بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

همه یک روز مال من

صبح خواب می‌دیدم که برای طبقه پایین همسایه تازه آمده و دو پسر آن‌ها به من گفتند که امروز مدرسه‌ها تعطیل است.

چشمم را که باز کردم ساعت هفت و ربع بود و مدرسه‌ها به دلیل بارندگی برف و باران تعطیل شده بود.

پرده را کنار زدم. خیابان خالی بود و برف‌های پا نخورده انتظار مرا می‌کشید.

دلم می‌خواست بگویم امروز روز من است! من هم تعطیلم و باید همین حالا خانه را ترک کنم و همه روز برفی را بغل کنم.

اما دانه برف بیدار شده بود و به من نگاه می‌کرد و اگر زودتر از اتاق بیرون نمی‌بردمش دانش‌آموز را هم بیدار کرده بود و روز کاری مامان زودتر شروع شده بود.

از خودم می‌پرسم اگر همه امروز مال من بود چه می‌کردم؟

پالتو و چکمه می‌پوشیدم. کتابم را بر می‌داشتم. شاید لب تاب را هم. به کتابخانه می‌رفتم و تا می‌توانستم به دنبال کتاب‌هایی می‌گشتم که هیچ‌وقت فرصت زیادی برای پیدا کردنشان ندارم. بعد به قرائت‌خانه می‌رفتم و لب‌تابم را بیرون می‌‌آوردم و پروپوزالی که نیمه رها کرده بودم تمام می‌کردم. بعد فقط نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که این روز برفی به کتابخانه آمده بودند و برای هرکدام قصه‌ای می‌ساختم.

همان‌جا با دوستانم چت می‌کردم و اگر می‌شد ناهار در کافه‌ای که دوستش داریم باهم قرار می‌گذاریم.

زودتر می‌روم چون می‌خواهم در دفتر یادداشتم چیزهایی بنویسم که فقط در یک روز سرد برفی می‌توان نوشت. بعد آن‌ها می‌رسند و ناهار می‌خوریم و آن‌قدر می‌خندیم که حوصله کافه سر می‌رود.

پالتوهایمان را می‌پوشیم و بیرون می‌رویم و می‌فهمیم که برف تندتر شده. اما باز هم می‌خواهیم به یکی دو کتاب‌فروشی سر بزنیم.

دست‌هایمان از سرما دارد یخ می‌زند. از یک ون‌کافه نوشیدنی گرم می‌خریم و بازهم راه می‌رویم.

یکی‌مان پیشنهاد می‌دهد از سایت تیوال بلیط تئاتر بخریم. همه امروز مال من است، چرا که نه!

بلیط تئاتری را که تعریفش را شنیده‌ایم می‌خریم و تا سالن اجرا همچنان حرف می زنیم و می‌خندیم.

تئاتر اشک‌مان را در می‌آورد. اما راضی هستیم. سالن گرم است و همه چیز ما را یاد روزهای دانشجویی‌مان می‌اندازد.

بیرون که می آییم هوا صاف است. ماه از بین شاخه‌های برف نشسته پارک شهر پیدا است. سوار مترو می‌شویم و درباره تئاتر حرف می‌زنیم. هرکدام یک جفت جوراب می‌خریم و در پیتزافروشی عوض می‌کنیم. چون دیگر نمی‌توانیم با پاهای یخ کرده و خیس راه برویم.

دیگر وقت خداحافظی است. آن‌ها می‌روند و من تا خانه قدم می‌زنم. گاهی سُر می‌خورم اما تعادلم را حفظ می‌کنم. انگار همه خیابان امشب مال من است!

کدام آواز را بخوانم؟

 

هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد. تن بچه‌ها لباس بیشتری می‌کنم اما پرده را نمی‌کشم.

برای پرنده‌ها غذای بیشتری می‌ریزم و صبحانه بی‌دندان را که امروز همش مرا می‌خواهد آماده می‌کنم.

مامان ببین، مامان بگو، مامان ... و همه مامان‌هایی که می‌شنوم را اگر جمع کنم به اندازه درخت‌های سر خیابان تا ته خیابان می‌شود. من هم بالاخره مداد شمعی بر می‌دارم و رنگ می‌کنم.

آن بیرون هنوز برف می‌بارد و هیچ خبر یا اطلاعیه فوری یک روز را برایم تعطیل نخواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زندگی بی رویا

فکر می‌کنم حالا دیگر مادرها آن‌قدر سواد رسانه‌ای دارند که بدانند عکس‌هایی که خانم فلان از خودش و بچه‌هایش و زندگی‌اش و خانه‌اش می‌گذارد، تنها بخشی از ماجرا است. و اتفاقا بخش قشنگ ماجرا.

و حتی ممکن است تصویر آخر صفحه یکی از مطرح‌‌های اینستا مربوط به بیماری و تب و لرز باشد. اما آخر هم چیزی که مخابره می‌شود آشپزخانه به هم ریخته پشت سر عکاس و خانه ریخت و پاش مقابلش نیست، کاسه سوپ شیکی است که با چند برگ جعفری تازه تزیین شده.

اما همین مادر با این‌که می‌داند این تنها بخش قشنگ ماجرای زنی است که ممکن است به‌خاطر بسیاری از مسایل دیگر که بیان نمی‌کند رنج بکشد، باز هم دوست دارند که آن صفحه را ببینند.

 تا چند سال پیش معنای این کار را نمی‌فهمیدم.

اگر با چشم‌های خودت خانم و آقای فلانی را دیده‌ای که مثل تو اول وقت به آزمایشگاه آمده بودند و خیلی هم نسبت به هم سرد بودند و چه بسا با هم دعوا هم داشتند و بچه‌شان هم خودش را روی زمین می‌کشید و کسی حواسش نبود، چطور می‌توانی عکس‌های دونفره گرم و شادشان را باور کنی و باز هم تماشایشان می‌کنی؟ پاسخ این سوال را نه می‌توانستم بپرسم، که فکر می‌کردم پاسخش هرچه بود خصوصی دوستم بود و به من ارتباطی نداشت، نه می‌توانستم بی‌خیال پیدا کردنش شوم.

حالا اما گمان می‌کنم بخشی از جواب را یافته‌ام.

زن‌ها با ورود به دنیای مادری درهای بسیاری را پشت سر خود می‌بندند. البته که درهای دیگری به رویشان گشوده خواهد شد و بودن در اتاق‌های تازه‌ای از عمارت زندگی را تجربه می‌کنند. اما لزوما نمی‌توانند با بودن در این اتاق‌ها کنار بیایند. با تجربه‌ شان در صلح نیستند. با چیزی که الان هستند یا شدند حالشان خوب نیست. بلد نیستند چیزی که الان هستند یا تجربه‌ الان‌شان را بیان کنند. یا عرف اجازه ابراز تجربه‌شان را نمی‌دهد و آن را به بخش خصوصی فرستاده که هیس نباید بلند گفت. با اینکه به نفع چه کسانی نباید گفتش الان کاری ندارم.

من فهمیدم که همین مادرها، زن‌هایی که ممکن است تا آخرین روز عمرشان دیگر امکان تجربه‌ای را که دوستش دارند را نداشته باشند، نیاز به رویا دارند. رویایی که شاید هیچ‌وقت محقق نشود. اما رویا است و خاصیت خودش را دارد. سرخوشی خودش را دارد.

همین امروز قبل از این‌که به مهمانی برویم من یک ساعت از وقتم را در آشپزخانه گذراندم. گاز را تمیز کردم، ناهار پسر کوچک را آماده کردم، ظرف‌ها را شستم، برای پرنده‌های نان خشک خرد کردم و ... اما من در آشپزخانه نبودم.

من در کافه روبرتو پشت یکی از میزها که به خیابان دید داشت اما نه خیلی نزدیک، برای خودم چیزی سفارش داده بودم و داشتم حرف‌هایم را که قرار بود به دوستم بزنم آماده می‌کردم. و حتی می‌دانستم وقتی او بیاید هیچ‌کدام از این‌ها را نخواهم گفت و در مورد چه موضوعات دیگری صحبت خواهیم کرد. بعد از یک ساعت آشپزخانه برق می‌زد و من با دست‌های یخ کرده از کافه برگشته بودم. کیف پسرها را آماده کردم و به مهمانی رفتیم.

دارم فکر می‌کنم اگر خیلی روی این مساله که آدم‌های صفحه‌های قشنگ مجازی لزوما شبیه زندگی واقعی‌شان نیستند و آن‌ها هم رنج‌هایی را تحمل می‌کنند که درباره‌اش حرف نمی‌زنند حرف بزنیم چه اتفاقی برای ما زنان و مادران خواهد افتاد؟

من اگر بدانم زنی که شرح سفرهایش را دنبال می‌کنم روی هر دو مچ دستش خط‌های عمیقی دارد و شکل خنده‌اش در خیابان شبیه هیچ‌کدام از موقعیت‌هایی که می‌گوید در آن احساس رضایت می‌کند نیست چه احساسی خواهم داشت؟

اصلا یکی بتواند یک امکانی از خدا بگیرد و پشت صحنه این آدم‌های پرمخاطب را به همه نشان دهد و مثلا تشت‌شان را از بام‌شان بیندازد. فردای آن روز چه اتفاقی خواهد افتاد؟

آدم‌ها برای همیشه از اینستاگرام بیرون می‌آیند یا توییت‌های آدم دوست‌داشتنی‌شان را نمی‌خوانند و مثلا به‌جایش کتاب می‌خوانند؟ یا آدم‌ رویاهایشان را در واقعیت پیدا می‌کنند؟ یا بند کفشش‌شان را گره پاپیونی می‌زنند و می‌روند تا قهرمان روای خودشان باشند؟

نه! به نظر من آن‌ها فقط تنهاتر می‌شوند.

آن‌ها «بی‌رویا» می‌شوند.

و همه ما برای زنده بودن به رویا نیاز داریم.

حتی اگر بدانیم هیچ‌وقت به آن نخواهیم رسید. حتی اگر برای رسیدن به رویاهایمان تلاش نکنیم.

من فکر می‌کنم همه ما در این دوره تنهایی و سختی به رویا نیاز داریم. به رویا نیاز داریم تا زنده بمانیم و زندگی کنیم.

گاهی به یک تکه انر‌‌ژی نیاز داریم تا ما را تا شب بکشاند. حتی اگر بدانیم بخش قابل توجهی از ‌‌آن‌چه گرفته‌ایم و به موجب آن انرژی گرفته‌ایم کاذب است. مقوی نیست.

رویا برای خیلی از ما حکم یک لیوان چای را دارد.

یک نخ سیگار.

یک آغوش.

یک مسکن قوی.

و فکر می‌کنم باید ترسید از آدمی که رویایی ندارد.

و دارم فکر می‌کنم باید نگران آدمی شد که رویا را زندگی‌ می‌کند، موازی زندگی واقعی‌اش. و گاهی چند خط رویا را زندگی می‌کند. آدمی است زنده در چند رویا.

در یکی مادر است، در یکی نویسنده‌ای پرمخاطب، در یکی آدمی در سفر، در یکی هنرپیشه و ... .

برای این آدم‌ها هم می‌ترسم.

گاهی فکر می‌کنم حواس‌مان هست داریم این‌همه اطلاعات را برای چه می‌دهیم؟

آمدیم به بچه‌ای که دندانش را تازه از دست داده و قیافه‌اش از ریخت افتاده و هراس تجربه تازه را دارد گفتیم فرشته دندان وجود ندارد. و هر هدیه‌ای هم تا صبح زیر بالش تو رفت مادر و پدرت گذاشته‌اند. خب! که چه؟! چه کردیم با آن بچه که حالا همه واقعیت را می‌داند و چه بسان قبلا هم می‌دانسته و به رو نیاورده؟

دلم می‌خواهد به آدم‌هایی که صبح تا شب دارند انذار می‌کنند و سواد یاد می‌دهند بگویم رویایش را گرفتی؟ خب! چه چیزی را جایگزین آن کردی؟

زندگی بی‌رویا سخت‌تر نیست؟

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

کسی موسیقی تیتراژ پایانی را خاموش کند

رژ پررنگم را می‌زنم تا تصویر مه امروز از خاطرم برود.

داشتم ناهار را آماده می‌کردم و فرنی شش ماهه را در ظرف می‌ریختم که از پنجره آشپزخانه برجی که حسام اسمش را گذاشته برونکا ندیدم. برونکا را ندیدم؟!

این برج که تا خانه فاصله زیادی ندارد معیار سنجش آلودگی هوای من است. اگر هوا خوب باشد می‌توانم تعداد طبقاتش را بشمارم و ببینم لامپ کدام طبقه نیمه ساخت را روشن گذاشته‌اند.

هوا که آلوده باشد بسته به غباری که میان چشم‌های من و برج هست وضعیت ناسالمی را تخمین می‌زنم.

و امروز ظهر اول برونکا را ندیدم. چشم‌های من دور را نمی‌دید؟ می‌سوخت اما بعید بود نبیند.

بالاخره تصمیم گرفته بودند این ساختمان بی‌مصرف زشت نیمه ساز را خراب کنند؟ یک شبه این حجم آهن و سیمان را کجا برده بودند؟

هوا آن‌قدر آلوده بود که ساختمان بلند دیده نمی‌شد!

کاسه قرمز را روی کابینت گذاشتم و دویدم تا به که زنگ بزنم؟

به چه کسی بگویم که احساس می‌کنم در سکانس آخر فیلم مه (‌The Mist) گیر افتاده‌ام و و فرانک دارابونت هم نیست تا بگوید چه خواهد شد.

من چه کردم در حق بچه‌هایم؟ این غبار که از درزهای در و پنجره راهش را به خانه‌ام باز خواهد کرد و وارد بدن کودکانم می‌شود با آن‌ها چه می‌کند؟ وقتی چشم‌های من دارد می‌سوزد، ریه پسر شش ماهه‌ام چه دارد می‌شود؟ سرفه‌های پسر هفت ساله‌ام چه می‌گوید؟ فردا چه شکلی است؟ وقتی رسید به من که مادرشان بودم چه خواهند گفت؟

لب‌هایم را روی هم می‌مالم و صدای موسیقی تیتراژ پایانی را در سرم خاموش می‌کنم.

فردا روز تازه‌ای است. و خدا حواسش به همه ما هست. به بچه‌ها بیشتر.

دلم می‌خواهد این‌طوری فکر کنم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی