بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک ماه گذشت

بسم الله

 

یک ماه گذشت. از روزی که باهم بیمارستان رفتیم و همه چیز روی یک دور تند انجام شد و به ظهر فردا و ترخیص رسید.

زود گذشت؟

نه! زود نگذشت. دلم هم برایش تنگ نخواهد شد. لااقل نه به این زودی.

اما من تواناتر شدم. تا سه هفته پیش باورم نمی‌شد بتوانم در چند ثانیه از روی تخت بلند شوم و یک سری عضو به شکل دردناکی از این سمت شکمم به آن سمت شکمم نریزد.

دو هفته پیش باورم نمی‌شد بتوانم بدون درد خم شوم و چیزی را از روی زمین بردارم. اما حالا نگاه می‌کنم و می‌بینم دارم یک اتاق پر از اسباب‌ بازی را مرتب می‌کنم.

اما این‌طور نیست حالا که جانم جور شده وقت بیشتری داشته باشم. مثل بازی کامپیوتری می‌ماند انگار. از یک مرحله‌ای که بگذرم قانون بازی دستم می‌آید، اما طراح بازی تصمیم گرفته همه چیز را روی دور تند بگذارد. موقعیت‌های سخت بیشتری روبرویم می‌گذارد که باید مدیریتش کنم و اصلا اینطور نیست که مرحله بعد یعنی صبح فردا همان مراحل را پشت سر بگذارم. تا یک‌جایی از بازی با روز پیش مشترک است، اما استراتژی بازی‌ام را باید تغییر دهم تا زنده بمانم.

و فقط تقویم نیست که یادم می‌اندازد یک ماه پیش چه اتفاقی افتاد، چند جمعه پیش چه اتفاقی. مثلا چند روز پیش بالاخره فرصت کردم رخت‌ها را اتو کنم. اولویت‌دارها را دم دست گذاشتم که روسری گل‌بهی‌ام را پیدا کردم. همان که صبح رفتن از بین روسری‌ها بیرون کشیدم و سرم کردم. بعد لباس‌های یوسف را پیدا کردم که این یک ماه دنبالش بودم.

یا رنده که بعد از چند روز پیدایش کردم. یا بعضی ظرف‌ها.

همه این‌ها پیدا خواهد شد و سر جایش می‌رود. بعد فقط عکس‌ها می‌ماند که یادم بیندازد چه روزی چه اتفاقی افتاد. یا همین دفتری که بعضی شب‌ها برای هردوشان می‌نویسم.

آن‌چه فهمیده‌ام این است که آدم برای زنده ماندن، برای تکراری نشدن، برای فراموش نکردن نیاز به نشانه دارد. که یادش بیندازد یک راهی را آمده. یک رنج‌هایی را هموار کرده. و هنوز دارد نفس می‌کشد. و زندگی همان‌قدر که بی‌ارزش است، قشنگ و دوست داشتنی است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

خیلی سخت، سخت، کمی سخت

 

مری پاپینز گمانم یک‌جایی در فیلمش به بچه‌ها می‌گفت برای از بین بردن مشکلات باید با آن‌ها روبرو شد.

این را از نوجوانی یادم هست و همیشه سعی کردم آماده روبرو شدن با یک موقعیت دوست نداشتنی یا خطرناک باشم.

خب الان هم منتظر افسردگی بعد از زایمان هستم، اما فعلا که خبریش نیست. شاید هم یک موقعی سر زده و من آن‌قدر کار داشتم بکنم که بهش برخورده و رفته! شاید هم در یک پرواز معطل است و بالاخره خودش را  می رساند.

هرچه هست مادر دو فرزند بودن سخت است.

این را بعد از ۲۷ روز دارم می‌گویم. و اگر فردا که قرار است دوستانم را ببینم کسی از من بپرسد مادر دو فرزند بودن چطوری است خواهم گفت، هر روزش با روز قبل فرق می‌کند و اصلا سه ساعت تکراری نخواهی داشت.

منتها تفاوت اصلی‌اش در تحمل و مدیریت میزان سختی‌اش است. بعضی روزها چند ساعت پشت سرهم همه چیز سخت سخت سخت است! گاهی فکر می‌کنی دیگر ظرفیت ندارم!

بعضی روزها هم فقط یکی دو ساعتش سخت سخت سخت است. و بقیه اش سخت یا کمی سخت است.

خب ممکن است از خودم بپرسم حالا که چای دارچین هندی برای خودت دم کرده‌ای و بیسکوییت کره‌ای هم داری و همه پسرهای خانه هم خواب هستند و لب تاب هم شارژ دارد، دیگر مشکلت چیست؟

لیست مفصلی را که کنار دستم است و از صبح تنها یک گزینه‌اش را خط زده‌ام نشانش می‌دهم. و چهار فایلی که پشت همین یادداشت باز است و اگر نخوانم و ننویسم بعید است بتوانم شنبه تحویل دهم.

و البته مساله خواب را پیش می‌کشم. آه ای خواب دوست داشتنی! که وقتی می‌خواهمت ندارمت و وقتی زمانش برای همه اهل خانه رسیده از سرم پریده‌ای! برای تو می‌توانم غزل بگویم! نمایشنامه بنویسم! و کتاب! به شرط آن‌که پنج ساعت بدون وقفه مرا از خودم بگیری!

و همین است که باعث می‌شود بگویم زندگی با بچه دوم فرق دارد!

وقتی یوسف یک ماهش نشده بود او می‌خوابید و من هم. فقط منتظر تماس مامان می‌شدم که بداند ما خوبیم. فقط این مهم بود که یوسف سیر باشد. خودم؟ نه. می‌پرسیدم خواب ار ترجیح می‌دهی یا ناهار را؟ البته که خواب را!

عصر می‌شد، خواب را ترجیح می‌دهی یا غذا را؟ البته که خواب را!

و همه چیز در آرامش بود. اما حالا نه خواب را دارم و نه غذا را.

و در این بین چه می‌کنم؟ اگر فرصت کنم و پیام‌های موبایلم را چک کنم، از میان هر چند پیام پیشنهاد همکاری یکی دیگر را هم قبول می‌کنم و سرم از ایده‌هایی که هی بزرگتر و فربه‌تر می‌شود می خواهد بترکد!

این یادداشت را پیش از آن‌که خواب پسران خانه کوتاه شوم، تمام کنم و بروم سر یادداشت‌هایی که قول‌شان را داده‌ام.

شاید فرزند تازه‌ای زادم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نفس عمیق بکش!

 

آنقدر خسته‌ام که دلم می‌خواهد با لباس بروم زیر دوش و دوباره با همان لباس‌های خیس بروم بخوابم. این دیوانگی را نمی‌کنم اما بارها از خودم می‌پرسم این چه دیوانگی بود که دو مهمانی را در یک روز قبول کردی؟

اگر عصر آمده بودی خانه شاید فرصت داشتی کمی بیشتر استراحت کنی، یا اسباب‌بازی‌ها را برای جمع کردن با پسر طبقه‌بندی کنی، یا فرش آشپزخانه را جمع کنی و بعد مدت‌ها با شلینگ آشپزخانه را بشوری که از شر آن‌همه بویی که دقیقا نمی‌دانی از خربزه گندیده‌ است یا چه رها شوی، یا دو صفحه از کتابی که مدت‌ها است باز کرده‌ای و با اینکه فهمیده‌ای نه تنبیه خوب است و نه تشویق اما هنوز نمی‌دانی راه حل نویسنده چیست چون هنوز به فصل پنج نرسیده‌ای بخوانی، یا دو تکه رخت اتو می‌کردی تا این‌همه وقت رفتن ندوید دنبال لباس اتو شده و مرتب، یا یک ماشین رخت می شستی تا لااقل فردا یک دست لباس برای خودت داشته باشی که وقتی یحیا با شیری که خورده تزیینش کرد بپوشی.

اصلا بین این‌همه کتاب مهمی که تصمیم داری بخوانی این کتاب یکهو از کجا پیدایش شد؟ گیرم که کتابخانه سفارش تو را خرید، حتما باید اولین نفر باشی که می‌خوانی‌اش؟ اگر سومین نفر باشی مطالب کتاب تغییر می‌کند؟

اصلا سر راه که بر می‌گشتی یک رنگ مو می‌خریدی تا بویی غیر از صابون بچه هم بدهی.

لیست غذاهایی که دو هفته است می‌خواهی تنظیم کنی می‌نوشتی.

چند بازی که می‌خواستی طبق ارزش‌هایت برای پسر دانلود کنی بررسی می‌کردی.

و خرده فرمایشات این ذهن خستگی ناپذیر! تمام نمی‌شود اگر نگویم همین را انتخاب کردم.

و چقدر دلم می‌خواست امروز یکی هم به من عیدی می‌داد!

فرقی نمی‌کرد چی یا چقدر. اگر دو هزار تومان هم بود از همسر می‌خواستم برویم یک شهرکتاب تا مثل بچه‌ها ذوق زده کتابی که می‌خواهم و نمی‌دانم چیست بخرم. یا حتی رژ لب این‌لی صورتی یا یاسی را که دوست دارم داشته باشم. یا یک روسری با حاشیه زرد و طرح‌های چهارگوش هندسی خاکستری، سیاه، و آجری.

اصلا چرا وقتی خواهرم زنگ زد که شام برویم آن‌جا نگفتم به شرطی می‌آیم که عیدی‌ام را بدهی! بالاخره تو خواهر بزرگتری!

خیلی برای عیدی گرفتن بزرگ شده‌ام؟ برای هدیه گرفتن چی؟

یادم هست شش سال پیش وقتی معصوم آمد دیدن من و یوسف برای من یک قلب طلا آورد و برای یوسف یک مینی کامیون. شاید این هدیه جزو یکی از ارزشمندترین هدیه‌هایی بود که گرفته بودم. یک‌نفر برای من هدیه آورده بود!

درست وقتی که درد بخیه‌ها کلافه‌ام کرده‌ بود، شیر نداشتم اما بدنم داشت منفجر می‌شد.

مامان هم اولین تولد یوسف برای من هدیه آورد. یعنی هدیه بزرگتر را برای من آورد.

دندان عقلم درد می‌کند و دلم می‌خواهد صبح که بیدار شدم زیر بالشم یک هدیه باشد. یک برچسب دایناسور حتی.

به آمپول دردناک انوکساپارین ۴۰۰۰ که از یک جایی سر از روی میز گرد در آورده نگاه می‌کنم و به اندازه همه دفعات تزریق دردم می‌آید. و به خودم می‌گویم آن هم گذشت. این هم می‌گذرد.

نفس عمیق بکش که زودتر جذب شود!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زندگی با یک دست

یوسف برای ساختن منگوله های بادبادکش کمک لازم دارد.

یحیا شیر می خواهد و با بلندترین صدایی که می‌تواند از حنجره کوچکش در آورد فریاد می‌کشد.

من گرسنه ام و هنوز صبحانه هم نخورده ام.

تلفن مرتب زنگ می خورد.

هرکدام از ما نیازی دارد و احساسی. کدامشان اولویت دارند؟

خیلی فرصت فکر کردن ندارم. یکی را شروع می‌کنم و سعی می‌کنم بقیه را همراه با آن پیش ببرم.

روزها را روی میز گرد ناهارخوری زندگی می‌کنیم. یحیا را روی تشکش می‌گذارم و بعد همه چیز را به آن‌جا منتقل می‌کنم. شیشه، پستانک، تلفن، لب تاب ( که ممکن است تا چند روز استندبای بماند و یک متن ساده را هم تمام نکنم)، وسایل نقاشی، کتاب‌های یوسف، کتاب خودم، جعبه دستمال کاغذی، موبایل و گاهی هم وسایل کاردستی.

دارم از اعضای بدنم بیشترین استفاده را می‌کنم و از در همان حال مغزم را تحسین می‌کنم که این‌همه قدرت سازگاری دو نیمکره‌اش را برایم فراهم کرده. با یک دستم شیر می‌دهم. با دست دیگرم مجله نبات را برای پسر می‌خوانم، با پا کتاب خودم را خیلی نامحسوس از زیر دست و پا بیرون می‌کشم و ... .

خلاصه که دارم که سی‌سی زندگی می‌کنم. ۳۰ سی سی شیر می‌دهم، بادگلو می‌گیرم. فر را روشن می‌کنم و غذای دوست داشتنی پسر بزرگ را داخل آن می‌گذارم. یک تلفن فوری را پاسخ می‌دهم. یک نگاه تند و سریع به پیام‌های موبایلم و ۳۰‌سی‌سی بعدی را آماده می‌کنم.

پسر کوچک دارد هوشیار می‌شود و دلش می‌خواهد بیشتر بیدار بماند. اگرچه نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد با او صحبت کنم.

مادرهایی که فرزند دوم دارند می‌گویند این روزها به سرعت می‌گذرد. فعلا که این بیست روز خیلی هم راحت نگذشته، اما دارم به توانایی‌های تازه‌ام پی می‌برم. یعنی اگر سه تا بچه داشتم چقدر توانا بودم!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

ساعت دوازده روز جمعه

تا چند هفته دیگر ساعت ۱۲ روز جمعه از جا می‌پرم که وااای من الان در اتاق عمل بودم و داشتم با خیال راحت که هیچ‌کدام از عزیزانم صدایم را نمی‌شنوند و بدون سانسور از درد وحشتناکی که ۱۲ ساعت بود شروع شده بود فریاد می‌زدم!

و همه جزییات را به یاد می‌آورم که وقتی یکی از دردها ساکت شد آمپول را تزریق کردند و بعد دست‌هایم را صلیب‌وار با یک تسمه سیاه محکم بستند و بعد پرده‌ آبی را جلوی صورتم نصب کردند و اکسیژن و این سوال که پاهایت را حس می‌کنی؟ حس نمی‌کردم. اما آن آسودگی زایمان اول را هم نداشتم.

آن دفعه هم درد کشیده بودم. نه این‌قدر طولانی. ام وقتی تزریق انجام شده بود احساس می‌کردم دارم روی دریایی از ابر راه می‌روم. و اگر این حس رهایی شبیه همان حسی بود که یک معتاد تجربه می‌کند به هر معتادی حق می‌دادم که معتاد بماند!

مجبور بودم به دکتر هوشبر جوانی که کنارم ایستاده بود اعتماد کنم. تا می‌گفتم حس خوبی ندارم، ادامه می‌داد سرت درد گرفته و دهانت تلخ شده! الان این آمپول را در سرمت می‌زنم بهتر می‌شوی. تا می‌آمدم دوباره حرف بزنم می‌دانست حس تهوع دارم و یک چیز دیگر تزریق می‌کرد و بعد یک اتفاق تازه می‌افتاد. و این قصه تا اذان ظهر ادامه داشت.

یحیا را که بردند دیگر حال ذکر گفتن و دعا کردن هم نداشتم. انگار مغزم هم داشت بی‌حس می‌شد. نفسم با اکسیژن هم خوب نمی‌آمد و فکر می‌کردم اگر این اولین و آخرین باری باشد که یحیا را دیدم چی؟ آماده‌ای برای مرگ فاطمه؟ قرار نیست در موقعیت حساب شده‌ای سراغت بیاید. اما می‌خواستم زنده بمانم. عمیقا دلم می‌خواست زنده بمانم و خودم را زود از ریکاوری رها کنم و به بچه‌ها و همسر و خانواده‌ام بپیوندم.

 اتاق عمل که خلوت شد و به طرز ناگهانی جز چهار نفر کس دیگری نماند (از روی صداها این رقم را حدس می‌زدم) می‌توانستم صدای هوشبر جوان را بشنوم که به همکار خانمش می‌گفت سربازی‌اش را رفته و ماشینش را هم قبل گرانی‌ها خریده. و حالا انگار می‌خواست در یک آزمون شرکت کند یا جایی پذیرش بگیرد. در دلم می‌گفتم چقدر از دختر و پسری که یک قدم با من فاصله دارند دور شده‌ام! که من داشتم روزهای بعد از بهبودی و تنها شدن با یک نوزاد چند روزه و یک پسر شش ساله را تصور می‌کردم در حالی‌که بخیه‌هایم هنوز کاملا خوب نشده بود و یک کار نیمه تمام را هم باید تمام می‌کردم و تحویل می‌دادم.

جمعه ساعت ۱۲ ظهر ۲۸ مرداد با همه سختی‌ها و آسانی‌هایش تمام شد. و نمی‌دانم این احساس هفته آینده هم درگیرم می‌کند یا با نوشتنش رها شدم از آن.

چیزی که می‌دانم این است که آدم خیلی قوی است! خیلی خیلی قوی!

می‌تواند بعد از آن‌همه درد زنده بماند!

و شاید دلیل اینکه حاضر می‌شود یک درد را دوباره تجربه کند، فراموشی است.

و یا امید به این‌که «این نیز بگذرد!»

اما درد تمام شد؟ یا شکلش دایم تغییر می‌کند؟


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

روز تاریک سفید برای من

 

فردا روز شیر مادر است.

این روز برای من که نمی توانم فرزندم را شیر دهم مثل روز عصای سفید است. من هم به نوعی احساس معلولیت می‌کنم. و اگر یک روشن‌دل از نام‌گذاری این روز خوشحال باشد من هم هستم.

تازه دوازده روز گذشته است و با تجربه قبلی‌ام می‌دانم باید خیلی صبور باشد. این تازه اول سوال «خودت شیرش نمی‌دهی؟» است. و سوا‌ل‌هایی مثل «چطور دلت آمد؟» یا کلماتی مثل «حیف!» که هرچقدر هم قوی باشم می‌تواند دلم را آتش بزند!

  کاش این‌بار این‌قدر جسارت داشته باشم که بگویم بدن خودم است، فرزند خودم است، پس به شما ربطی ندارد که چه می‌کنم.

چرا اجازه می‌دهم ‌آن‌که نامش جامعه است این‌همه از بدن من بپرسد و بداند؟ و تازه قضاوتم هم کند.

این جامعه معمولا بعد از زایمان به شما زنگ می‌زند و ۱.  قدم نورسیده را تبریک می‌گوید (راستی چرا همه از انسانی که زاده شده با عنوان «نورسیده» نام می‌برند؟ غالب تبریک‌ها با همین جمله شروع شد. و مگر ما در ادبیات غنی خودمان واژه‌های دیگری که شاید هم بهتر باشد نداریم؟). ۲. بعد حال نوزاد را می‌پرسد و ۳. اگر خیلی دقیق باشد وضعیت زردی. ۴. و اگر خیلی مذهبی باشد زمان ختنه کردن و ۵. بعد یا قبل حتما از شیری که می‌خورد خواهد پرسید. به نفع‌تان است که خودتان شیر بدهید! و ۶. سوال بعدی در مورد کیفیت و کمیت شیر است. پاسخ که دادید ۷. توصیه‌های و پیشنهادهای افزون و مقوی شدن شیر شروع می‌شود. اینکه چه بخورید و چه نخورید و چه بکنید و چطور شیر را به جریان بیندازید. ۸. بعد اگر زمان مکالمه طولانی نشده باشد و صدای گریه نوزاد تا آن زمان در نیامده باشد از حال فرزند دوم و چگونگی کنار آمدن با نوزاد تازه را هم جویا می‌شوند. ۹. اگر جزییات برایشان خیلی اهمیت داشته باشد از چرایی انتخاب نام فرزندتان هم می‌پرسند و ممکن است اطلاعاتی داشته باشند که تاکنون نمی‌دانستید. ۱۰. درصد بسیار کمی از افراد جامعه که با شما تماس گرفتند یا به دیدارتان آمدند حال خودتان را با جزییات خواهند پرسید. از دردهای زایمان، دردهای پس از آن، ضعف و خستگی، اینکه می‌توانید بخوابید و خوب غذا بخورید؟ ۱۱. و همین درصد معمولا توصیه‌های دلگرم کننده‌ای برای سلامت حالتان می‌دهند که ممکن است فرصت نکنید به آن‌ها هم عمل کنید اما وقتی می‌شنوید کسی این وسط دارد به خود شما هم اهمیت می‌دهد خوشحال می‌شوید. ۱۲. و از آن درصد دوباره درصد بسیار کمتری پیشنهاد می‌کنند که برایت غذا بیاورند، فرزند اول را ببرند گردش تا زمانی را برای خودتان داشته باشید و می‌گویند می‌توانی روی کمک آن‌ها حساب کنی. من قطعا چنین نمی‌کنم اما دلگرم می‌شوم به شنیدن صدایشان.

مامان حال شیرم را نپرسید و هروقت به من رسید چیزی داد بخورم که خودم قوی شوم.  شاید چون خودش این روزها را سپری کرده بود. و شنیده بود و بغض کرده بود.

و همسرم که همیشه گفت خودت را اذیت نکن. و چند نفر از دوستانم. و مادربزرگم که قبل از زایمان مدام می‌گفت باید کاچی بخورم تا دوباره همانی شوم که بودم. و همین. خب انگار کم هم نبودند!

پس چرا من اینقدر دردم آمده؟

کلافه‌ام از پیام‌های بهداشتی و سلامتی که مرا از آینده‌ای پر از بیماری برای یحیا خبر می‌دهند؟ چون شیر مادر نخورده پس باید هرجور مریضی را تاب بیاورد و زنده بماند؟

خسته‌ام از این‌که در بدن خودم گیر کرده‌ام و شیر لنگری شده که مرا برای ساعت‌های طولانی یک‌جا می‌نشاند و اجازه نمی‌دهد هیچ کار دیگری انجام دهم؟

نگرانم بخاطر از دست دادن منزلت اجتماعی که اگر شیر می‌دادم کسب کرده بودم و حالا باید در یکی از دسته‌های مادر بی‌محبت، مادر بی‌عرضه و یا مادر سهل انگار معرفی شوم؟

غمگینم که آن رابطه بدون واسطه را با کمک شیر دادن با فرزندم از دست می‌دهم؟

شاید همه این‌ها با هم و حتما آخری بیشتر.

اما یک چیز دیگر هم هست. خشمگینم از قالب‌ها و چارچوب‌هایی که جامعه برای من و بدنم بسته و تعیین کرده که چه چیز درست و چه چیز نادرست است. از خط که بیرون بزنم برچسبم می‌زند.

ما تاب می‌آوریم همانطور که تا امروز تاب آورده‌ایم. اما اگر دردهایمان را بنویسیم و روایت کنیم از انتزاع بیرون می‌آیند. بعد می‌توانیم خوب نگاهشان کنیم و از خودمان بپرسیم برای به دست آوردن و نگهداشتن کدام ارزش چنین رنجی را تحمل می‌کنم؟ شاید باید جای ارزش‌ها را عوض کرد. و نه اینکه درد نکشید و رنج نبرد. برای ارزشی که اولویت بالاتری دارد رنج کشید. و راه پیروزی را پیدا کرد.

نوشتن حال مرا بهتر می‌کند. تکلیفم را گاهی با خودم روشن می‌کند. البته که گاهی هم فریبم می‌دهد. اما صراحتی که در واژه‌ها هست را نمی‌توان انکار کرد.

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

می ارزید

فکر می‌کنم آن‌قدری که مهم است جان آدم جور باشد، مهم نیست جسم آدم چقدر دارد رنج می‌کشد.

دیروز سخت بود. و فقط ذوق ذوق بخیه‌ها نبود که سختش می‌کرد، یا درد یک سوراخ کوچک که افقی پخش می‌شد. یا بی‌خوابی.

دیروز سخت بود چون من اجازه داده بودم یوسف ده ساعت تلویزیون تماشا کند. و این دو واژه «ده ساعت» ذهنم را رها نمی‌کرد و اشک به چشمانم می‌آورد. ناهار هم خوب نخورد. عصر هم نخوابید و چشم‌هایش دودو می‌زد. خسته و کلافه‌ هم شده بود و این یعنی باید منتظر رفتارهای ناخوب کنترل نشده می‌بودم و بیشتر خودم را کنترل می‌کردم.

در این بین بازی هم کرده بودیم. یک بازی رومیزی که همیشه دوست داشت و من طفره می‌رفتم چون دستورالعملش زیادی غیرقابل فهم بود. پسر گفت خب بیا روش بازی را خودمان بسازیم! راست می‌گفت. چرا مغزم را روی یک کاغذ بسته بودم و نمی‌گذاشتم راه تازه‌ای را پیدا کند؟

با همه این‌ها روز کش می‌آمد و شب طولانی می‌شد و ساعت ازدوازده گذشته بود و بخشی از مغزم را جایی جا گذاشته بودم که تازه یحیا بیدار شد.

خوشحال، گرسنه، سرحال!

آه فرشته مهربان! با چوب جادویت بیا و بی‌بی‌دی با‌بی‌دی بووو کن. لباس تمیز تنم کن، موهایم را با یک کریپس جمع کن، ساعت را بردار ببر که نبینم چقدر بیدارم و چقدر فرصت دارم بخوابم و کتابم را دستم بده.

فرشته مهربان نیامد اما من زنده ماندم. و بالاخره کتابی را که شروع کرده بودم تمام کردم. و هنوز یحیا داشت شیر می‌خورد.

آن یکی کتابم با من چهار متر فاصله داشت و دست نگرفته می‌توانستم تصور کنم گراف کاغذش چقدر سنگین است و چطور باید یک دستی روی هوا بخوانمش!

همان کتاب تمام شده را ورق زدم. «هنر ظریف بی‌خیالی». دوستش داشتم و نداشتم. یک حرف‌هایی را رک و پوست کنده توی رویم می‌گفت. اما ادبیاتش محترمانه نبود. برای همین باور نمی‌کردمش. و لحن نویسنده همیشه برایم مهم بوده.

بیشتر امروز را اما خوب گذارنده‌ایم. اگرچه شبکه پویا کمکم کرده و من سعی کرده‌ام زیادی حرص نخورم. اما آرد بازی هم کردیم. توپ بازی هم. کارتن هم دیدیم. بعدش هم جاروبرقی کشیدیم و دستمال و حالا پسرها رفته‌اند خرید.

صدای کولر می‌آید و کیبورد و نفس‌های یحیا.

کمی دیگر صدای یوسف می‌آید که دارد چیزی را برای بابا توضیح می‌دهد. فاصله صدا کم‌کم نزدیک می‌شود. و فاصله سکوت از من دورتر. می‌دانم که بخشی از نیمه شب را خواهم داشت. یادم باشد کتاب و دفتر و خودکارم دم دست باشد.

 

پ.ن. رسید. خریدها را به در می‌زد که دستش پر بود.در یک دست کوچکش دو کیسه خرید داروخانه و در دست دیگرش سه شاخه نازک گل‌های وحشی که احتمالا از کنار پیاده‌رو چیده! زندگی همیشه یک چیز شگفت توی مشتش برایم دارد! از خودم می‌پرسم به این‌همه زحمت و سختی می‌ارزید؟ می‌ارزید!


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

روز دهم

دلم می خواست اولین نمازم را بعد ده روز با بغض نمی‌خواندم.

در دو گانه نجسی و پاکی.

خدایی که شکرانه مرا بعد از غسل در این حال می‌پذیرفت چند دقیقه بعد در آن حال هم می‌پذیرفت.

من همان آدم بودم و او همان خدا.

این آداب دردناک و گاه تحقیرآمیز حتما از جانب او نبود.

که او به رحمت و شفقت معروف است و این همه سختی را در یک فرمول پیچیده برای من که هنوز هم درد دارم و وقت ندارم گاهی یک لیوان آب بخورم و یا یادم نمی‌آید آخرین بار که غذایم را خوب جویدم و قورت دادم کی بود، نمی‌خواهد.

از صبح که وسط آن‌همه کار زنگ زده‌ام دفتر مرجع تقلیدم و نماینده خانم همه چیز را برایم توضیح داده و من هی سعی کردم بپرسم چرا؟ و مگر می‌شود؟ پس این چی؟ در این موقعیت که نمی‌شود! و ایشان همان حرف‌های خودشان را تکرار کرده‌اند، بغض دارم.

و خشم! احساس می‌کنم بعد از ده روز که تقریبا بدون درد نگذراندم، تنبیه شده‌ام!

بخاطر اشتباهی که نمی‌دانم چه بود. زایمان؟ بدون زایمان و بدون شکافته شدن بدنم چطور می‌توانستم مادر شوم؟ من به کدام گناه باید این‌همه آداب انجام دهم در حالی‌که فرصت ندارم موهایم را شانه کنم؟

آن خدایی که شناختم مهربان‌تر است و این قانون‌گذاران یا زن نبوده‌اند و یا اگر بودند و مادر شدند و آن‌هم چندبار، ضروری می‌دانند این سختی‌ها نسل در نسل جاری شود و بماند.

آیا این‌همه درد برای زنان کافی نیست که نیاز به تزریق درد بیشتر آن‌هم در موقعیتی شبیه موقعیت بعد از زایمان نباشد؟

و کاش روزی برسد که هویت من، احساس من درباره خودم و بدنم اینقدر در دو سر طیف نجس و پاک در جریان نباشد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بی‌تاب واژه‌ها

دیوانه‌ام که بجای اینکه نوبتم را بخوابم نشستم و می‌نویسم! 

اما کم پیش آمده این‌همه تشنه نوشتن باشم. یادم نمی‌ماند آخرین‌بار کی آب خوردم، اما کلی واژه دارم برای نوشتن. و یا دستم آزاد نیست، یا دفترم دور است از من، یا مدادم افتاده روی زمین. و همه این‌ها یعنی یک سوژه دیگر به سوژه‌هایی که می‌خواستم ثبت‌شان کنم اضافه شده.

باید بگویم که مادری با تولد فرزند دوم کلا عوض می‌شود. همه چیز تغییر کرده است. همه ما تغییر کرده‌ایم. آستانه تحمل‌مان، سلیقه‌مان، ذایقه‌مان. و من این چند روز بیشتر مشاهده‌گر بودم.

یوسف که ماکارونی دوست داشت! همیشه از کتاب خواندن استقبال می‌کرد! این بازی را دوست داشت.

فعلا برای خیلی از مشاهداتم و چالش‌هایی که هست ایده‌ای ندارم. اما خوشحالم از چیزهایی که خواندم. قدرت پیش‌بینی‌ام را بالا برد. البته که اول راه هستم و مادری در هر خانه‌ای یکجور است. اما راستش آخر شب که می‌شود خودم را تحسین می‌کنم. فعلا! تاب‌آوری‌ام را. موقعیت‌هایی که می‌توانستم داد بزنم و نزدم. اعتماد نکنم و کردم و از دور مواظب بودم.

نگاهم را که کمتر سرزنش‌گر باشد.

و هروقت جای بخیه‌های سمت راست تیرررر می‌کشد و جای آمپول اپیدوارل هم و مهره‌های کمر آشوب می‌کنند و انگشت شصت سمت راست بی‌قراری، به خودم دلداری می‌دهم که می‌گذرد! به این فکر کن که حالا چهار نفریم!

امروز از ظهر لب تابم روی میز باز بود. اما فقط توانستم یک پرسشنامه ساده را پاسخ دهم و یک حساب مالی ساده را به سرانجام برسانم. همین!

انگار یک مورچه روی سطح شیب‌داری که با روغن (یا هر چیزی که مورچه‌ها روی آن سر می‌خورند) آغشته شده باشد.

اما خب بالاخره توانستم حمام کنم، موهایم را مرتب کنم، رژ بزنم و باز هم برای پسر کتاب بخوانم و همزمان شیر بدهم.

حالا کم هستند لباس‌هایی که سمت چپ شانه‌شان سفید نشده باشد. اما خودم را اینطوری دوست دارم. با چشم‌هایی که از بی‌خوابی گود رفته، موهایی که از زیر کریپس بیرون آمده و رژی که دیگر چیزی از رنگش باقی نمانده.

فردا روز دیگری است. و کلی اتفاق تازه قرار است بیفتد که تابحال هیچ‌کدامش را تجربه نکردم.

کسی در من می‌گوید برو بخواب! فردا چند ساعت است که شروع شده!

 

 


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

فصل تازه

آدم‌ها دردهایشان را می‌شناسند. حتی اگر شش سال از آخرین تجربه درد گذشته باشد.

پنج شنبه هفته پیش درد شروع شد. انکارش کردم. وقتش نبود. اما ته ذهنم می‌دانستم که همان است که یکبار تجربه‌اش کردم. کیفم را آماده کردم. نیمه شب تمام شد. خوابم برد. صبح اما شروع شد. زیاد شد. و پرتکرار.

راهی شدیم. وقتی رسیدیم دردها جدی‌تر شده بود و تعجب من هم. قرار بود سزارین شوم و نه آن روز.

دکتر تشخیص داد برویم برای عمل. با پزشکم تماس گرفتند. بیست دقیقه قبل در اتاق عمل حاضر بود. همه چیز سریع پیش رفت. و آرام. و بدون برنامه.

آن‌قدر که حالا وقتی به هفته پیش فکر می‌کنم خواب می‌آید به نظرم. یک فیلم مستند کوتاه کم اضطراب. انگار نویسنده سناریو خواسته همه چیز در کمال آرامش پیش برود. و مثلا اسمش را گذاشته باشد شروع قصه چهار نفره ما!

و هیچ‌کس هم جز در سینما تجربه نرود تماشایش کند. که آدم‌ها هیجان می‌خواهند. یا قصه‌ای متفاوت. یا پایانی پیش‌بینی ناپذیر.

اما فقط کسانی که داشتن دو فرزند و بیشتر را تجربه کرده‌اند می‌دانند که این فصل، تازه است. و همه چیزش با تجربه فرزند قبلی فرق می‌کند.  و من تازه اول راهم! بی تجربه، ناخوانده قصه، اما امیدوار.

جانم هم دارد جور می شود.

روزهای اول احساس می‌کردم دایم همه چیز شکمم از این طرف می‌ریزد آن طرف. سرفه یا عطسه چاقوهای تیزی بود که از درون می‌شکافت و بدون خونریزی مرگ را جلوی چشمم می‌آورد و دردش تا ساعت‌ها باقی می‌ماند.

کتف راستم اسپاسم شده بود و انگار نفس باید از تونل درد رد می‌شد و به مقصد می‌رسید.

اما هر روز درد مثل مسافری که از سفرش خسته شده بود، کم‌توان‌تر می‌شد و امروز می‌بینم که چمدانش را جمع کرده و عازم رفتن است. گیرم مسواک و روبالشش را هنوز بر نداشته، اما ساکش را بسته. دلم برایش تنگ می‌شود؟ شاید.

و برای شب‌ بیداری‌های بلند بارداری؟ نه به این زودی.

اینکه کنارم هست و می‌توانم تماشایش کنم خیلی بهتر از وقتی است که درونم بود. وقتی یوسف دنیا آمد چنین احساسی نداشتم. می‌خواستم تا وقتی که می‌توانم نگهش دارم. انگار اگر بیرون نمی‌آمد جایش امن بود. بیماری که می‌آمد مرا دچار می‌کرد. جنگ که می‌شد گلوله به من می‌خورد. حرف‌های غم انگیز دل مرا می‌شکست و او مصون می‌ماند و ... .من سپر بلای او می‌شدم.

شش سال گذشته و حالا بیش از قبل می‌دانم من نیستم که محافظش هستم. خدا است که از این مخلوق ناتوانش محافظت می‌کند. وگرنه من گاهی از این طفل هفت روزه ناتوان‌ترم!

دستم را روی شکمم که کمی عقب‌تر رفته می‌گذارم و به خودم می‌گویم دیگر باردار نیستم!

سفر بارداری تمام شد.

اما سفر دوباره مادری تازه شروع شده است. سفر دوباره زن شدن انگار. فصل تازه!

می‌خواهم این‌بار پذیرا باشم. سنسورهای حساسیتم را روی درجه پایین‌تر تنظیم کنم و بیشتر لذت ببرم.

نتیجه چه خواهد شد؟هیچ نمی‌دانم. و فقط می‌توانم خودم و خانواده‌ام را به خدا بسپارم.

از این پس به امید خدا از فصل تازه زندگی‌ام خواهم نوشت.

 


۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی