بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

شکر پنهان

 

 

هر صبح به خودم می‌گویم باید خوراکی‌های که شکر پنهان دارند نخورم. تنفس شکمی را از سر بگیرم. روی تردمیلی که این‌همه دوستش دارم و علیرغم ماه‌ها استفاده نکردن هر روز به من پیام می‌دهد تو می‌تونی! بیست دقیقه راه بروم. سبزیجات بیشتری بخورم. قرص‌هایم را فراموش نکنم. آب کافی بنوشم، غذاهای سالم‌تر و ... .

و خودم هم می‌دانم حذف غذاهایی با شکر پنهان یعنی تقریبا همه خوراکی‌هایی که می‌خورم و مرا زنده نگهداشته!

و بعد دوباره به خودم این فرضم را یاد‌آوری می‌کنم که تنها افرادی می توانند رژیم بگیرند و قوانینی که برایشان وضع شده و یا خودشان وضع کرده‌اند را جدی بگیرند که به یک ثباتی رسیده باشند.

و هیچ چیز من الان ثبات ندارد که بخواهم برایش برنامه‌ریزی منظمی داشته باشم.

اصلا من به همین شکر معتادم! و این که هنوز می‌توانم داشته باشمش شادم می‌کند. و صبح‌ها سردرد را با خیال همان چای شیرین قورت می‌دهم.

اما فقط این‌ها نیست که شادم می کند و سرپا نگهم می‌دارد. خواندن چند جلد کتابی که سفارش دادیم و دیروز همسر به خانه آورد دلم را آب می‌کند!

این‌که یوسف وسط بازی‌اش مرا می‌خواند که مامان بیا چرخه زندگی را ببین! و بعد می بینم که در دهان مارمولک مگس است و پشتش یک مار کمین کرده و پشت مار هم تمساح، تحسینم را بر می‌انگیزد.

وقتی یحیا وسط شیر خوردن خیره می‌شود در چشمانم و یکهو یک لبخند بزرگ می‌زند که مامان! تازه شناختمت قلبم را از حرکت باز‌ می‌دارد.

وقتی همسر با همه خستگی ما را به شیرینی بهار می‌رساند تا یکی از آن بمب‌های شکلات فندقی مهمان‌مان کند هم.

و این‌ها هم شکر پنهان است دیگر! گیرم خیلی خیلی پنهان.

این چند روز لیست ارزش‌هایی که برای یوسف و یحیا می‌خواهم و احتمالا می خواهیم را مرتب کرده‌ام و سعی می کنم قبل از هر تصمیمی ببینم بر مبنای کدام یک از آن‌ها است. و آیا ارزش این همه جنگیدن را دارد؟

اما باید لیست ارزش‌های خودم را هم تنظیم کنم. فکر نمی‌کنم شکر پنهان حالا حالاها در اولویت باشند.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

همه مداد رنگی های من

 

موبایلم را که روشن می‌کنم و صفحه اینستاگرامم را باز، چندمین استوری را دوست عزیزم گذاشته و صفحه دوست دیگرم را معرفی کرده و نوشته از جمله مادرانی که فقط غر نمی‌زنند، عمل می‌کنند.

خواندن همین جمله کافی است تا فکر کنم من دارم غر می‌زنم؟

و حتما غر زدن انواع مختلف دارد و لابد در یکی از آن‌ها می‌گنجم!

چند روز بعد هروقت فرصتی کنم به این مساله فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟ و سعی می‌کنم پست‌های وبلاگم یادم بیاید. احساس ناخوبی از خودم دارم. این برچسب را تاب نمی‌آورم. اما نمی‌توانم از آن رها شوم.

و بالاخره نیمه شب امروز، وقتی که یحیا ۵۰ ‌سی‌سی شیر خورده و خوابیده و من خواب از سرم پریده به آشپزخانه می‌روم. کتری را می‌شورم و آب می‌کنم و گاز را روشن، ظرف‌های ماشین را خالی می‌کنم و از ظرف‌های تازه پر، یک برش طالبی بر می‌دارم و تا کتری جوش بیاید به این فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟

و بالاخره به این بحث ذهنی پایان می‌دهم. شاید افرادی اسم بیان خاطرات و زیست روزمره من و امثال مرا هم غر زدن بدانند. اما ما کجای دیگری برای ابراز مسایل‌مان داریم؟ چه رسانه‌ای ما را پرزنت می‌کند جز همین فضاهای مجازی؟ آیا قرار است همه ما ابرقهرمان باشیم تا دیده شویم و خوانده شویم؟

با وجود احترامی که برای اندیشه دوستم قایلم، به یادداشت نوشتن‌هایم ادامه می‌دهم. خودم را می‌شناسم، باید بنویسم تا بتوانم نفس بکشم. بعضی از مولکول‌های هوا برای من در نوشتن موجود است. و خب این‌که گاهی هم مثبت نمی‌نویسم و همه چیز زیبا و قشنگ نیست را غر زدن نمی‌دانم. این زندگی من است. ترکیبی از رنگ‌های مدادرنگی‌هایم.

و حتما آدم‌ها مختارند به خواندن و نخواندن من. و کاش آن‌ها هم هرطور که شده خودشان را روایت کنند.

فرض من این است که نوشتن ما را نجات می‌دهد!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قصه دستان ما

 

مادر و پدر بودن بیشتر از آن‌که سخت باشد ترسناک است!

یک روز دست‌های کوچک پسرم را در دستم می‌گرفتم و حیرت می‌کردم از تماشای مشت کوچکش!

روزهای زیادی قربان صدقه اثر انگشتانش می‌رفتم روی همه‌جا!

یک روز دستش را می‌گرفتم تا بلند شود و تاتی تاتی کند.

بعد کمکش می‌کردم تا مدادرنگی‌ها را درست در دست بگیرد و چیزی را بکشد و ذوق کند که آقا شیر!

حالا که شش ساله است هنوز بیرون خانه دستم را می‌گیرد تا از من قدرت‌مندترین آدم روی زمین را بسازد.

دیروز که با هم به پارک طناب رفته بودیم و و از یکی از سازه‌ها بالا رفته بود و موقعیت خوبی نداشت خواست بغلش کنم، دستش را گرفتم و گفتم بپر! پرید. و رفت سراغ دوستانش تا سازه بعدی را امتحان کند.

نمی‌دانم قصه دست‌های ما به کجا می‌رسد.

اما می‌دانم دقیقا وقتی با این دستم دستش را گرفته‌ام یا کاری برایش انجام می‌دهم، با دست دیگرم دارم دعا می‌کنم که خدایا! این توان من بود. بقیه‌اش را خودت بهتر از من پیش خواهی برد.

خدایا! در آغوش خودت، میان دستان خودت حفظشان کن!            

 

پ.ن. دیشب بالاخره توانستیم بعد حدود چهل روز باهم فیلم ببینیم. متری شش و نیم! نتوانستم ادامه دهم. به چهره آد‌م‌هایی نگاه می‌کردم که اتفاق خوبی برای زندگی‌شان نیفتاده بود. آن‌ها هم روزی خانواده داشتند حتما! دستانی که دستان کوچکشان را گرفته بود. بوسیده بود. راه برده بود. نان گرم و تازه دستش داده بود. و حالا آن‌جا بودند. جایی که خودشان دوست نداشتند به آن‌ تعلق داشته باشند. من جز دعا و تلاش بیشتر چه کاری از دستم بر می‌آید؟ و چطور حال بچه‌ّای من خوب باشد اگر حال همه بچه‌ها خوب نباشد؟

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

کلیشه‌های دوست نداشتنی

بسم الله

 

دیروز اولین جلسه کاری بود که بعد از زایمانم شرکت می‌کردم.

برای هماهنگ کردن این‌که همسر کی برسد و پسرها را بگیرد و من راهی شوم برنامه‌ریزی کرده بودیم.

بماند که یحیا بر خلاف هر روز نخوابید و من نتوانستم نمازم را به وقت بخوانم و لباس بپوشم.

و تمام طول مسیر تا میدان ولیعصر به ساعتم نگاه می‌کردم که نکند دیر شود. خب دیگر، سر وقت نخواهم رسید و ... . و بعد هم مسیر پیاده‌روی تا محل جلسه را تقریبا دویدم.

سه نفر بودیم. غیر از من دوست دیگرمان هم سروقت با فرزند پنج ماهه‌اش رسیده بود.

قرار بود جلسه ساعت پنج شروع شود و ما دو آنقدر صحبت‌های مادرانه را ادامه دادیم تا ساعت شد پنج و نیم و عضو دیگر جلسه که چندی سالی بود پدر شده بود رسید و بعد از سلام و تبریک، گفت درک می‌کند به خاطر مسئولیت‌های مادرانه ما روند کار کند شده است. چندبار دیگر هم ابراز کرد و من سعی کردم بگویم که کند شدن روند کار به‌خاطر مسئولیت‌های مادرانه نبوده و دلایل متعددی داشته است. و این را هم نگفتم که ما دو تا مادر که در جمع پنج فرزند داشتیم سر موقع در اتاق جلسات آماده بودیم! البته که ایشان تماس گرفتند و عذرخواهی کرده بودند، اما من پای تلفن نگفته بودم که درک می‌کنم به خاطر مسئولیت‌های پدرانه دیر برسید.

هربار که او ابراز کرد من ناراحت شدم. آن‌قدر که سعی کرده بودم بین سی‌سی سی‌سی شیر دادن‌ها و خواب خرگوشی‌های پسر کوچک و همراهی خواستن‌های پسر بزرگ کارهایی که مسئولیت‌شان را پذیرفته بودم انجام دهم. و همیشه هم سعی کردم از خودم نپرسم این‌همه فشاری که تحمل می‌کنی ارزشش را دارد؟ و هربار گفته بودم حساب نکن! قول داده‌ای و باید درست انجامش بدهی تا تمام شود. برای قرارداد بعدی بیشتر دقت کن.

اما دیروز در راه برگشت، وقتی بازهم می‌دویدم تا با اولین وسیله خودم را به خانه برسانم از خودم پرسیدم ارزشش را داشت؟ و نتوانستم پاسخی برایش پیدا کنم.

این برچسب مادری که انگار روی پیشانی ما تاتو شده تا هرکس هرطور که می‌خواهد ما در کلیشه‌های ذهنی خودش به بند بکشد را دوست ندارم. و نمی‌دانم چقدر بتوانم این کلیشه سخت و محکم را تغییر دهم.

چند روز پیش یک مجموعه عکس دیدم از پدران سوئدی ناشاد که مسئولیت نگهداری فرزند یا فرزندان‌شان را برای نمی‌دانم چه مدت از روز انجام می‌دادند.

و همین روزها تصویر پدری در پارلمان سوئد در حال شیر دادن به فرزندش.

از خودم می‌پرسم آیا بالاخره حضور پدری همراه فرزندش در محل کار عادی خواهد شد؟ و روزی می‌رسد که رسانه‌ای شدن تصاویر پدرانی که دارند مسئولیت پدری‌شان را انجام می‌دهند، عادی شده باشد؟

نمی‌دانم اما امیدوارم یک روز بیرون از کلیشه‌هایی که دوست‌شان ندارم زندگی کنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پنجه‌های درد یا یک بشقاب سیب زمینی با کتاب!

درد پنجه‌هایش را در دلم فرو می‌کند و جای انگشتانش خون می‌افتد. نه می‌توانم انکارش کنم و نه می‌توانم در این حالت قربانی باقی بمانم.

اما دلم می‌خواهد بروم همه تنم را سونو کنم یا اسکن یا هر نوع تصویربرداری دیگری، تا بفهمم آن تو چه خبر است؟

و راستی پزشک‌ها که آناتومی را خوب می‌دانند این‌جور وقت‌ها حال بهتری دارند؟

به خودم می‌گویم یک جایی میان درد باید بلند شد. و بلند می‌شوم. اما برعکس همیشه درد تمام نمی‌شود و از رو نمی‌رود و شکل تازه پیدا می‌کند.

یک‌هو می‌بینم ظهر شده و هنوز مساله خنده‌داری پیدا نکرده‌ام. و خنده‌هایم انار فشرده‌ای است که قطره‌های آخرش را می‌چکد، تلخ و ملس.

به مادر و پدرهای بچه‌های سه ساله و بیشتر که نگاه می‌کنم خودم را می‌بینم. جدی شده‌ایم. و از آن زوج‌های سرخوش و دیوانه خبری نیست.

نگرانیم. و سعی می‌کنیم تا زمانی که خطری تهدید نمی‌کند دور بمانیم.

گیر افتاده‌ایم میان چالشی گاهی، و مثل دانش‌آموزی که برای پاسخ سوالی ناغافل پای تخته رفته، تمام آموزه‌های کتابی و کارگاهی‌مان را مرور می‌کنیم و آخرش هم چیز دندان‌گیری گیرمان نمی‌آید.

خسته‌ایم. خوب نخوابیده‌ایم شاید. عادت‌ها کلافه‌مان کرده شاید. شنبه خودش را زود رسانده و مانده تا عصر چهارشنبه.

نمی‌خواهم. نمی‌خواهم این شکلی باشم. می‌خواهم برگردم به صورت آن فاطمه‌ای که انرژی‌اش تمام نمی‌شد و می‌توانست به هر چیزی بخندد.

معما طرح کند و سکوت سفره را به خنده و خاطره تبدیل کند. و همه ببینند یک ساعت است دارند جک‌های بی‌مزه می‌گویند و بلندتر می‌خندند.

قرص‌های ویتامین باقی‌مانده از بارداری را سر وقت می‌خورم و امیدوارم سلول‌های شادی تکثیر شوند و آن‌هایی که درد تحمل می‌کنند توانا. بالاخره یک نفر باید در این جنگ طولانی پیروز شود!

و البته که بدم نمی‌آمد سه شبانه‌ روز بروم بیمارستانم و در انتهای یکی از راهروها اتاقی بگیرم و روی تخت مجهز آن بخوابم و یک پمپ درد و پنجره‌ای که به هیچ‌کجا جز شب دید نداشته باشد.

بعد بخوانم و بنویسم و تماشا کنم.

هیچ‌کس هم زنگ نزند حالم را بپرسد. گل اگر خواست کسی بفرستد. آفتابگردان باشد بهتر.

و مثلا بیمارستان خدمات کتاب‌ هم داشته باشد و بپرسد کدام کتاب‌ها در لیست خواندنی‌هایم بوده، در اسرع وقت به اتاقم بفرستد. از دارو و آمپول و ویزیت دکتر که بیشتر نمی‌شود. اصلا برای بیماران کتاب باید تجویز کرد. و مرخص نشوند مگر تمام آن‌را خوانده باشند-

و دکترم برایم شکلات داغ تجویز کند. برای عصر. و چای ماسالا برای شب. و پیاده‌روی روی روف گاردن بیمارستان در نیمه شب. و یک بشقاب بزرگ سیب‌زمینی سرخ کرده با سس قرمز و خردل تند برای وقت‌هایی که حالم دارد ناخوش می‌شود، فوری!

می‌خواهم ببینم بعد از این بخیه‌ها بهانه‌ای برای خوب نشدن خواهند داشت؟!

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی