بسم الله
چند روز است که بلدرچینها فریاد میکشند. چیزی شبیه اعتراض و دسته جمعی. صدایشان وقتی باهم حرف میزنند اکو میشود. اوایل اگر صدایی هم داشتند شبیه صدای یک قورباغه کوچک و ترسو کنار برکه بود. حالا اما همه خانه میدویم ببینیم چه شده.
چون اردک و جوجه که مردند، بقیه شان اینطوری بیقراری میکردند و میخواستند ما را خبر کنند.
اما اینها زنده هستند و اخیرا بیقراری میکنند. آب دارند، غذا دارند و حتی سبزی تازه. اما فریاد میزنند.
دیروز یکیشان در قفس را باز کرده بود و بیرون بود. دوتای بقیه خودشان به قفس میکوبیدند تا راهی پیدا کنند و بیرون بیایند. در را باز کردم، و داخل قفس برایشان سبزی ریختم. نخوردند. هنوز میخواستند بیرون بیایند. ظهر دیگر فهمیده بودند در چیست و آزادی چه طعمی دارد. کنار گلدانها پرهایشان را باز کرده بودند و خوشحال بودند. عصر هم رفتند داخل قفس، غذا خوردند و بیرون آمدند. شب اما میپریدند. انگار زیر سرامیکهای تراس فنر داشت. یوسف نگران شد که دیواره تراس خودشان را پایین بیندازند. و من بیشتر از همیشه دلم خواست که روی زمین زندگی میکردیم.
صبح دوباره بیقراری را شروع کردهاند. و با توجه به تجربه دیروز حق دارند.
روزهای اول که آرام بودند و انگار راضی همه چیز خوب بود. غذا میخوردند، در قفسشان لم میدادند و تخم هم میگذاشتند.
حالا هم تخم میگذارند اما خوشحال نیستند. کلافهاند.
چقدر شبیه ما!
چقدر شبیه ما!
نمیدانم الان بیشتر برای اسارت آنها است که ناراضیام، یا برای این حس شباهتی که با آنها احساس میکنم.
اما حس دیگری هم دارم و آن خشم است نسبت به آقای فروشنده که معتقد بود این قفس بزرگ برای سه بلدرچین بزرگ هم هست و ما میتوانیم از تعداد بیشتری از آنها نگهداری کنیم! او هیچوقت بیقراری بلدرچینها را ندیده بود؟
حالا دارم دعا میکنم که اجازه بدهند بلدرچینها در باغچه خالی پایین زندگی کنند. روی خاک! و یوسف بازهم بتواند آنها را ببیند و یحیی بتواند به خاطر تخمهایشان از ایشان تشکر کند.
اما ته دلم میدانم که رویا است.
باید برای نفیسه که در حیاطشان قفس بزرگ و روبراهی دارد پیام بگذارم و قصه را بگویم و بپرسم میتواند سرپرستی سه بلدرچین دیگر را هم قبول کند؟!
دل من بیش از بقیه برایشان تنگ خواهد شد...