

یا مثلا همین شب‌ها و ارتباطم با زمین که مرا یاد شب‌های بسیار سخت آخرهای بارداری می‌اندازد.

یا تماشای معصومیت بچه‌ها و جمله‌های بامزه‌شان خطاب به همه حتی خدا که مثلا آن‌قدر درد دارم که خدا هم نمی‌دونه چقدر!

یا تماشای پدر و مادرهایی که مثل ما منتظر ویزیت دکتر هستند. رفتارهایشان وقت استرس، اینکه چه چیزی توجه شان را جلب می‌کند، چهره خسته‌شان و ... و پیدا کردن شباهت‌هایمان.

اینفعلا دو بچه فیلم‌های بلند و  کوتاه زندگی ما هستند و من امشب بدون نیاز به اعلام رسانه‌های خبری جایزه بهترین مخاطب را می‌دهم به خودم و آقای پدر!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

خون

 

 

  • امروز از بینی‌ام خون آمد.

این را وقتی گفت که از در بزرگ مدرسه بیرون آمده بودیم. دیگر احساس نکردم که یحیا در این آغوشی از هشت کیلو بیشتر است، خودم هم وزنی نداشتم. فقط چیزی در سرم تیر کشید و خورد به قلبم.

من نمی‌دانستم وقتی پسربچه‌ای گزارش خون می‌دهد مادرش باید چه واکنشی نشان دهد. برای همین خیلی عجیب گفتم: پس بالاخره بزرگ شدی! هر پسری تا وقتی یک‌بار از بینی‌اش خون نیاید بزرگ نمی‌شود.

الان که بچه‌ها بالاخره خوابیدند و دارم امروز را مرور می‌کنم می‌فهمم چقدر عجیب حرف زده‌ام.

خب من اعتقاد دارم هر راننده‌ای تا زمانی که یک تصادف جدی نکرده (و اصلا منظورم سپر به سپر کردن نیست) که زهره‌اش دهانش را تلخ نکند (بدون توجه به این‌که مقصر بوده یا نبوده) راننده نمی‌شود. یعنی فکر می‌کنم آن یک ثانیه چنان اتفاق عظیمی را در وجود هر آدم با اعتماد بنفس یا بی‌اعتماد بنفسی به وجود می‌آورد که بعد از آن طور دیگری رانندگی می‌کند. البته اگر زنده بماند.

اما چرا آن‌جا، درست چند قدم بعد از مدرسه چنین حرفی زده بودم که شاخ‌های پسر از زیر کلاه که هیچ، شاخ‌های خودم هم از زیر روسری و چادر بیرون بزند؟ نمی‌دانم!

و تا سر کوچه طول کشید که جرات کردم و بینی‌اش را دیدم. ورم کرده بود و داشت کبود می‌شد.

پرسیدم چطور شد؟ و گفت وقت پوشیدن کفش سرش با سر دوستش برخورد کرده. صورت دوستش را دیده که از زیر موهای پیشانی‌اش خون می‌آمده  و به مربی اطلاع داده و دوستش که هفته‌ای حداقل یک‌بار زخمی می‌شود خودش راهش را کشیده و رفته پیش مربی بهداشت. و او تازه یادش آمده چقدر بینی‌اش درد می‌کند و گریه کرده و فقط در جواب مربی که چیزی شده؟ گفته بینی‌ام درد گرفته. و بعد دستمالش را خونی می‌بیند. اما به مربی نمی‌گوید. چون من یعنی مامان، خیلی بهتر از مربی بهداشت می‌توانم مشکل بینی او را حل کنم، چون یک دوره کمک‌های اولیه رفته‌ام!

یادم می‌رود چقدر خسته بودم.

یادم می‌رود چندتا از اعضای بدنم از درد بی‌قرار بود.

مگر کم خون دیده‌ام؟

مگر خاطره غسال‌خانه را وقتی با فشار روی بخیه‌های از هم فاصله‌دارش شلنگ می‌گرفتند و خون تمام نمی‌شد یادم رفته بود؟

مگر آن شب سخت بیمارستان که آن زن سعی داشت از پسر شش ماهه‌ام رگ پیدا کند و مرا شاهد گرفته بود چون همکارهایش خواب بودند را فراموش کرده بودم؟

مگر آن روز را که شش ماهه چند ماه دیگر را گذراند و از روی مبل افتاد و از بینی و چشم و دهانش خون بیرون زد و من خودم را جمع کردم، تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم خاطرم نبود؟

مگر آن‌همه خونی که بعد از زایمان اولم از دست دادم و کل زمین سفید اتاق را سرخ کرد یادم رفته؟

من زیاد خون دیده‌ام.

همه ما زن‌ها خون دیده‌ام. زیاد. از جنس‌های مختلف.

چه چیز باعث شده بود تا جمله دوم را در توضیح علت خون آمدن بگوید تا آخر هزار سناریو وحشتناک بروم و تنم یخ کند؟

چرا فکر کرده بودم خون می‌تواند از آدم‌ها قهرمان بسازد؟

شاید اگر نقاش بودم چهره قهرمانانم را با خون می‌کشیدم.

خون. این مایع سرخ که می‌تواند بمیراند یا زنده کند. می‌توانم روزها از خون بنویسم و تمام نشود.

حالا ورم بینی‌اش کمتر شده و دردش هم.

خواب هستند و نفس می‌کشند.

اما من هنوز خسته‌ام.

از امروز، دیروز و روزهایی که گذشت.

به حسام می‌گفتم، آن‌قدر در این دو روز تعطیلی برای کارهایمان برنامه‌ریزی می‌کنیم که بعدش دو روز تعطیلی می‌خواهیم تا خستگی آن پنج شنبه و جمعه را در آوریم.

و فکر می‌کنم هر زنی لااقل ماهی-دو-روز فقط ماهی دو روز نیاز به مرخصی دارد. و اگر مادر باشد به این مرخصی بیشتر بیشتر احتیاج دارد. این‌که همان دو روز را هم نمی‌تواند استراحت کند یعنی دارد به خودش خیلی خیلی فشار می‌آورد. حتی اگر آخ نگوید و دیگران نفهمند.

مرخصی از کارهایی که شاید زیر سقف خانه‌اش می‌کرده و به نظر برخی‌ها خیلی هم کارهای مهمی نیست و دیر و زود شدنش خیلی موثر نیست.

وقتی نمی‌توانی در طول روز یک لیوان چای را پیش از آن‌که سرد شود بخوری یعنی داری به اندازه چند کارمند در موسسه یا اداره‌ای کار می‌کنی.

 

پ.ن. خدای من!

چرا ما هرچه بیشتر کار می‌کنیم و رنج می‌کشیم، ظرفیت‌مان بیشتر می‌شود؟

چرا تمام نمی‌شویم؟

جنس ظرفیت همه آدم‌ها از کش است؟ یا برای برخی از آن‌ها جنس دیگری متصور شده‌ای؟

بعد، قصه‌ی از هر کس اندازه وسعش می‌خواهی چه می‌شود؟

 

فردا روز دیگری است و خدا را شکر که امروز چند ساعت دیگر تمام می‌شود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

یک قطعه از هزاران

 

برای من که بارها و بارها برای مخترع ماشین ظرفشویی فاتحه خوانده بودم و دعایش کرده بودم سخت بود که مدتی بدون ماشین ظرفشویی بمانم و یکی از دوست نداشتنی‌ترین کارهای آشپزخانه را مدام تکرار کنم.

امشب وقتی فرضیه دیگری مطرح شد تعمیرکار دیگری آمد و رفت، نمی‌دانستم به علت بسیار کوچک خرابی ماشین بخندم یا گریه کنم. آقای محترم و خوش صحبت تعمیرکار بیشتر قطعه‌های ماشین ظرفشویی را از هم جدا کرد و بعد حدس زد موتور سوخته، که از مکالماتش با یک نفر دیگر فهمیدم که نسوخته و خدا را شکر کردم. بعد حدس زد پمپ مشکل دارد، که نداشت. بعد دیگر یحیا خوابش می‌آمد و یوسف کتاب می‌خواست و نتوانستم گفتگوی آشپزخانه را دنبال کنم و اتفاقاتی را که می‌افتاد تماشا.

بعد که بچه‌ها خوابیدند و تعمیرکار رفت و به آشپزخانه رفتم قطعه بسیار کوچک سیاهی را دیدم که روی کابینت بود.

علت خرابی، یک میکروسوئیچ بود که کمی، فقط کمی از یک سکه بزرگتر بود.

می‌خواهم به یادگار نگهش دارم.

تا وقتی دیدمش چیزهایی را یادم بیاورد.

از همه مهمتر خودم را.

این‌که گاهی یک دستگاه کوچک در من خراب می‌شود و علت خرابی را نمی‌دانم و مرا از کار می‌اندازد. زندگی دیگرانی که به من وابسته است را هم فشل می‌کند.

به این‌که ما همه مسئول قطعه‌های خودمان هستیم. وقتی درست کار نمی‌کنیم یعنی یک جای کار می‌لنگد. اگر بلدم که خودم دل و روده ذهنم را بریزم بیرون و ببینم چه قطعه‌ای بوی دود می‌دهد؟ کدام یکی سیم اتصالش از جایی که باید باشد قطع شده؟ و شاید یک قطعه‌ای تاریخ مصرفش گذشته و دیگر کار نمی‌کند، چرا تلاش می‌کنم به هر قیمتی نگهش دارم و دور نمی‌اندازمش؟ مثل دندان خرابی که می‌تواند بقیه دندان‌های سالم را هم پوسیده کند.

این قطعه مرا یاد روزها و شب‌هایی دیگری هم می‌اندازد. اوقاتی که خودم را به زور پای سینک نگه می‌داشتم تا آخرین تکه هم شسته شود و بی‌قاشق و لیوان و بشقاب نمانیم.

سخت و دوست نداشتنی بود، اما همان اوقات ناخوب هم فرصتی بود برای فکر کردن به چیزهایی که معمولا برایش وقت نداشتم. گاه آن‌قدر درگیر بوده‌ام که نفهمیدم مدت‌ها است آب یخ کرده و انگشتانم بی‌حس شده. یا داغ شده و دارم می‌سوزم. یا بریده و خون قاطی ظرف‌ها می‌شود و من هنوز دارم مساله‌ای را حل می‌کنم که هیچ متفکری پای سینک ظرفشویی نتوانسته حلش کند.

و گاه لذت برده‌ام از همان شستن و آب کشیدن. و حسرت این‌که کاش می‌توانستم دست کنم تکه تکه بدنم را در آورم با اسکاچ یا سیم یا ابر (بسته به نوع چربی و آلودگی) بشورم و بعد خوب آب بشکم.

امشب دلم می‌خواست ماشین ظرفشویی را بغل کنم و بگویم چقدر خوشحالم که دوباره هست. و کاری را می‌کند که هیچ دوستش ندارم. و زمانی را به من هدیه می‌دهد که کم دارمش.

دلم می‌خواهد درباره اشیا بنویسم.

این قطعه را نگه می‌دارم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

از برکت‌های دوباره مادری

 

یک‌جور مرخصی استعلاجی هم زمانی است که انگشت سبابه‌ام را عمیق بریده باشم! آن‌هم وقتی که همه کارهای آشپزخانه تمام شده، غذا دارد دم می‌کشد و حتی سینک را هم شسته‌ام.

اول باورم نمی‌شود که زخم عمیق است. اما وقتی می‌آیم قاشق‌ها را در بشقاب‌ها بگذارم لکه خون سرخی گردن قاشق را زخمی می‌کند. دوباره آب می‌کشم و دستمال می‌گذارم تا زود ببندد.

حالا دیگر همه کاری نمی‌توانم بکنم.

حتی تایپ کردن هم ساده نیست.

و مهم‌تر از همه گل‌بازی.

از عصر داشتم به ساعت نه فکر می‌کردم. وقتی که خانه در سکوت فرو می‌رود و گاهی صدای کیبورد است که می‌آید و قل‌قل کتری که یکی از ما دو نفر بالاخره از سر جایش بلند می‌شود و چیزی دم می‌کند.

فکر می‌کردم امشب چند کار تازه می‌سازم. بی‌آن‌که نگران بیدار شدن دانه برف باشم و مجبور شوم روی کار را خوب با نایلون ببندم که چرمینه نشود و بدوم دست‌هایم را بشورم.

قبلا فکر می کردم یحیا که بزرگتر شود فرصت‌هایی که برای خودم دارم بیشتر می‌شود. اما حالا هر یک هفته‌ای که می‌گذرد و توانایی‌هایش بیشتر می‌شود، وقت بیشتری از من طلب می‌کند.

حالا به برکت‌های دنیا آمدن یحیا یکی دیگر اضافه می‌کنم، این‌که قدر وقت را بیشتر می‌دانم. و در هر فرصتی می‌دوم تا یک کار مفید انجام دهم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زیستن در سرزمین سی و شش سالگی

ساعت هنوز یک نشده که خانه بالاخره آرام می‌شود.

دانه برف رضایت می‌دهد دیگر گریه نکند و از خستگی حتی نتواند شیر بخورد و می‌خوابد.

ابر سیاه هم بعد از ورق زدن مجموعه کتاب‌های حیواناتش خوابش برده.

ملوسی را از زیر پتو بیرون می‌کشم و همراه اسپلیت و دوستی و مارمولک به اتاق پسر می‌برم. می‌دانم که تا صبح چندبار دیگر به اتاقش خواهم رفت تا پتویش را مرتب کنم. لااقل دیگر سرفه نمی‌کند.

یحیا هم دیگر تب ندارد. اما همسر به اندازه همه ما مریض است.

حال خودم هم تعریفی ندارد. اما ترجیح می‌دهم در ماه بهمن خوب باشم. این یک ماه را نمی‌خواهم از دست بدهم و فکر می‌کنم همه‌اش مال من است. حتی اگر زود زود زود تمام شود. مثل اینکه بعد از یازده ماه انتظار عازم سفری شده باشم که دوستش دارم! ۳۵ بار به آن شهر آمده‌ام و هربار با بار پیش فرق داشته. نمی‌خواهم به خاطر سرماخوردگی و تب و ... روزهایش را بی‌خیال شوم.

البته امشب خدا را شکر کردم که دیگر متولد شدم و جشن تولد هم برگزار شد. اگرنه معلوم نبود چقدر تلفات داشته باشیم!

سه‌شنبه صبح رفتیم واکسن شش ماهگی را زدیم و خوشحال برگشتیم. دکتر شادی گفته بود این واکسن، راحت است و احتمالش هم کم است که تب کند. تب کرد. دو روز و دو شب. و ناگهان خوب شد.

عصر سه‌شنبه که از کلاس سفال بر می‌گشتم خیابان خانه‌مان جاده‌ای در گرین گیبلز شده بود. برایم مهم نبود راننده تاکسی چه چیزها که پشت سر زنش نمی‌گوید. و کامنت‌های مسافرش هم درباره بی‌شعوری و بی‌شرفی همسران برایم ارزشی نداشت.

دلم می‌خواست پیاده برگردم. اما بهتر بود زودتر می‌رسیدم. چون قرار بود بعد مدت‌ها برویم بیرون. در را که باز کردم چهره کسل و خسته و کلافه پسرها پیام داد که قطعا امشب نه!

چه مهم بود. من که برای تولدم رویایی نداشتم. یعنی داشتم. اما از آن رویاها که به قوت خیال زنده نگهت می‌دارد.

فردا هم همان قصه بود. یکی باید برای خرید بیرون می‌رفت و دلم می‌خواست من باشم. تا چند ساعت ظرف‌های آشپزخانه، بی‌نظمی اتاق‌ها و آن‌همه کار تلمبار شده را نبینم. دلم می‌خواست خرید زودتر تمام شود تا فرصت کتاب‌فروشی رفتن داشته باشم. چند دقیقه هوای خنک و خوشبو کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی‌ام را می‌خواستم و ورق زدن چند صفحه از کتابی که قبلا فکر می‌کردم می‌خواهمش و حالا مطمئن شده بودم که نه، چیزی نبود که فکرش را می‌کردم. نداشتم. شب هم بچه‌ها دیر خوابیدند. خودم هم خوابیدم. انگار که به جشن تولد خودت دیر رسیده باشی.

امروز هم روز فوق‌العاده‌ای نبود.

چطور بود فوق‌العاده بود؟

اگر می‌توانستم مثل هرسال میزبان دوستان و نزدیکانم در جشن تولد خودم باشم!

اگر پستچی برایم یک نامه آورده بود از دوستی، و تا بازش می‌کردم یک نشانه‌ کتاب گنجشک فلزی دینگ زمین می‌افتاد و قلبم را از شادی می‌لرزاند.

اگر با هم به رستورانی که دوستش دارم به خاطر سس‌هایش و بادکنک قرمزی که آخرسر دستت می‌دهد رفته بودیم.

اگر بچه‌ها را سپرده بودیم و دوتایی به کافه‌ای که خیلی دوستش داریم رفته بودیم و کلی به منو خندیده بودیم و از کتابخانه کتابی برداشته بودیم و برایم غزلی می‌خواند.

اگر یک تئاتر خوب رفته بودیم و در راه برگشت تا خود مترو قدم زده بودیم و حرف زده بودیم.

اگر با هم به کتاب‌فروشی رفته بودیم و برای هر چهار نفرمان هدیه خریده بودیم. گیرم که قبلش از فروشگاهی در گاندی یک پارچه گنجشکی حریر ژرژت خریده بودم.

اگر ناهار روز تولدم را با دوستم خورده بودم.

و اگر عصر امروز سینما نرفته بودم و فیلمی درباره مرگ و البته زندگی ندیده‌ بودم این مورد را هم اضافه می‌کردم که اگر برای تماشای فیلمی که دوستش دارم به سینما رفته بودیم.

چندتا اگر دیگر هم می‌توانم اضافه کنم؟ شاید.

اما نمی‌کنم. حتی ته دلم می‌دانم ممکن بود حالم با محقق شدن هیچ‌یک از اگرهای بالا هم خوب‌تر نشود. الان هم خوبم!

خانواده‌ام را دارم که خیلی زود خوب خواهند شد. ایده‌هایم را. دوستانم‌ را. واژه‌ها را. گلدان‌هایم را .

پس کیسه هدیه‌هایم را بر‌ می‌دارم و به اتاق کار می‌روم و تماشایشان می‌کنم.

گل‌های بابونه این دشت سبز پارچه‌ای چه آرامش‌بخش است!

من تولدم را جشن گرفتم. و منتظرم تا ۳۶ سالگی دستش را با خبرها و اتفاق‌های خوب و تازه رو کند.

بسم الله!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

برگه یادآوری کتاب

یادداشت هفتم

برگه یادآوری کتاب برایم مهم است. مخصوصا اگر کتاب را خیلی دوست داشته باشم.

نگاه می‌کنم به تاریخ انتشار و بعد به اولین تاریخ امانت. گاهی نزدیک به هم هستند که یعنی تا کتاب منتشر شده، کتابخانه خریده و وارد بخش امانات کرده و مخاطب هم کتاب را امانت برده.

گاهی تاریخ انتشار و تاریخ امانت با فاصله زیاد از هم قرار گرفته‌اند. این یعنی این چندمین برگه کتابی است که کتابدار پر کرده و دوباره برگه تازه‌ای اضافه کرده، پس کتاب خوب خوانده شده.

بعد به فاصله تاریخ‌ها از هم نگاه می‌کنم. گاهی چند سال بین تاریخ‌ها فاصله است. و بعد چند ماه و گاهی چند روز.

این یعنی یک اتفاقی افتاده بوده که باعث استقبال خوانندگان از کتاب شده. دانستن آن اتفاق ذهنم را رها نمی‌کند و شروع می‌کنم به فرضیه‌سازی.

 از نویسنده کتاب تازه‌ای منتشر شده که مورد استقبال قرار گرفته و حالا مخاطب نویسنده تمایل دارد بقیه آثار او را هم بخواند و بداند؟

فیلم یا سریال کتاب دارد پخش می‌شود؟

یک آدم مشهور کتاب را بعد از مدت‌ها توصیه کرده؟ یا یکی لیست کتاب داده؟

روان جامعه به سمتی رفته که به خواندن این اثر کشش دارد؟

چاپ تازه کتاب بسیار گران است و کتاب‌خوان ترجیح داده نسخه کتابخانه را بخواند؟

حرفش هست که کتاب وارد دسته کتاب‌های ممنوعه شود؟

اما این همه ماجرا نیست. گاهی وقتی دارم بخشی از کتاب را می‌خوانم احساس می‌کنم تنها نیستم!

با یک فاصله زمانی پس و پیش، همراه دیگر آدم‌ها دارم کتاب را می‌خوانم. مثل سینما. وقتی سکانسی تو را وادار می‌کند کنار دستی‌ات را هم زیرچشمی نگاه کنی و واکنشش را ببینی. حتی به بهانه‌ای سرت را برگردانی و عقبی‌ها را ببینی. شبیه همین است. با این تفاوت که تو آدم‌ها را نمی‌بینی و باید تصورشان کنی. می‌توانی حدس بزنی که آن‌ها به این صفحه که رسیده‌اند نفسشان به شماره افتاده و هرطور بوده ادامه داده‌اند تا بفهمند قصه به کجا رسیده. یا این صفحه آن‌ها هم بلند خندیده‌اند. یا این‌جا به فکر فرو رفته‌اند که اگر جای قهرمان داستان بودند چه حال خوش یا ناخوشی داشتند.

و این فقط درباره داستان و رمان است. کتاب‌های پژوهشی و تحلیلی صورت دیگری از خیال‌پردازی را به همراه دارند. یعنی دانشجو بوده و برای مقاله‌اش این کتاب را خوانده؟ فقط به این مساله علاقمند بوده؟ خودش داشته کتابش را می‌نوشته؟ و در مورد کتاب‌های خودیاری هم خیال طور دیگری می‌رقصد.

این توصیه‌ها را اجرا کرده؟ آخر کتاب به کمکش آمده؟ اگر آمده تبدیل شده به کدام آدم؟

یا از همان اول وقتی کتابدار کتاب را برایش آورده و وارد سیستم کرده، می‌دانسته که این کتاب را نخواهد خواند. فقط نخواسته خستگی به تن کتابدار بماند و بگوید ممنون این یکی را نمی‌برم.

گاهی برگه یادآوری را اینطوری دوست دارم که برای من اولین مهر تاریخ را خورده باشد. انگار فاتح شده باشم و دره بکری را دیده باشم که پیش از من کسی کشفش نکرده بوده. یا اولین ردپاهای برف تازه، جای پای من باشد. البته خنده‌دار است. چون من تنها یک جلد از کتابی را در دست دارم که در کتاب‌فروشی‌ها توزیع شده و کلی پیش از من خوانده شده.

اما خب حس خوبی است.

و فقط برگه یادآوری هم نیست که دیوانه‌ام می‌کند. لکه‌های روی کتاب هم هست. از لکه‌های شکلات بگیر تا زردچوبه و سس. و نشانه‌هایی که خواننده قبلی لای کتاب جا گذاشته بوده. نشانه‌ای که سربرگ اداره یا سازمانی دارد. یا برگه خریدی که قرار بوده به خواننده یادآوری کند کاهو و تمبر هندی یادش نرود. یعنی قرار بوده مهمان داشته باشد؟

و نشانه‌ای از خود آن شخص مثل یک تار مو! تار مویی که با آن آدم زندگی کرده و عمرش لای یکی از این صفحه‌ها به سر آمده و زندگی اش تمام نشده، در قصه باقی ‌مانده و خواننده بعدی همزمان برای صاحب او هم قصه ساخته و شاید عاشقش هم شده باشد!

من اما اگر کتاب بودم دلم می‌خواست کتابی بودم که زیاد خوانده می‌شد. خودم هم دوست دارم کتاب‌هایی را به کتابخانه هدیه دهم یا در مبادله کتاب جابجا کنم که زیاد مهر امانت بخورند و خوانده شوند. و اصلا در این یادداشت از زاویه دید کتاب‌ها وارد جریان امانت نشوم که دراز می‌شود.

اما یک چیز دیگر هم بگویم و تمام.

گاهی با خواندن بعضی کتاب‌ها دلم می‌خواهد آدم‌هایی که آن کتاب را خوانده‌ایم و عضو بودن در یک کتابخانه نقطه اشتراکمان محسوب می‌شود را دور هم جمع کنم. با همدیگر آشنا شویم. درباره کتاب حرف بزنیم. تاثیری که از آن گرفته‌ایم. چیزی از آن یادمان مانده اصلا؟ الان اگر این کتاب را نخوانده بودیم باز هم امانت می‌گرفتیم؟

چه جمع جالبی می‌شدیم ما!

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قلمرو کتاب‌ها

یادداشت ششم

 

کتاب خوب می‌تواند آدم را معتاد کند.

یک‌هو نگاه کنی ببینی ای دل غافل! جلد پنجمی و کلی کتاب نیمه خوانده یا در نوبت خواندن که نسبت به این رمان بلند اولویت داشته‌اند، با دل‌خوری نگاهت می‌کنند.

من این‌جور وقت‌ها کتاب‌های دیگر را همه جای خانه پراکنده می‌کنم تا اگر فرصتی دست داد و نشستم و همه چیز آرام و روبراه بود بخوانم‌شان.

و این کتاب دوست  داشتنی را تنها زمانی که یحیا را می‌خوابانم، بخوانم. البته که خودم می‌دانم بیشتر یکی دو ساعتی که مطالعه می‌کنم به بهانه خواباندن او دست می‌دهد.

امشب وقتی دانه برف دلش می‌خواست دایم تکانش بدهم و او هم از زیر کلاه شاهد همه گفتگوهایم با دانش‌آموز باشد که پتو را زیرت پهن نکن بخواب روش. بینداز رویت، هوا سرد است. از این طرف نخواب پاهایت آویزان می‌شوند، می‌افتی پایین، بالش را بگذار زیر سرت نه زیر پایت و ... کتابم را برداشتم و از اتاق خواب بیرون آمدم.

پسرهای خانه را با هم تنها گذاشتم. همه چراغ‌ها را خاموش کردم. آباژور بلند دوست داشتنی‌ام را روشن کردم. نشستم روی مبل گل‌گلی‌ام و چند فصل از کتابی که قرار نبود از اتاق بیرون بیاید یک نفس خواندم. درست وقتی که نویسندگان محترم سه کتاب دیگر از روی میز کنار آباژور، و چند نویسنده محترم دیگر از بالای شومینه چپ چپ نگاهم می‌کردند!

خب من این‌جور وقت‌ها آدم شجاعی هستم. و بیشتر وقت‌ها هم برای اینکه کاری را تمام کنم به زحمت وقت جور می‌کنم. اما می‌توانم بگویم که معمولا هم کارهایم را زمانی که قول داده‌ام تحویل می‌دهم.

دیشب قبل از اینکه بخوابم لیست یازده رقمی از کارهایی که می‌خواستم تا پایان هفته انجام دهم نوشتم.

تا ظهر ۵ مورد آن‌ها را خط زده بودم. پس فکر کردم حالا که دانه برف دوست دارد بخوابد و دانش‌آموز مدرسه و خانه جزیره اختصاصی خودم است بروم سراغ گِل‌هایم و به هیچ چیز دیگری هم فکر نکنم.

همین کار را هم کردم.

امیدوارم که خدا به فردا هم برکت دهد!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زندگی در کشوری که روز است یا شب است؟

یادداشت پنجم

 

یوسف می‌گوید خوش‌بحال آدم‌هایی که در کشوری زندگی می‌کنند که همیشه روز است! بعد مجبور نیستند شب‌ها بخوابند. می‌توانند همش بازی کنند، کتاب بخوانند، تلویزیون تماشا کنند! در دلم می‌گویم آخ! که چقدر دلم می‌خواهد چند روز هفته در کشوری زندگی کنم که همش شب است. بعد شاید بیشتر به کارهایم برسم. بلند نمی‌گویم. چون یادم هست که به همسر یواشکی گفته برای هدیه تولدم یک ربات بخرند که کارهای خانه را بکند. این یعنی ترددم از ماشین لباسشویی به بند رخت، از بند رخت به اتاق‌ها، از اتاق‌ها به آشپزخانه، از آشپزخانه به میز اتو، از میز اتو به میز صبحانه و ... را دیده. یعنی غُر زده‌ام؟ شاید گاهی غُر هم زده باشم. همین‌که می‌بینم برایش مهم است کمتر خسته شوم و وقت برای خودم و احتمالا وقت خیلی بیشتر برای آن‌ها داشته‌ باشم برایم ارزشمند است.

همان‌طور که دارم برای یحیا لالایی می‌خوانم تا بخوابد و برویم کتاب دیگری بخوانیم، خودش را لای پتوها جا می‌کند و چشم‌هایش گرم می‌شود. می‌پرسم می‌خواهی بخوابی؟ جواب می‌دهد فقط تا وقتی تو یحیا را می‌خوانی و کتابت را تمام می‌کنی. بعد بیدارم کن.

زود خوابش می‌برد. صدای اذان می‌آید. کتابم را می‌بندم. و دعا می‌کنم. برای هر دوشان که در خواب یک‌طور دیگری زیبا هستند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قورباغه‌هایی که قورت نداده‌ام

هیچ‌وقت کتاب «قورباغه‌ات را قورت بده» را نخواندم. فکر می‌کردم خیلی زرد است. کمی درباره‌اش شنیده بودم و می‌توانستم حدس بزنم نویسنده قرار است چه بگوید.

اما امروز وقتی تمام رخت‌های اتویی که در سبد بزرگ رخت‌ها تلمبار شده بودند و بقیه لباس‌هایی که در آن جا نشدند مثل گدازه‌های آتشفشان از بالای کوه به پایین سرازیر شده بودند را اتو کردم و تمام! و با خودم گفتم این قورباغه را هم قورت دادم! کسی درونم نهیب زد که از پس این قورباغه برآمدی. با بقیه قورباغه‌ها چه می‌کنی؟

حالا فکر می‌کنم هرچقدر قورباغه قورت بدهم باز هم قورباغه هست و انگار همین‌طور به تعدادشان اضافه می‌شود.

البته منظور من از قورباغه کارهایی است که کمتر از ۶۰ درصد تمایل به انجامشان دارم حتی اگر از انجامشان لذت ببرم.

وگرنه به کارهایی که بیش از این مقدار تعلق خاطر دارم قورباغه نمی‌گویم!

از جنس دیگری هستند آن‌ها. شاید از جنس قوی وحشی، جوجه عقاب، گوزن شاخدار، اسب و پروانه و خلاصه هرچیزی غیر از قورباغه.

باید این کتاب را بخوانم. دوست دارم بدانم نویسنده به تعداد قورباغه‌هایی که باید خورده شود و یا نگرانی بابت تهدید خوردن این‌همه کار قورباغه‌ای توضیحی دارد و توصیه‌ای دارد؟

چشمم را بروی آن همه وسیله‌ای که روی میز انتظار مرا می‌کشند تا سرجایشان برگردند می‌بندم و می‌روم کتابی که صبح شروع کردم بخوانم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

ژاکارد، کرپ، حریر

یادداشت سوم

 

افسوس می‌خورم که تلاشم را برای راننده شدن مامان نکردم. همیشه آن‌قدر دغدغه و کار داشتم که نشد برای تشویق مامان و همراه شدنش به سمت راننده شدن بیشتر تلاش کنم.

حالا مجبور است منتظر بماند تا یکی ازما همراهی‌اش کند و وقتش را با ما تنظیم کند.

امروز زنگ زدم که در راه خانه شما هستم. اگر آماده‌اید بیایم باهم برویم مزونی که دوست داشتید از آن مانتو بخرید. قبول کرد و شاید ته دلش گفت چنین فرصتی برای فاطمه پیش نمی‌آید که همراهم شود.

رفتیم.

چادرم را کنار پالتو خانم‌هایی که پیش از ما رسیده بودند آویزان کردم و وارد فضایی شدم که هیچ چیزش شبیه من نبود. به خودم گفتم زود قضاوت نکن! بیشتر خانم‌هایی که آن‌جا بودند انگار الان از زیر سشوار بلند شده بودند. موهای آرایش شده با انواع رنگ‌ها و مش‌ها و ... . و چشم‌هایی که حس می‌کردم با آن‌همه مژه مصنوعی و ریمل میل بسته شدن دارند. خوب شد که مامان بود و دنبالش به اتاقی رفتم که بیشترین رگال‌های مانتو را داشت. اگرنه هنوز ایستاده بودم به تماشای آدم‌هایی که سرگرم کار خودشان بودند و با پوشیدن هر مانتو خودشان را در آینه چک می‌کردند. دوست داشتم بدانم در ذهنشان چه سوالی است؟ با این مانتو بهترم؟ این مانتو برای من دوخته شده و با آن شبیه خودم هستم؟ با این مانتو شبیه فلانی هستم؟ نمی‌دانستم. اما من اگر هرکدام از آن مانتوها را تن می‌کردم اول خودم را تصور می‌کردم در جایی.

جلسه کاری که آقایان هم در آن حضور دارند. جلسه کاری که فقط خانم‌ها هستند.

قرار دوستانه.

دید و بازدید عید.

سفر!

اما برای مامان ختم‌هایی که باید شرکت می‌کرد اولویت داشت. حتی عروسی نوه خاله بابا یا مهمانی دخترخاله خودش و حتی دید و بازدید عید برایش اولویت نداشت. و البته رنگ مورد علاقه مامان ترکیب سفید و مشکی است.

مانتوها عجیب بودند. ژاکاردهای ارگانزایی که مرا یاد پرده و رومبلی می‌انداخت. پارچه‌های پفکی که انگار خودشان هم از مدلی که دوخته شده بودند در عذاب بودند. مانتوهایی بدون دکمه، با نوارهای بسیار بلند روی مچ که قرار بود پاپیون شود، مچ‌های از آستین جدا! خزهای بزرگ روی مچ، یقه‌های خیلی باز انگلیسی، درزهای رها شده و دوخته نشده.

انگار بیشترشان را با عجله سرهم کرده بودند. ترکیب‌های نچسبی از کرپ‌های ضعیف با گیپورهای نه چندان خوب و قدیمی. تورهای فرانسه آستر خورده ناهمگون. سوزن‌دوزی‌های کار شده روی مخمل. مخمل‌های تزیین شده با گل‌های آماده. ارگانزا و گل حریر. تکه‌های نازک آیینه روی مخمل.

احساس می‌کردم که این مانتوها اگر می‌توانستد فریاد می‌کشیدند و اعتراض می‌کردند.

بارانی و کیف مامان را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم و روی یکی از مبل‌های سالن نشستم به تماشا.

سرد بود، اما زن‌ها لباس‌های گرم‌شان را در می‌آوردند و با همان تاپ مانتوها‌ را پرو می‌کردند. پس یعنی قرار بود این مانتو را در فصلی که هوا گرم‌تر بود بپوشند.

هرکس فقط حواسش به خودش بود. یا نهایتا دیگری را به عنوان یک مدل که این مانتو را پوشیده نگاه می‌کرد.

آینه، جایی بود که هر کدام چند ثانیه روبرویش توقف می‌کردند و می‌رفتند.

داشتم تصورشان می‌کردم. دخترانی در کودکی با رنگ رنگ لباس جلوی آینه. انگار بزرگ نشده بودند. انگار بزرگ نشده بودم.

دلم لباس‌های توی ویترین را نمی‌خواست. ایده داشتم برای لباس خودم. و مامان آن‌قدر مرا بلد بود و هنر داشت که تصورم را خلق کنم تا شبیه خودم شوم.

حالا هم دلم می‌خواست بروم بیرون. انگار مسافری بودم در کشوری غریب.

مامان اما هنوز امید داشت که لباس شایسته‌ای انتخاب کند و گذرش به خیاط و پارچه فروشی شب عید نیفتد.

پس هنوز فرصت تماشا بود.

خانمی که سال‌ها بود این مزون را مدیریت می‌کرد و الحق جنس و دوخت مانتوهایش ماندگار بود را با دقت بیشتری دیدم.

یک شلوار کرم کش پوشیده بود با چکمه‌های بلند و یک شومیز ساده سفید.

موهای کوتاهش را آن‌قدر پوش داده بود که انگار کلاهی از خز بر سر دارد. و صورتش آن‌قدر به جراح زیبایی سپرده شده بود که نمی‌توانستم فقط با لب‌خوانی بفهمم احساسش در آن لحظه چیست.

اما فاطی، همکارش خسته و کلافه بود و هنوز هشت ساعت دیگر از کارش باقی بود.

زنی که پوست زیبایی داشت و موهایش را ساده بسته بود و لباس ساده‌ای بر تن داشت که اصلا چربی‌ها و لایه‌های ناموزنش را نمی‌پوشاند. انگار پوشیدن آن‌همه پارچه کشی که زنان را موزون می‌کرد یا لوازم آرایشی که استفاده کرده بودند برای او معنایی نداشت. انگار او از این زنان گذشته بود که این چیزها برایش مهم نبود. و البته که کارش را خوب بلد بود.

مامان هم چیزی پیدا نکرد و وقت تماشا تمام شد.

دلم نمی‌خواهد به آن ساختمان با سنگ‌های سبز برگردم.

اما شاید باز دلم بخواهد به بهانه همراهی کسی روی همان صندلی بنشینم، چشم‌های زنان مانتو پوشیده در آینه را تماشا کنم و قصه ببافم.

شاید هم یک روز فاطی مانتوهایی ساده با طرح پرنده‌هایی رو به آسمان آویزان کرد.

شاید آن اتاق روزی پر از صدای پرنده‌ها شد و عطر گل‌هایی که اسم‌شان را بلد نیستم.

شاید روزی یک درخت شدم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی