جعبه خیاطی را پایین آوردم و قوطی ویتامین دوران بارداری‌ام را که حالا رویش نوشته بودم خرازی برداشتم.

با ته مانده‌ی جانم دو آویز استیل پیدا کردم و با چسب حرارتی به گردو چسباندم.

گردوها یک بند انگشت هستند. حسنا برایم آورده بود. گمانم از درخت پدرش. وقتی یوسف یکسالش هم نبود و ما خانه عظیم‌زادگان بودیم. نمی‌خواهم به دام نفس‌گیر نوستالوژی بیفتم!

آویز گردویم را برای روسری‌ام می‌خواستم که پر بود از برگ‌های گردو.

روسری‌ام را در آن سفری که با آصفه و آقا مرتضی و صبا رفتیم کربلا خریدم.

یک صبح زود رفتم حرم، عرفه خواندم و عجب ملاقاتی بود! وقت برگشت این روسری را دیدم و خریدم.

برای امروز می‌خواستمش.

طرح درسمان رنگرزی با پوست گردو بود.

باید لباسی می‌دوختم و قبل دوخت برش‌هایش را در حمام رنگ گردو می‌جوشاندم. جان نداشتم.

دو ماه پیش بود می‌شد. حالا نه.

همین روسری برگ گردو و آویزش خوب بود.

همین که هفته‌ای یک‌روز به مدرسه می‌روم خوب است.

دست آدمی‌ که دارد می‌افتد ته ته افسردگی را می‌گیرد.

به هدی گفتم.

خیلی سال پیش داستانی در همشهری داستان خانم مرشدزاده بود به نام لاک پشت گمانم.

قصه کارگردانی بود که همراه همسرش به لوکیشن فیلم در یک شهر سرد ایران رفت.

آن‌جا لاک پشتی بود که زیر دست و پای همه بود و زن دوستش نداشت.

وقت برگشت لاک‌پشت یک‌طوری لای پتوها و بارها به ماشین آمده بود.

در راه ماشین خراب شد یا نمی‌دانم چه که متوقف شدند. در برف. در سرما. خوابشان برد. همه مردند جز زن.

فقط به خاطر لاک پشت! لاک پشت باز هم زیر دست و پای زن بود و نگذاشته بود به خواب عمیق برود و نجات پیدا کند.

این روزها بی‌حوصله به بعضی از نشانه‌های پرنشاط اطرافم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم همان لاک پشت است!

دارد نمی‌گذارد بمیرم.