بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۸ مطلب با موضوع «نه ماه تمام» ثبت شده است

کتاب بعد از عشق الیف شافاک


بعد از عشق

نوشته الیف شافاک

ترجمه ارسلان فصیحی

نشر نیک

روایت بارداری در کتاب ها 

 

رمان بعد از عشق یا همان شیر سیاه الیف شافاک را دوست ندارم. هرچند به نظرم می‌آید که ترجمه خوب و روانی دارد و مترجم طنز داستان را هم به خوبی در آورده، و البته که چندبار مطمئن می‌شوم که مترجم زن نیست و ارسلان نام مردانه‌ای است. اما گمان می‌کنم که این مرد هم مثل اشمیت یا دنیای زنان را خوب می‌شناسد و یا مشاور زن خوبی دارد.

کتاب روایتی است از جنجال یک زن که می‌ترسد اگر مادر شود نتواند نویسنده بماند و همان ابتدا از خواننده می‌خواهد هرچه در این کتاب خواند فراموش کند.

و همین مرا یاد کتاب‌های یوسف می‌اندازد که در عنوان و شروع کتاب اصرار دارند این کتاب را باز نکنید، و یا این دکمه را فشار ندهید و یا ببر را بیدار نکنید. و دقیقا دارند می‌گویند چنین کنید.

من اگر قرار است یک کتاب را به محض خواندن فراموش کنم، اصلا چرا باید بخوانم؟

و آیا همین روش شروع کتاب، اثر آن را ماندگارتر نمی‌کند؟

شافاک در این کتاب به خوبی دنیای مغشوش درونش را تصویر می‌کند و برای این کار به معرفی زنان بند انگشتی درونش می‌پردازد. زنانی که بیشتر صفحات کتاب، نخ‌های الیف را در دست گرفته‌اند و او را مثل عروسک خیمه شب بازی تکان می‌دهند.

و در نهایت او افسردگی بعد از زایمان را هم پشت سر می‌گذارد و با زنان درونش از سر صلح در می‌آید و می‌تواند خودش نخ‌های محرکش را در دست بگیرد.

در میان هر فصل روایت زندگی‌اش یک فصل را به معرفی زنانی که زیست دیگرگون داشته‌اند، می‌نویسد. اما خیلی هم رفرنس نمی‌دهد که بفهمی این اطلاعات را از کجا آورده.

و شاید همین تزریق اطلاعات کتابخانه‌ای به کتاب است که باعث شد سخت تمامش کنم و بی‌میل بخوانمش.

چون احساس می‌کردم زنی در کتابخانه نشسته، کلی کتاب خوانده و فیش برداشته و حالا دارد داستانش را مطابق فیش‌هایش می‌نویسد و تنظیم می‌کند. مسیرش از قبل مشخص است و می‌خواهد از نقطه برسد به نقطه ب. و البته که به گمانم برخی قسمت‌های کتاب او هم یک‌طرفه به قاضی رفته بود.

تصویرهایی که شافاک در کتابش خلق کرده، علیرغم اینکه خواسته بود یادم نماند در خاطرم خواهد ماند. اما نمی‌توانم بفهمم قالب این کتاب رمان بود؟ بیانیه بود؟ جستار بود؟ زندگی‌نامه بود؟ یا چه؟ شاید همین سبک تازه شافاک باعث شده تا این کتاب در ترکیه و احتمالا جهان بسیار دیده شود. اما این سبک چیزی نبود که دوستش داشته باشم و بیشتر به نظر منی که بسیاری از گفته‌های او را به عنوان یک زن و یک مادر تجربه کرده بودم، ساختگی می‌آمد.

خرده‌ای به الیف شافاک نمی‌توان گرفت. او اثر خود را ساخته و می‌رود سراغ اثر بعدی.

ما باید کتاب زنان و مردان جامعه خودمان را بنویسیم. کتابی که علیرغم کمبودهایش روایت ما باشد و دوستش داشته باشیم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

من، فیزیک و بارداری


گاه دو سر یک طیف ایستاده‌ایم من و بارداری.

خواب از من می‌گریزد.

و تک‌تک‌ ذرات کره زمین قبلا به کمک جاذبه هر چیزی که لازم دارم را به سطح زمین کشیده‌اند.

اما خب اسباب‌بازی‌ها را انگار که بارهای هم‌نام داشته باشند در همه خانه متفرق کرده‌اند، و کتاب‌ها را و چوب‌های ساخت و ساز، لگوها، مدادشمعی ها را و ... .

و آن وقت بارهای غیر هم‌نام کجای این کره گِرد من جای گرفته که همدیگر را جذب کنند؟

معلوم است! من و انرژی خورشید! و تجربه گرما و گرما و گرما! حتی در شب. که باعث می‌شود فکر کنم مادری که دوقلو یا سه قلو باردار است و چند قلب پشت قفسه سینه‌اش می‌تپد، چقدر با خورشید قرین است؟!

و این روزها به هسته اتم فکر می‌کنم. به کسی که این دانه کنجد را نگه داشت، بزرگ کرد و کاش خودش عاقبتش را هم ختم به خیر کند.

که من با تمام توان و مادری‌ام قدرت خنثی کردن هیچ واکنش شیمیایی را ندارم. و خوب که فکر می‌کنم می بینم همه چیز در دستان پرقدرت او است.

و کاش وقتی دکمه خشم و عصبانیتم فشار داده می‌شود، خودش سطح تاب‌آوری‌ام را بالا ببرد.

خنکم کند که فریاد نزنم و کاری نکنم و چیزی نگویم که بعد پیشمان شوم.

از دیروز دارم به ظرفیتم فکر می‌کنم.

اولین خیر این فرزند دوم از منظری که نفع خودم را ببینم به گمانم همان افزون شدن ظرفیتم است. اصلا معنای پرهیزگاری و تقوا عوض می‌شود. فقط کافی است روی این دکمه خشم یک درپوش بگذارم. از آن‌ها که اول باید بازش کنی یا با جسم سختی بشکنیش، یا سیم فلزی دورش را باز کنی و بعد در جهت عقربه‌های ساعت بچرخانیش.

اینطوری طول می‌کشد تا دکمه قرمز زودتر از چیزی که انتظارش را دارم روشن شود و آژیر بکشد.

و گیرم که آژیر هم کشید، باید چند پیام خنک کننده برای خودم تنظیم کنم، فاطمه عزیز! پیام رسیده صرفا به معنای جمله‌ای که گفته شد و کنشی که انجام شد نیست. صورتی در زیر دارد آن‌چه در بالاستی! لطفا نفس عمیق بکش و سرت را زیر آب ببر تا نصف بیشتر مانده کوه یخ را نظاره کنی. اگر هم این حرف برایت مهم نیست، از این گوش بشنو و محترمانه لبخند بزن و بگذار نسیم خنک بادگیر کله‌ات از گوش دیگر ببردش.

باید به تجهیز جعبه ابزارم هم فکر کنم.

دانه دانه در بیاورمشان. تمیزشان کنم. اگر نیاز به تعمیر دارند بنویسم در لیست تعمیرات. نگذارم وقتی لوله شسکت و سراغ ابزار رفتم تازه بفهمم مدت‌ها است زنگ زده و کار نمی‌کند.

این نه ماه اگر برای تک‌تک این‌ها بخواهم فکری کنم زمان زیادی هم نیست. هرچند که من تازه فرصت کرده‌ام خودم را بنشانم جلوی آیینه و تماشا کنم.

ای خدای ذرات اتم! مرا از هرجور انفجار هسته‌ای که می‌شناسم یا روحم از آن‌ها خبر ندارد و خودم و کائناتی که در اثر آن انفجار حالا یا آینده صدمه خواهند دید حفظ کن!

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بر فراز آسمان با کمربند بسته

بارداری می‌تواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمی‌کند چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده باشد.

درست از لحظه‌ای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت می‌نویسد همین الان برو آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه پذیرش بیمارستان می‌نویسد، ابرهای تیره پشت پنجره‌های کوچک هواپیما تجمع می‌کنند.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! به خاطر وضعیت نامناسب هوا، قرار نیست در شهر مقصد فرود بیاییم. و من از اضطراب چهره مهمانداران که دارند کمربندهایشان را محکم می‌کنند می‌فهمم که شاید اصلا فرود هم نیایم!

فرصت ندارم به این فکر کنم که مگر هوا آفتابی نبود؟ و مگر چقدر از مسیر مانده که چنین شد؟ چون مغزم از کم و زیاد شدن ارتفاع دارد منفجر می‌شود.

اما عجیب اینکه در همان لحظه هم دارم فکر می‌کنم خانه مرتب است؟ اولین دسته از مهمان‌ها که برسند و زاری‌‌کنان وارد شوند، چه می‌بینند؟ قوری بزرگ را پیدا می‌کنند؟ استکان‌های پایه‌دار بلور داخل جعبه را چطور؟ سه جعبه هست، ۱۸ تا همه یک شکل.

گلدان‌ها تا چند روز که کسی حواسش نیست تاب بی‌آبی را خواهند آورد؟

همه افراد خانواده لباس مشکی اتو شده دارند؟

حرف‌های نگفته و وصیت‌های نکرده را چطور به کسی برسانم؟

کتاب‌های کتابخانه را چه کسی تحویل خواهد داد و در این شلوغی گم نشود؟

اصلا بگویم یا نگویم؟

شاید هم زنده به مقصد رسیدم! مگر چند هواپیما در طول سال دچار سانحه هوایی می‌شوند؟

خودم با دستان خودم تشتم را از این بالا بیندازم پایین؟

به فرض که مدتی هم در جزیره‌ای گیر افتادیم. آخر داستان که پیدا می‌شویم. بعد با چه رویی برگردم؟

بعد یادم می افتد که او ستارالعیوب است! ارحم‌الراحمین است!

در دهان نهنگ هم که بیفتم درم می‌آورد.

در چاه هم که بیفتم عاقبتم را بخیر می‌کند.

همان وقت دستم را می‌کنم در کوله‌ام تا شاید قرآنم را از شب‌های قدر در جیبش جا گذاشته باشم.

و شرمنده می شوم وقتی می‌بینم استفانی گرت و مارشال روزنبرگ و الیف شافاک و هامربرگ و تیمش همراهم هستند، اما قرآنم همراه نیست.

دلم سوره مریم ‌می‌خواهد، هایلایت‌های قرآنم را.

دلم زیارت عاشورا می‌خواهد. نه، دعای عرفه می‌خواهد. جوشن می‌خواهد که اجرنا من النار یا مجیر!

همه عوارضی که خوانده‌ام کم‌کم سر و کله‌شان پیدا می‌شود و هرکدام به مسیری ختم می‌شود. آب آوردن ریه‌ها، تشنج، نابینایی نوزاد و ... . یا من می‌مانم و او نمی‌ماند. یا برعکس. یا هردو می‌مانیم یا هیچ کدام. یا چند شب بستری بیمارستان تا ریه‌ها شکل بگیرد. یا ...

جواب آزمایش می‌آید.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! از هوای بد گذر کردیم و داریم دور می‌زنیم تا به مقصد مورد نظر برسیم. مهمانداران کمربندهایشان را باز می‌کنند و از جایشان بلند می‌شوند تا پذیرایی کنند.

ابرهای تیره پشت پنجره کنار می‌روند و خورشید بر فزار ابرهای پشمکی می‌تابد.

مهماندار می‌پرسد یک لیوان آب می‌خواهید؟

این خوشمزه‌ترین آبی است که خورده‌ام!

و هنوز بر فراز آسمانم.

 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

کودک هوشمند


ماژیک هایلایت بنفش را روی آخرین گزینه‌ها می‌کشم. رنگ اتاق یوسف هم تمام شد. یک دیوار به رنگ آسمان و یکی به رنگ خورشید.

پرده هم نخریدم، آن‌قدر که تنوع همان مانده بود و قیمت چند برابر شده بود. همان قبلی‌ها را شستم و اتو کردم. گنجشک‌های نشسته بین شکوفه‌های صورتی کمرنگ‌تر شده بودند، اما هنوز می‌خواندند.

ملحفه‌های بروجرد را برای پسرها دوختم و چند کار دوخت و دوز دیگر و در چرخ را تا نیمه بستم.

اما خب کیست که نداند مرتب کردن خانه با بچه یک دومینو معکوس است؟ یک اتاق را سرپا می‌کنی و وقتی بیرون می‌آیی فکر می‌کنی اتاق‌های دیگر کی فرصت داشتند این‌همه نامرتب شوند و خاک بگیرند؟

و بعد اتاق دیگر و در نهایت همان اتاق اول. و این بازی ادامه دارد.

دیروز وقتی داشتم آخرین پرده‌ها را اتو می‌زدم انگار که کشف تازه‌ای کرده باشم بلند گفتم تازه ما اسباب‌کشی نکردیم!

فقط یک موجود پنجاه سانتی دارد وارد زندگی‌مان می‌شود و از حالا نظم زندگی‌مان را تغییر داده است. و احتمالا ما هم با ورودمان به زندگی مادر و پدرمان همین‌قدر در تغییر موثر بودیم.

خانه هنوز کار زیاد دارد، و وقتی به آماده کردن کیف بیمارستان فکر می‌کنم استرس مثل حرارت شعله گاز که اطراف پیازهای داخل روغن را طلایی می‌کند، رنگم می‌اندازد.

بعد فکر می‌کنم چه خوب بود به عنوان پاداش به دنیا آوردن یک بچه آدم، می‌توانستم سه روز بیمارستان در یک اتاق کوچک تنها با یک پنجره بزرگ بمانم و کتاب بخوانم و بنویسم و شاید هم فیلم ببینم! چقدر رویایی! اما خودم هم می‌دانم یک ساعت بیشتر ماندن در بیمارستان را هم تاب نخواهم آورد و به هزار و یک مساله فکر خواهم کرد، چون هنر فکر نکردن هم‌زمان به چند چیز را بلد نیستم.

دیگر طولانی نمی‌توانم بنشینم و کاری را مداوم انجام دهم.

کودک درونم اعتراض می‌کند. نه فقط به نشستن. به صدای سشوار، به آب کمی گرم، به خم شدنم، به صدای بلند.

شاید هم اعتراض نیست، فقط یک واکنش است. اما هرچه هست بسیار دوست دارم ببینمش.

احساس می‌کنم این‌بار یک موجود هوشمند در شکم دارم که از همین دنیا نیامده خیلی چیزها را می‌داند. انگار نه ماه فرصت داشته درباره دنیای ما آدم‌ها کتاب بخواند، فیلم ببیند، صوت گوش کند و اصلا برایم عجیب نیست که در همان اتاق زایمان‌ چند کلمه‌ای هم حرف بزند!

و همین واکنش‌های حساب شده‌اش مشتاقم می‌کند تا زودتر ببینمش. 

که تو کیستی ای کوچک باهوش؟

 

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

شروین خانم، شیرین خانم، من و همسر میلاد

چادرم را میان مانتوهای خنک و رنگی تابستانی کمد آرایشگاه آویزان می‌کنم و از روی قبضم خانم شروین را پیدا می‌کنم. خانم شروین شبیه یکی از هنرپیشه‌های امریکایی است که اسمش یادم نیست. از آن تپل مهربون‌های سفید چشم رنگی که عشقم از دهانش نمی‌افتد و تو فقط همان مرتبه اول تردید می‌کنی که چرا باید عشق این زن بوده باشی. چون زنان دیگر هم به همین صفت خوانده می‌شوند.

خانم شروین مهربان کاتالوگ رنگ را مقابلم باز می‌کند و خیلی از رنگ‌هایی که انتخاب کرده‌ام را به‌خاطر تعداد زیاد موهای سفیدم رد می‌کند و می‌گوید پوشش‌دهی ندارد. چند پیشنهاد روشن و مش و ... می‌دهد که من آدمش نیستم.

 با یکی از قهوه‌ای های تیره یک دل می شوم و روپوش صورتی یک‌بار مصرف را می‌پوشم و سعی می‌کنم احساس نکنم در بیمارستان هستم و چند دقیقه دیگر به اتاق عمل خواهم رفت.

فرصت نمی‌کنم با موهای سفیدم که نه ماه با من آمده‌اند خداحافظی کنم چون من حالا یکی از مهم‌ترین سوژه‌هایی هستم که همیشه برای زنان جذاب است. من باردارم و آن‌هم هفته‌های آخر.

و کیست که نداند یک زن باردار در میان زنان سیاره‌اش همانند کسی است که تصمیم گرفته وارد سیاره دیگری شود و حالا برخی او را تحسین می‌کنند، برخی خاطرات سفر سیاره‌ای خودشان را مرور می‌کنند و برخی از شنیده‌هایشان درباره این سفر می‌گویند.

حالا خانم شروین و خانم و شیرین و یک خانم دیگر که نام همسرش میلاد است و هر چند دقیقه یک‌بار از او نام می‌برد دارند درباره شکل شکم من صحبت می‌کنند و باهم اتفاق نظر ندارند که مادر باردار نوزاد پسر شکمش خربزه‌ای و تیز است یا مادر باردار نوزاد دختر. و من آخر از حرف‌هایشان دستگیرم نمی‌شود که خب خربزه را می‌شود از دو طرف تماشا کرد و تیزی شکم یا بزرگی در پهلو هر دو می تواند درست باشد که رفته‌اند سر بحث بعدی یعنی برق چشم‌ها!

یک‌هو همه‌شان خیره می‌شوند در چشم‌هایم و این‌بار اتفاق نظر دارند که چشمانم برق می‌زند!

خدایا! چرا کنار صندوق وقت انتخاب متخصص رنگ‌کار مو نگفتم کم‌حرف‌ترین لطفا!

و ماجرا ادامه دارد.

این‌که دختر بهتر است یا پسر؟

خانم شروین فرزند پسر باردار خواهد شد یا فرزند دختر؟

 و رای این‌که نوزاد باید پسر باشد اما سالم!

کم‌کم بقیه جز خانم شیرین که دارد بی‌دقت قلم‌مو را روی موهایم می‌کشد به صندلی‌هایشان زیر کولر گازی لم می‌دهند و درباره صندل‌هایی که خانم شروین قصد دارد یکی‌اش را انتخاب ‌کند نظر می‌دهند. بعد موضوع خرید پیراهن برای عروسی بیتا پیش می‌آید و بعد موضوع بافت و چند مساله دیگر که البته نظر خانم شروین با این‌که سنش از دو نفر دیگر کمتر است مهم‌تر است. احتمالا چون استادکار است.

چرا فکر می‌کردم زمانی که روی این صندلی نشسته‌ام و فرایند رنگ را طی می‌کنم می‌توانم این کتاب را تمام کنم؟

من هم با الیف شافاک رفته‌ام خانه عدالت خانوم و در همان نشیمن نشسته‌ام، اما مدام مجبورم برگردم به آرایشگاه و ناخواسته درگیر بحثی شوم که دوستش ندارم.

کتاب را می‌بندم و از پشت می‌گذارم روی کیفم. حوصله بحث راجع به عنوان زرد کتاب که بعد از عشق است ندارم. و تازه ممکن است مثل دفعه پیش متهم شوم که نویسنده‌ام؟ پس استاد دانشگاهم؟ پس حتما مجری تلویزیونم!

خدای من! نمی‌شود کتاب خواند و آدم معمولی بود؟

به زن‌های توی آیینه نگاه می‌کنم. اگر با کسی حرف نمی‌زنند و یا از زیر گردن در پیش‌بندهای سیاه ستاره‌ای نیستند، حتما گوشی موبایل در دستشان است.

پس اگر من الان ادعا کنم که مشاور زنان در دیپلماسی خارجی ایران در پنج به علاوه یک هستم بدون دانش درباره اینکه چنین سمتی اصلا وجود دارد یا نه- باور می‌کنند. مگر اینکه خیلی زرنگ باشند و در همان گوشی‌شان چنین سمتی را جستجو کنند. و مگر پنج به علاوه یک هنوز مهم است برای کسی؟

کسی به من نگاه نمی‌کند. و حالا منتظرم چهل و پنج دقیقه تمام شود تا خانم شروین نظر کارشناسی‌اش را بدهد و ختم ماجرا را اعلام کند تا بروم طبقه دوم، پیش خانم مهناز و هرچقدر سعی می‌کنم نمی‌توانم بگویم شروین جون و مهنازجون و ... -.

حالا لایه تازه‌ای از آرایشگاه را می‌بینم.

زنانی که از ال‌سی‌دی‌های سقف آویزان هستند.

اول چهره بدون آرایش و معصوم‌شان را نمایش می‌دهد و بعد تبدیل می‌شوند به عروس‌های عشوه‌گری که یا غمگین هستند و سیندرلایی با یک کفش، خیره شده به دورررر. و یا صاف زل زده‌اند به چشم‌هایت، انگاری قرض داشته‌ای و فراموش کرده‌ای. اگر راضی‌اند از بلایی که در این آرایشگاه سرشان آمده، چرا نمی‌خندند؟

کدام چهره قشنگ‌تر است؟

قبل از آرایش یا بعد از آن؟ بستگی دارد که زیبایی را معصومیت بدانی یا اغراق.

لب‌های بزرگ، بینی کوچک، مژه‌هایی به غایت بلند، گونه‌هایی که اشک رویشان سر نمی‌خورد، ابروهای کلفت، چشم‌های رنگی ... .

چه کسی مشخص می‌کند این دختر زیبا و معصوم بدون آرایش با این معیارها زیباتر خواهد بود؟

البته که عوامل زیادی در این سلیقه موثر هستند، اما من هنوز فکر می‌کنم اگر قرار بود مردها تنها یک هفته محل زندگی‌شان را از زن‌ها جدا می‌کردند و چشم هیچ‌کدام‌شان به دیگری نمی‌افتاد، نوع پوشش و مصرف لوازم آرایش زن‌ها قطعا متفاوت بود. برای مردها چه اتفاقی می‌افتاد؟ من چه بدانم.

شروین خانم خیلی نزدیک می‌شود و اول گمان می‌کنم برای برق‌ چشم‌هایم اتفاقی افتاده، اما بعد می‌بینم که دارد ریشه موهایم را چک می‌کند و بعد می‌گوید عالی شد! سفیدها هم رنگ گرفت! و به شیرین خانم می‌گوید برود برای شستن.

دومین‌بار است که سرم را در این سرامیک‌های سیاه خم می‌کنم و می‌گذارم کس دیگری موهایم را بشورد. و حالا زن‌های دیگر متوجه شده‌اند که باردارم و کیف کتان گلدارم هم نمی‌تواند رازم را مخفی کند.

سعی می‌کنم از نگاهشان بخوانم که در مورد من چه فکر می‌کنند.

بیشترشان پری‌های غمگینی هستند که یا یاد تجربه زیسته‌ای افتاده‌اند و یا در حسرت تجربه‌ای از مقابلم می‌گذرند. اما در نگاه خیلی‌هایشان خشم هست. خیلی دوست دارم بدانم آن‌ها از چه خشمگین هستند و چه چیز بارداری آن‌ها را آشفته کرده است؟ نمی‌توانم.

حالا باید سشوار بکشم و از خانم شروین که مدام کار خودش را تحسین می‌کند و بقیه هم تایید تشکر کنم.

شده‌ام فاطمه سابق. با موهای همیشگی. با همان قیافه. و اگر دستم را روی شکمم نگذارم می‌توانم فکر کنم یک روز معمولی یوسف را گذاشته‌ام مهد و آمده‌ام موهایم را کوتاه کنم.

انگار نه انگار نه ماه آیینه هر روز موهای مرا خاکستری کرد و با چپ و راست کردن فرق سرم هم اتفاق تازه‌ای نیفتاد.

موهایم صاف می‌شود و کارم تمام.

شروین خانم تبریک می‌گوید به هنر خودش و آرزو می‌کند اگر دوست داشتم دفعه‌های بعد بازهم پیش او بروم.

بقیه هم خداحافظی می‌کنند و یادشان می‌رود برای زایمان راحت و سلامتی نوزاد و عاقبت بخیری‌اش هم یک دعایی کنند.

من با موهای رنگی دوباره شبیه خودم شده‌ام. گیرم کمی اضافه وزن دارم.

 

 


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

شقایق‌ها در لحظه زندگی می‌کنند

شقایق‌های روی پیراهنم تکان می‌خورند. کودک درونم است که در باد می‌دود.

باید حواسم را پرت کنم و به چیزهایی فکر نکنم. به چیزهایی که از دست خواهم داد.

مثلا به امروز که احتمالا برای آخرین بار همراه پسر روی کاغذ نقشه‌ مکان‌هایی که باید می‌رفتیم کشیدیم و او تک‌تک از روی نقشه‌ای که خودمان کشیده بودیم گفت مسیر بعدی کجاست و کجا جای پارک هست و بعد هم به کتابخانه رفتیم و آخر هم یک پیتزای غول پیکر خوردیم با نوشابه و دلستر.

حرف می‌زدیم و خیال می‌بافتیم درباره رستورانی که که بزرگ شد قرار بود راه بیندازد.

بچه‌ها از سرسره‌های بلند و پیچ پیچی سر بخورند و در حوضچه‌های نوشابه و دلستر شنا کنند.

بتوانند کمی غذا بخورند و وقتی خسته شدند کفش‌هایشان را در بیاورند و روی مبل‌های رستوران که از نان‌های بزرگ و نرم و خنک باگت ساخته شده دراز بکشند و بعد هروقت دلشان خواست غذایشان را تمام کنند.

از جنگل سیب‌زمینی‌های سرخ شده عبور کنند و به گنج که همان پیتزا است برسند.

بقیه را می‌گفت اما من نمی‌شنیدم و فقط نگاهش می‌کردم.

او می‌دانست تا چند روز دیگر همه چیز چقدر تغییر خواهد کرد؟

تا وقتی همه دورمان باشند و هوایش را داشته باشند و هدیه بگیرد و سرگرم شود احتمالا همه چیز خوب است. اما وقتی همه رفتند و همسر هم روزهای شلوغ کاری‌اش شروع شد و ما سه نفر ماندیم و یک خانه‌ی احتمالا پر از کار، داستان‌های تازه‌ای شروع خواهد شد.

و فقط همین نیست.

یک طرف قصه این که باید مادری را از اول شروع کنم.

به آن هم اصلا نمی‌خواهم فکر کنم. قبلا وقتی داشتم تصمیم می‌گرفتم می‌خواهم دوباره مادر باشم به آن فکر کرده‌ام.

می‌خواهم بگذارم الان همه‌ چیز خودش پیش برود.

مگر نه اینکه هیچ دو کودکی شبیه هم نیستند؟ پس من هم دوجور مادری را تجربه خواهم کرد. و سعی می‌کنم گوش‌هایم نشنود جمله اطرافیانم را که با وای!!! شروع می‌شود و به همه چیز اول؟ چه حوصله‌ای باید داشته باشی! ختم خواهد شد.

من اما آماده‌ام؟

می‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟

از این سفر تازه خبر دارم؟ به اندازه کافی توشه برداشته‌ام که کم نیاورم؟

هیچ چیز نمی‌دانم و نمی‌خواهم به خیلی از آن‌ها پیش از وقوع فکر کنم.

و به مهم‌ترینشان که سهم کم و کوچک از خودم خواهد بود.

شقایق‌های دشت لباسم تکان می‌خورند. یک سبد بزرگ رخت انتظار مرا می‌کشد تا در شب گرم تابستان خشک شود و من به دشت شقایقی که بین راه و در جاده غافلگیرمان کرده فکر می‌کنم.

کاش پودر لباسشویی هم بود که عطر باران داشت.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

راز بزرگ من

فکر می‌کنم از وقتی غیر از همسرت هرکس دیگری فهمید بارداری، دیگر همه کودکت مال تو نیست.

 تو او را با همه کسانی که می‌دانند شریک شده‌ای. نه فقط در دوست‌ داشتن. در تربیت هم. و در مالکیت. و در قضاوت. و در همه چیز.

فقط کافی است رازت را بگویی.

بعضی از ما تحمل پنهان کردن این‌همه شعف و هیجان را نداریم و از زیر سقف آزمایشگاه و کاغذ آزمایش به دست داریم به نزدیکان‌مان تلفن می‌کنیم.

بعضی از ما دلمان می‌خواهد تا آخر این راز را نگه‌داریم. مثلا بار اول دلم می‌خواست در سرزمینی دیگر زندگی می‌کردم. و وقتی فرزندم دنیا می‌آمد به وطنم بر می‌گشتم.

همه‌ی نه ماه تمام بارداری‌ام را به همراه شیرینی‌ها و سختی‌هایش برای خودم می‌خواستم.

دلم می‌خواست چالش خودم را فقط به همراه همسرم طی کنم.

انگار اگر موفق می‌شدم همه این راه را تنها بروم، هیمالیا را بالا رفته بودم. یا عرض فلان دریا را شنا کرده بودم. یا دور کره زمین را رکاب زده بودم. یا حاجی شده با حج مقبول!

اما من در سرزمین خودم بودم و رازم هر روز بزرگتر می‌شد. آن‌قدر که خودش، خودش را فاش می‌کرد.

بعدها فهمیدم زنان بسیاری مثل من بودند. اما چرا؟ چرا آن‌ها هم دوست داشتند این مسیر را تنها بروند و با نتیجه برگردند؟

برای برخی حیا بود. و القا عرف که بخشی از ماجرا را جنسی نگاه می‌کرد. پس باید در سکوت می‌ماند.

برای برخی هراس باز از دست دادن. که تحمل رنج از دست دادن برای خودشان دوتا راحت‌تر بود و لازم نبود مورد ترحم دیگرانِ مهربان باشند و یا بخواهند آن‌ها را هم تسلی بدهند.

برخی دلشان می‌خواست زندگی‌شان در این نه ماه روال عادی‌اش را طی کند و مثل یک بیمار با ‌آن‌ها برخورد نشود.

و برای برخی احساس مالکیت. مگر منِ زن چندبار فرصت داشتم چنین گنجی داشته باشم که دلم بخواهد خیلی زود با دیگران تقسیمش کنم؟

و برخی شاید کسی را نداشتند که مایل باشد این راز را بداند.

ما آدم‌ها بالاخره بسیاری از رازهایمان را شریک می‌شویم، چون برای تنها زندگی کردن در جزیره ساخته نشده‌ایم.

حتی اگر دلمان نخواهد هیچ‌وقت از جزیره بیرون بیاییم، همیشه یک چشممان به دریا است، شاید قایقی گذر کرد.

و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم در جزیره آزادتر بودیم، یا در میان مردمی که دوستمان دارند.

و تو همه رازهای عالم را می‌دانی!

خودت، تنهای تنهای تنها!


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بدنم را دوست دارم

 

می‌توانم آشپزخانه این خانه را دوست نداشته باشم.

یا معماری خانه‌هایی که هر روز از پشت پنجره اتاقم می‌بینم.

یا بخشی از کارم را.

 یا تکه‌هایی از شهرم را.

اما نمی‌توانم بدنم را دوست نداشته باشم.

موهایم را که در آیینه سفیدتر می‌شوند و تا چند هفته دیگر چهره‌ام را آن‌طور که دوست دارند تغییر می‌دهند.

شکمم که بزرگ‌تر خواهد شد و دکمه‌های شلوار بارداری را عقب‌تر خواهد برد.

انگشتانم که دارند ورم می‌کنند و کم‌کم حلقه‌ام را نمی‌توانم دستم کنم.

دندان‌هایم که دارند تحملم می‌کنند.

رگ پای چپم را که هروقت بخواهد مثل یک چوب سفت می‌شود و ماهیچه‌ها  را با خودش متحد می‌کند و نفسم را بند می‌آورند.

مچ‌ دست‌هایم را که بعضی شب‌ها انگار همزمان لای یک در آهنی مانده‌اند.

من «باید» بدنم را دوست داشته باشم!

این استخوان‌ها و پوست و ماهیچه‌ها خانه اول من هستند.

بعضی‌شان همه‌جا با من آمده‌اند. بعضی‌ سلول‌ها را اما یک قسمتی از سفر از دست داده‌ام. و همه را بالاخره یک روز کاملا می‌گذارم و می‌روم. دیدارمان به قیامت.

دو ماه دیگر وضعیت دشوارتری خواهم داشت. لااقل تا چند هفته.

بعد شاید بشویم همان دو همسایه قدیمی.

گاهی همدیگر را فراموش کنیم. گاهی برای هم دل بسوزانیم. چشم‌هایش از خواب بسته شود و به زور باز نگهش دارم.

گرسنه باشد و فرصت غذا خوردن نداشته باشم. صبح نیاز به دستشویی داشته باشد و تا شب فرصت نکنم.

دندان‌هایش درد کند و با مسکن راضی‌اش کنم.

خودش هم این‌ها را می‌داند. برای همین از آن شب بیمارستان می‌ترسم و سعی می‌کنم به آن فکر نکنم. به آن‌همه درد مرگ‌بار که بار اول پزشکان اورژانس نفهمیدند و داشتند به خطا دوباره به اتاق می‌بردنم تا آپاندیسم را هم در آورند.

به آن همه خون! وسعت زیادی که آن‌همه سرامیک اتاق را سرخ خواهد کرد. زخم‌ها.

اگر این بدن بخواهد می‌تواند مرا از پا در آورد. و تا کنون چنین نکرده. جز درد زایمان و درد آن شب اول که انگار چند قدم بیشتر تا مرگ فاصله نداشتم.

او بیشتر مرا تاب آورده، می‌دانم. بیشتر مرا تحمل کرده. من سر به هوا که گاه یادم رفته یک نخود کرم ضد آفتاب مهمانش کنم تا جای بوسه آفتاب نماند روی پوستش. یک لیوان آب حتی.

امروز راضی‌ام و دوستش دارم. نه فقط برای اینکه می‌دانم زمان‌های زیادی تحملم کرده، و نه چون چاره دیگری ندارم. به این خاطر که من باید نزدیک‌ترین سقف و دیوار به خودم را دوست داشته باشم.

چند هفته دیگر این موجود پرتحرک را از شکمم بیرون می‌آورند و در بغلم می‌گذارند. حتی اگر نماینده بانک بندفاف هم در اتاق حاضر باشد و قول بدهد که او را از من جدا کرده‌اند می‌دانم که هیچ‌وقت از او جدا نخواهم شد.

با دردهایش خواهم گریست، و شادی‌اش خستگی یک عمر را از جانم بیرون خواهد کشید.

او همیشه در بدن من خواهد ماند.

و بدن من دوباره مهمان تازه‌ای دارد. شگفت نیست؟

نمی‌توانم او را دوست داشته باشم و بدنم را نه.

اما نمی‌توانم تاثیر جامعه را بر تن‌انگاره خودم انکار کنم.

چند روز پیش باید خودم را فوری به ماشین می‌رساندم و گرم بود و سربالایی. شاید شش کوچه بیشتر راه نبود. برای تاکسی زرد دست تکان دادم. آن‌قدر دویده بودم که کمرم درد گرفته بود و لابد وقت سوار شدن ناله‌ای هم کرده بودم.

وقتی پیاده شدم پیرمرد گفت دخترم وزنت را پایین بیاور! سالم‌تر می‌مانی!

بقیه پول را گرفتم و گفتم باردارم!

برایم دعا کرد.

من اما خوشحال نبودم.

دوست داشتم بگویم تن من را قضاوت نکن. من به اندازه کافی دوستش دارم. من به اندازه کافی قضاوت می‌شوم.

همان‌طور که گاهی دوست دارم به آدم روبرویی‌ام بگویم تنم را نبین، مرا ببین!

 

 

 


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی