بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

گریستن برای شلواری که اندازه‌ام نبود

دو روز بعد از زایمان یکی از قشنگ‌ترین لباس‌های بچه را تنش کردیم تا پیش دکتر کودکان برویم.

وقتی او آماده روی تخت به خواب رفته بود نوبت لباس پوشیدن خودم شد.

یادم هست همین‌که آمدم شلواری که تا هفت ماهگی می‌پوشیدم، بپوشم و کمرش با فاصله زیادی بسته نشد به شدت گریه کردم.

با خودم فکر می‌کردم من که زایمان کردم! و یک بچه انسان را دنیا آوردم و دکتر هم گفت که رحم شب اول جمع شده است. پس چرا نباید بتوانم شلوار پیش از بارداری که هیچ، کمر شلوار هفت ماهگی  را ببندم؟

انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. و همه قوانین منطقی دنیا اشتباه از آب در آمده بود. انگار دیگر نمی‌توانستم به هیچ قانون ساده‌ای نظیر از نقطه الف با این کیفیت می‌رسیم به نقطه ب، اعتماد کنم.

نمایش ترومن شده بود، وقتی که پروژکتور از آسمان جلوی پای خودم سقوط کرده بود. من خورده بودم به دیوار آبی استادیو! چرا هیچ‌کس پیش از این به من نگفته بود؟ و وقتی من چنین مساله‌ ساده‌ای را نمی‌دانستم، دیگر چه چیزهایی بود که نمی‌دانستم؟ من قرار بود روز و شب‌هایم را به عنوان یک مادر چطور طی کنم؟

کتاب‌هایی که خوانده بودم، وبلاگ‌هایی که مرور کرده بودم، صفحه‌هایی که سر زده بودم، هیچ‌کدامشان آن‌قدر ساده و شفاف این‌ها را به من نگفته بودند. و این تازه اول راه پر اشکی بود که طی کردم.

دیروز که دوست نازنینی تماس گرفت تا اول خبر بارداری‌اش را به من بدهد و شادم کند و بعد بپرسد که باید چه کند؟ چه بخواند؟ چه بخرد؟ و ... یک ساعت داشتم با او حرف می‌زدم.

انگار من سربازی بودم که از این جنگ بسیار بسیار ترکش خورده بودم. و وقتی می‌گفتم اگر نتوانستی زایمان طبیعی داشته باشی، هیچ مهم نیست و خوشحال به اتاق عمل برو، انگار داشتم می‌گفتم اگر دستت قطع شد با پارچه‌ای راه خونریزی را ببند، دست بریده را بردار و فقط بدو!

وقتی می‌گفتم برای شقاق سینه فقط ماستلای صورتی، انگار داشتم می‌گفتم نه کنسرو، نه قرص ویتامین نه کمپوت. فقط یک کیسه کوچک نان خشک و چند تکه شکلات.

وقتی می‌گفتم از همان اول از همسرت برای همه وظایف والدگری همراهی بخواه، انگار داشتم می‌گفتم زیر آتش به هیچ دوستی دل نبند. نفست را نگهدار و فرار کن.

برای هرکدام راهنمایی‌هایی که می‌کردم درد کشیده بودم.

از انتخاب دکتر آرام اما با تجربه و البته کمتر شناخته شده بگیرد تالباس کودک کارترز.

از لیست خوشحال‌کننده‌ها حتی اگر در آن یک تکه شکلات تلخ باشد، تا حذف آدم‌هایی که به تو انرژی منفی می‌دهند.

و من فقط این‌ها را به این دوستم نگفته بودم.

اگر دوستانی که می‌شناختم یا حتی نمی‌شناختم، کمک و راهنمایی خواسته بودند مفصل نوشته بودم.

چون معتقدم دردها برای زنی که مادر شده تمام نمی‌شود از شکلی به شکل دیگر در می‌آید. و البته که هرکس به اندازه توان خودش درد خواهد کشید، اما شاید دانستن یک نکته ساده، یک ترکش کمتر به قلب و جان آن آدم وارد کند.

حالا فکر می‌کنم مادر با تجربه‌ای شده‌ام و مثلا بعد از زایمان دوم مشکلات کمتری دارم؟

کاش می‌توانستم با قدرت بنویسم: بله!

اما نمی‌توانم.

من دارم در یک رودخانه شنا می‌کنم.

گاهی در کناره رود آرام می‌گیرم، گاهی شنا می‌کنم، گاهی فقط خودم را به جریان آب خواهم سپرد. گاهی با سنگ‌های تیز برخورد خواهم کرد و خونین خواهم شد. و نمی‌دانم سرانجام این رود چیست و به کجا می رسد.

شاید به دریایی بزرگ. شاید به سدی که ممکن است دریچه‌هایش را بی‌خبر باز کند.

من حتی نمی‌توانم با جرات بنویسم که «خودم» انتخاب کردم درون این رود خروشان بپرم!

و چه بسیار که برای دل خودم خوانده‌ام چون تو را نوح است کشتی‌بان ز طوفان غم مخور

  ما آدم‌ها با هم فرق داریم. اما گاهی از دردهای ساده مشترکی رنج می‌کشیم. مثل جمله‌ای که درباره شیر مادر است از پیامبر مهربانی، و تولیدکننده احمق آن را روی قوطی شیرخشک نوشته تا تو که نمی‌توانی یا نمی‌خواهی کودکت را با شیر خودت بزرگ کنی روزی چندبار طعم تلخش را بچشی.

مثل جمع‌های رسمی یا حتی کافه که کسی از تو همراه فرزندت، استقبال نخواهد کرد.

مثل هراس‌ از دست دادن هر چیز باارزشی در زندگی‌ات که قانونش را منصفانه ننوشته‌اند و اگر بخواهی همه زندگی‌ات کابوس نشود اصلا نباید سراغشان بروی که بدانی.

ما شاید جنسیت‌مان را انتخاب نکرده باشیم، اما نوع رنج کشیدن‌مان را خودمان انتخاب خواهیم کرد.

 


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

تاج مادری

امروز در میان جمعی از زنان بودم و از آن‌جا که اگر در یک جمع، زن بارداری باشد بحث اصلی حتما درباره بارداری است حتی اگر بحث به فرد باردار هم اشاره نداشته باشد و صرفا بیان خاطره دیگر زنان باشد- به چیزهای تازه‌ای توجه کردم.

این جمله تکراری است که ما زنان از کودکی برای نقش‌های زنانگی که جامعه برایمان تعریف کرده و از ما انتظار دارد تربیت می‌شویم. اما همه هنجارها و آموزه‌ها را از کودکی نمی‌گیریم و ماجرا پیچیده‌تر از این حرف‌ها است.

از اول شروع کنم.

مهم است که یک دختر در سن مقرر ازدواج خوبی داشته باشد.

مهم است که در سن زیر بیست و هفت سال مثلا اولین بارداری‌اش را بدون نیاز به مراجعه مراکز ناباوری تجربه کند. و سقط هم نداشته باشد.

بد  نیست که خودش برای نوزاد از قبل کارهایی کرده باشد. اتاقی رنگ زده باشد، پتویی بافته باشد، چیزی گلدوزی کرده باشد. و اگر گیفت مهمان‌ها را در همان شب‌های بلند بی‌خوابی خودش آماده کرده باشد و سفارش نداده باشد که بسیار بهتر خواهد بود.

باعث افتخار است که تا آخرین روز بارداری صورت و دست و پایش باد و ورم نداشته باشد و هزارجور نگرانی بابت دیابت بارداری، فشار خون، مسمومیت بارداری و ... نداشته باشد و تا آخرین هفته پشت فرمان بنشیند و خودش همه کارهایی که پیش از بارداری انجام می‌داده مدیریت کند.

بسیار مهم است که بدون درد طولانی و بخیه زیاد و تجربه بواسیر زایمان طبیعی داشته باشد و رژ زده و آرایش کرده روی تخت بنشیند و کودکش را بهتر که در لباس آبی و اگر نشد در لباس صورتی در آغوش بگیرد و به دوربین‌ها لبخند بزند.

یا اگر توان زایمان طبیعی نداشت، بدون بی‌هوشی کامل سزارین کند و بعد از جراحی خیلی زود از جا بلند شود و خودش از مهمان‌هایش در روز دوم پذیرایی کند و حتی بتواند بعد رفتن مهمان‌ها هسته گیلاس از زیر مبل جمع کند.

بچه‌اش از چهار کیلو بیشتر باشد و زردی هم نداشته باشد و صدای ضربان قلبش از نظر دکتر کودکان گوش‌نواز باشد و ختنه‌اش هم بدون درد و خونریزی انجام شده باشد و برای هیچ واکسنی هم تب نکرده باشد.

بعد از تمام این‌ها باعث سرافرازی است که دچار افسردگی بعد از زایمان نشده باشد و خیلی زود به جریان قبل از زایمان که هیچ، قبل از بارداری‌اش برگشته باشد.

و از همه مهم‌تر شیرش عالی باشد و بچه وزن بگیرد و عمیق بخوابد و شکمش خیلی زود برود بچسبد آن ته و جین‌های همیشگی‌اش را تنش کند.

و تازه زندگی‌اش هم سر جای خودش باشد. خورش قرمه‌سبزی‌اش روغن انداخته باشد و برنج زعفرانی‌اش دم کشیده باشد و سبزی خوردن پاک شده‌اش در یخچال با ترب سرخ گل انداخته باشد و بچه خواب و او در حال مطالعه جدیدترین کتابی که همین چند شب پیش از میز تازه‌های شهرکتاب برداشته، زیر جملات مهم خط بکشد تا فردا در جمع کافه‌ای اینستاگرامش درباره اش بحث کند.

کیک سالگرد ازدواجشان را هم که با یک ماهگی تولد فرزندشان قرین شده فوندانت بکشد و به مهمان‌هایش هم بگوید اگر نیایند ناراحت می‌شود و روتختی تابستانی را روی تخت صاف کند.

ما زنان را چه می‌شود؟

به این همه انتظارات بزرگ و سخت که نگاه می‌کنم می‌بینم بیشترشان از ما زنان است که انتظار می‌رود!

و سهم بسیاری از این انتظارات به بدن ما بر می‌گردد. مگر بدن ما چقدر قدرت دارد که جامعه و خودمان که در همین جریان آبتنی، اجتماعی شده‌ایم بتوانیم از عهده‌اش بر آید؟

ژان والژان هم که بیاید نمی‌تواند این گاری را از دوش مای بینوا بردارد!

و چه اتفاقی می‌افتد اگر هر یک از این ویژگی‌ها که نگینی است بر تاج مادری‌مان نداشته باشیم؟

خود را شکست خورده و ضعیف و ناتوان نمی‌دانیم؟

اگر این‌ها را ضعف بدانیم انکارشان نمی‌کنیم و پس ذهن‌مان باور نمی‌کنیم که دلیل این کمبودم یا ضعفم همان نداشتن فلان توانایی است که بالا ذکرش رفت؟

به هر قیمتی که شده قهرمان‌‌بازی در نمی‌آوریم که حتما تمام نگین‌های تاج پادشاهی را جمع کنیم؟

و آیا اگر نداشتن هر کدام از این ویژگی‌ها را گناه بپنداریم، به گردن دیگری نمی‌اندازیم؟

افسرده نمی‌شویم؟ با این حجم خشم فروخورده از خودمان و دیگری را چه می‌کنیم؟

از خودم می‌پرسم صورت مطلوبش چطور است وقتی در چنین جمع زنانه‌ای نشسته‌ای و غیرمستقیم استیضاح می‌شوی؟

طول می‌کشد تا به جواب برسم. و تازه حالا که رسیده‌ام کاری کنم که ملکه ذهنم شود و هی نخواهم خودم را در مقایسه با آن‌که نگین بیشتری بر تاج دارد.

جواب برای من این این روزها این است، هر کدام از ما به شیوه خودمان رنج می‌کشیم. و این مهم است که بدانیم برای کدام ارزش داریم رنج می‌کشیم.

شاید باید برخی ارزش‌ها را اولویت بدهیم و برای بعضی‌ها وقت و انرژی کمتری بگذاریم.

آن‌وقت اگر بدانیم برای چه داریم رنج می‌کشیم و این ارزش جزو اساسی‌ترین ارزش‌های من است، آن‌وقت راحت‌تر با بقیه چیزها کنار می‌آییم و حتی خودمان را نابود می‌کنیم. حتی با همان ابرقهرمان بودن!

امروز به آن زن‌های عزیز که برخی بعد از گذشت چهل سال از اولین زایمانش گذشته بود و همه چیز را با جزییات به خاطر داشتند نگاه کردم و از خودم پرسیدم من هم یک‌روز خاطره اولین و چندمین زایمانم را این‌قدر مفصل و با جزییات به خاطر خواهم آورد و تعریف خواهم کرد؟

من هم روزی بخشی از اعتبارم را و هویتم را از این اتفاق که بیشتر آن تنها برای بدن من افتاده در کفه ترازو برای کسب منزلت بیشتر قرار خواهم داد؟

ما زن‌ها داریم پای کدام درخت آب می‌دهیم؟

و تا کی این‌همه قوی خواهیم بود که تاجی با نگین‌هایی به این سنگینی را روی سرمان حمل کنیم؟

آیا امیدی به رهایی ما از انتظارات سنگینی که خودمان بر دوش خودمان می‌گذاریم، خواهد بود؟


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

رفیق جدیدم، شب

 

یک رفیق تازه پیدا کرده‌ام،

شب!

می‌گویم رفیق تازه، چون آدم به کسی که پیش از این از او بسیار رنجیده رفیق نمی‌گوید.

به کسی که از صبح می‌دانسته بالاخره می‌رسد، اما منتظر آمدنش نبوده. به کسی که ماندنش آن‌قدر طولانی شده که نفسش را بند آورده، کابوس بیداری‌اش شده و گمان می‌کرده که او چقدر با همگان مهربان و نوازشگر است و با او غیرمنصفانه رفتار کرده است.

امشب تصمیم گرفتم با او رفیق شوم.

مثل آدمی که بالاخره تصمیم می‌گیرد یک قوری کوچک دم‌نوش نعنا و نبات دم کند و ببرد دم در خانه همسایه‌ که شب‌ها ساز ناکوکش را تمرین می‌کند. شاید من اثر جادویی این موسیقی که می‌نوازد را نمی‌شناسم و باید ذائقه‌ام را به تست کردن طعم‌ها و تجربه‌های تازه ورز دهم.

مگر من بیست سال پیش می‌توانستم یک قلپ بیشتر از دوغ و گوشفیل تست کنم؟ یا کمپوت آلو‌ئه‌ورا را با لذت بخورم؟ ذائقه‌ام همیشه نماند آن‌طور که بود.

گیرم که سرم از خستگی گیج برود و اکسیژن کم بیاورم و همه چند صفحه‌ای که خواندم اصلا نفهمم، و صبح به هرچه نوشتم بخندم.

من و شب حالا حالاها با هم کار داریم، پس این چه جنگی که پیش گرفته‌ام و خودم را کلافه کرده‌ام؟

باید یک لیست از فعالیت‌های مشترکی که می‌توانیم با هم انجام دهیم، بنویسم. چند فیلم و سریال دانلود کنم. چند کتاب زرد بگذارم با هم بخوانیم. قلم‌مو‌های آبرنگم را از جعبه در آورم و بالاخره طرح قابی که می‌خواستم برای بچه‌ها بکشم روی کاغذ بریزم. چند موسیقی خوب لیست کنم. ذکرهایی که در مفاتیحم همیشه های‌لایت کرده‌ام روی یک کاغذ بنویسم تا با هم تکرار کنیم. قرآنم را تمام کنم.

اووووه! چقدر کار داریم ما!

و همین‌ها هم که نیست. گاهی می‌توانم اتو را روشن کنم و باهم غیبت روز را بکنیم. هسته‌های آلبالوهای یخچال را که دارد خراب می‌شود در آوریم، مربا کنم و درباره شیوه‌های تربیت درست و گندهایی که زده‌ام حرف بزنیم. اصلا کنار هم بنشینیم و هرکدام کار خودمان را بکنیم، بی‌کلمه و حرفی.

اما خب من که می‌دانم اگر با شب رفیق شوم، برای روز توانی نخواهم داشت و همان بیداری و معاشرت با شب می‌تواند اکسیژن روزم را بسوزاند و از من موجودی بسازد که رفاقتش با جاذبه و زاویه دیدش با خط افق بیشتر از همیشه خواهد بود.

باید برای وفاداری و رفاقتم با روز هم فکر دیگری کنم. من حالا مادر دو زمانم، روز و شب!

برای رفاقتم با روز، فردا فکر می‌کنم.

 

 

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

باز آمدن به کشور مادری

تا ده روز پیش رو، دیگر باردار نیستم.

وارد فصل تازه‌ای از زندگی می‌شوم.

وارد کشوری دیگر. شاید هم بتوان گفت کشوری که شش سال پیش یک‌بار به آن وارد شدم. اما نه. من همان آدمم، همان مسافر. اما این جغرافیای مادری است که تغییر کرده است. و من هم متناسب با شرایط اقلیمی آن تغییر خواهم کرد.

بسیاری از روزهای این نه ماه (بخوانید نه ماه تمام! یا حتی ده ماه! و این زمان، شب‌ها طولانی‌تر است و کاری به

گردش زمین دور خورشید و خودش را هم ندارد باور کنید!) روزهای آسانی نبوده. و لااقل نگرانی‌هایی داشتم و داشتیم و هنوز هم تمام نشده.

من در این بارداری، تازه آدم دیگری بودم. جنس نگرانی‌هایم، زاویه دیدم به این تغییرات فیزیولوژیکی و اجتماعی متفاوت شده بود و هست. و افسوس می‌خورم که چرا یک کار پژوهشی خوب در این باره نکردم.

شاید چون در این چند ماه چالش‌های جدی دیگری داشتم که اصلا وقت فکر کردن به بارداری برایم نگذاشته بود. و یک ماه است که اوضاع نسبتا آرام شده و می‌توانم فکر کنم به اینکه راستی من باردارم!

و این شاید زمان کمی بود برای سازگار کردن خودم با تغییرات مربوط به هویتم، بدنم و روابطم و البته فرزندم و خانواده‌ام.

اما دیشب به یک نکته مهم توجه کردم. وقتی آن‌قدر درد داشتم که فکر می‌کردم شاید باید زودتر به بیمارستان برویم، یک چیز خیالم را راحت می‌کرد. قرار بود سزارین شوم و خبری از دردهای مرگ‌بار زایمان طبیعی نبود. -من علیرغم تلاشم برای زایمان طبیعی، در زایمان اول سزارین شدم. و فهمیدم که چقدر سزارین بهتر از زایمان طبیعی بود! این البته نظر من است و به هیچ‌کس هم تعمیم نمی‌دهم و توصیه نمی‌کنم.- از اینکه این‌بار لازم نبود صدها مقاله درباره زایمان طبیعی یا سزارین بخوانم، خوشحالم! از این‌که این‌بار بار روانی جامعه را که باور دارد زنی که زایمان طبیعی می‌کند قهرمان است، تهدیدم نمی‌کند و اصلا برایش مهم هم نیست من چه خواهم کرد، خوشحالم! از اینکه لازم نیست با آن‌همه درد و استرس بدنم را ده‌ها ماما و پزشک معاینه کنند و دستگاه‌های مختلفی را رویم امتحان کنند و من حدس بزنم الان دارد چه اتفاقی‌ می‌افتد و بازهم نفهمم، خوشحالم!

چه بار روانی سنگینی دارد این شیوه زایمان!

و  انتظار جامعه که تو را هیچ‌وقت عصبانی نبیند و گرنه قضاوتت می‌کند که لیاقت مادری نداری و حیف مادر که به تو می‌گویند.

و انتظار دارد که لباس و چادر خودت و صورت و لباس فرزند/فرزندانت همیشه تمیز باشد، وگرنه قضاوتت می‌کند بویی از نزاکت نبرده‌ای.

زمان شش سال گذشته و من هم بزرگتر شده‌ام.

حتما خودم هم که یک‌روز روی کرسی قضاوت دیگران نشسته بودم، اما حالا می‌دانم که از یک لحظه پیش این آدم خبر ندارم. چه برسد به اتفاق‌هایی که در طول دوران زندگی‌اش برایش افتاده.

من فقط می‌توانم خودم را مدیریت کنم. و سعی کنم در مقابل قضاوت معمولا بی‌رحمانه دیگران نفس عمیق بکشم.

اصلا انگار من تازه وارد به این کشور زبان این مردم را نمی‌دانم!

مادری اینطوری راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

کتاب بعد از عشق الیف شافاک


بعد از عشق

نوشته الیف شافاک

ترجمه ارسلان فصیحی

نشر نیک

روایت بارداری در کتاب ها 

 

رمان بعد از عشق یا همان شیر سیاه الیف شافاک را دوست ندارم. هرچند به نظرم می‌آید که ترجمه خوب و روانی دارد و مترجم طنز داستان را هم به خوبی در آورده، و البته که چندبار مطمئن می‌شوم که مترجم زن نیست و ارسلان نام مردانه‌ای است. اما گمان می‌کنم که این مرد هم مثل اشمیت یا دنیای زنان را خوب می‌شناسد و یا مشاور زن خوبی دارد.

کتاب روایتی است از جنجال یک زن که می‌ترسد اگر مادر شود نتواند نویسنده بماند و همان ابتدا از خواننده می‌خواهد هرچه در این کتاب خواند فراموش کند.

و همین مرا یاد کتاب‌های یوسف می‌اندازد که در عنوان و شروع کتاب اصرار دارند این کتاب را باز نکنید، و یا این دکمه را فشار ندهید و یا ببر را بیدار نکنید. و دقیقا دارند می‌گویند چنین کنید.

من اگر قرار است یک کتاب را به محض خواندن فراموش کنم، اصلا چرا باید بخوانم؟

و آیا همین روش شروع کتاب، اثر آن را ماندگارتر نمی‌کند؟

شافاک در این کتاب به خوبی دنیای مغشوش درونش را تصویر می‌کند و برای این کار به معرفی زنان بند انگشتی درونش می‌پردازد. زنانی که بیشتر صفحات کتاب، نخ‌های الیف را در دست گرفته‌اند و او را مثل عروسک خیمه شب بازی تکان می‌دهند.

و در نهایت او افسردگی بعد از زایمان را هم پشت سر می‌گذارد و با زنان درونش از سر صلح در می‌آید و می‌تواند خودش نخ‌های محرکش را در دست بگیرد.

در میان هر فصل روایت زندگی‌اش یک فصل را به معرفی زنانی که زیست دیگرگون داشته‌اند، می‌نویسد. اما خیلی هم رفرنس نمی‌دهد که بفهمی این اطلاعات را از کجا آورده.

و شاید همین تزریق اطلاعات کتابخانه‌ای به کتاب است که باعث شد سخت تمامش کنم و بی‌میل بخوانمش.

چون احساس می‌کردم زنی در کتابخانه نشسته، کلی کتاب خوانده و فیش برداشته و حالا دارد داستانش را مطابق فیش‌هایش می‌نویسد و تنظیم می‌کند. مسیرش از قبل مشخص است و می‌خواهد از نقطه برسد به نقطه ب. و البته که به گمانم برخی قسمت‌های کتاب او هم یک‌طرفه به قاضی رفته بود.

تصویرهایی که شافاک در کتابش خلق کرده، علیرغم اینکه خواسته بود یادم نماند در خاطرم خواهد ماند. اما نمی‌توانم بفهمم قالب این کتاب رمان بود؟ بیانیه بود؟ جستار بود؟ زندگی‌نامه بود؟ یا چه؟ شاید همین سبک تازه شافاک باعث شده تا این کتاب در ترکیه و احتمالا جهان بسیار دیده شود. اما این سبک چیزی نبود که دوستش داشته باشم و بیشتر به نظر منی که بسیاری از گفته‌های او را به عنوان یک زن و یک مادر تجربه کرده بودم، ساختگی می‌آمد.

خرده‌ای به الیف شافاک نمی‌توان گرفت. او اثر خود را ساخته و می‌رود سراغ اثر بعدی.

ما باید کتاب زنان و مردان جامعه خودمان را بنویسیم. کتابی که علیرغم کمبودهایش روایت ما باشد و دوستش داشته باشیم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

من، فیزیک و بارداری


گاه دو سر یک طیف ایستاده‌ایم من و بارداری.

خواب از من می‌گریزد.

و تک‌تک‌ ذرات کره زمین قبلا به کمک جاذبه هر چیزی که لازم دارم را به سطح زمین کشیده‌اند.

اما خب اسباب‌بازی‌ها را انگار که بارهای هم‌نام داشته باشند در همه خانه متفرق کرده‌اند، و کتاب‌ها را و چوب‌های ساخت و ساز، لگوها، مدادشمعی ها را و ... .

و آن وقت بارهای غیر هم‌نام کجای این کره گِرد من جای گرفته که همدیگر را جذب کنند؟

معلوم است! من و انرژی خورشید! و تجربه گرما و گرما و گرما! حتی در شب. که باعث می‌شود فکر کنم مادری که دوقلو یا سه قلو باردار است و چند قلب پشت قفسه سینه‌اش می‌تپد، چقدر با خورشید قرین است؟!

و این روزها به هسته اتم فکر می‌کنم. به کسی که این دانه کنجد را نگه داشت، بزرگ کرد و کاش خودش عاقبتش را هم ختم به خیر کند.

که من با تمام توان و مادری‌ام قدرت خنثی کردن هیچ واکنش شیمیایی را ندارم. و خوب که فکر می‌کنم می بینم همه چیز در دستان پرقدرت او است.

و کاش وقتی دکمه خشم و عصبانیتم فشار داده می‌شود، خودش سطح تاب‌آوری‌ام را بالا ببرد.

خنکم کند که فریاد نزنم و کاری نکنم و چیزی نگویم که بعد پیشمان شوم.

از دیروز دارم به ظرفیتم فکر می‌کنم.

اولین خیر این فرزند دوم از منظری که نفع خودم را ببینم به گمانم همان افزون شدن ظرفیتم است. اصلا معنای پرهیزگاری و تقوا عوض می‌شود. فقط کافی است روی این دکمه خشم یک درپوش بگذارم. از آن‌ها که اول باید بازش کنی یا با جسم سختی بشکنیش، یا سیم فلزی دورش را باز کنی و بعد در جهت عقربه‌های ساعت بچرخانیش.

اینطوری طول می‌کشد تا دکمه قرمز زودتر از چیزی که انتظارش را دارم روشن شود و آژیر بکشد.

و گیرم که آژیر هم کشید، باید چند پیام خنک کننده برای خودم تنظیم کنم، فاطمه عزیز! پیام رسیده صرفا به معنای جمله‌ای که گفته شد و کنشی که انجام شد نیست. صورتی در زیر دارد آن‌چه در بالاستی! لطفا نفس عمیق بکش و سرت را زیر آب ببر تا نصف بیشتر مانده کوه یخ را نظاره کنی. اگر هم این حرف برایت مهم نیست، از این گوش بشنو و محترمانه لبخند بزن و بگذار نسیم خنک بادگیر کله‌ات از گوش دیگر ببردش.

باید به تجهیز جعبه ابزارم هم فکر کنم.

دانه دانه در بیاورمشان. تمیزشان کنم. اگر نیاز به تعمیر دارند بنویسم در لیست تعمیرات. نگذارم وقتی لوله شسکت و سراغ ابزار رفتم تازه بفهمم مدت‌ها است زنگ زده و کار نمی‌کند.

این نه ماه اگر برای تک‌تک این‌ها بخواهم فکری کنم زمان زیادی هم نیست. هرچند که من تازه فرصت کرده‌ام خودم را بنشانم جلوی آیینه و تماشا کنم.

ای خدای ذرات اتم! مرا از هرجور انفجار هسته‌ای که می‌شناسم یا روحم از آن‌ها خبر ندارد و خودم و کائناتی که در اثر آن انفجار حالا یا آینده صدمه خواهند دید حفظ کن!

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نامگذاری‌های صورتی

نمی‌توانم با روز دختر، روز زن و روز مادر در صلح باشم و کنار بیایم.

این نامگذاری‌ها بیشتر شبیه یک فریب بزرگ است.

و هیچ‌وقت نتوانستم مخاطب جشن‌های دوزاری تلویزیونی باشم که یا ابرزن‌های قهرمان را نمایش می‌دهند و از من می‌خواهند از این هم بیشتر تلاش کنم و احتمالا بیشتر به درد جامعه بخورم، و یا قهرمان ورزشی و ملی باشم و بتوانم پرچم کشورم را بالا ببرم.

بی‌آنکه ابراز کنند زن بودن به تنهایی در کشور من یعنی قهرمان بودن!

من در کشور دیگری زندگی نکرده‌ام، و با آن‌که در خانواده‌ای زندگی کرده‌ام که سطح انصافشان درباره زنانگی و مردانگی از سطح استانداردهای جامعه بیشتر بوده و هست، هیچ‌وقت احساس رهایی از بدنم و جنسیتم را نداشته‌ام.

کلیشه‌های جنسیتی که مدام از بلندگوهای نامرئی عرف، تبلیغات، سریال‌های تلویزیونی، برنامه رسمی آموزش و پرورش و قانون اساسی هویت مرا تعریف می‌کرد، همیشه بندهایی بود که نمی‌گذاشت اولِ اول انسان باشم.

این جشن‌ها و بزرگ‌داشت‌ها برای زنان و دختران نتوانست ذهنیت مردان را تغییر دهد. و همیشه فحش‌هایی را ناخواسته از زبان مردان شنیده‌ام که توهین به زنان بود، بی‌آنکه زنی در آن میانه مقصر بوده باشد. و توهین و تحقیرهایی که فقط سطحش از کف جامعه تا جلسه کاری با حضور کارشناسان تحصیل‌کرده فرق داشت، و من مستحقش نبودم.

زن بودن من در تعریف‌هایی که نظام رسمی برایم مطلوب می‌داند، هم مرا موفق در مسئولیت‌های پرزحمت و بی‌مزد خانوادگی‌ام می‌خواهد و هم از من دعوت می‌کند کارآفرین باشم یا کار پاره‌وقت داشته باشم. و آن وقت است که برایم هورا می‌کشد.

هم از من توقع دارد که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم و جمعیت را با وجود حقوق و قوانین فشل برای یک مادر کنترل کنم. و هم از من انتظار دارد سر موقع سر کار حاضر شوم و اگر بتوانم چند ماه زودتر از قبل از مرخصی زایمانم به کار برگردم و بی‌خیال افسردگی پس از زایمان شوم و البته که فرزندم را از شیر خودم تغذیه کنم. و هم اگر ازدواج نکنم و بارور نشوم و نزایم محکومم می‌کند که تو عرضه نداشتی!

و من هرچه کردم در همان موقعیت فرودست ماندم.

و کسی در این برنامه‌های رنگارنگ تلویزیونی نگفت که کار بیشتر زنان در کشور ما در رده کار تولیدی برای مصرف است و نه کار برای مبادله، و در اصل کار غیرواقعی محسوب‌ می‌شود. کاری بدون مرخصی، بدون دستمزد و پاداش و بدون منزلت اجتماعی.

پس جشن برای چه؟ برای تقویت همان کلیشه‌هایی که کمترین منفعتش به زنان و دختران می‌رسد؟

من نمی‌توانم گول این نامگذاری‌های صورتی تقویم را بخورم، چون همیشه برای ساده‌ترین چیزهایی که خواستم به دست بیاورم جنگیده‌ام.

زیست اجتماعی من همیشه پیش از آن‌که به عنوان یک انسان در نظر گرفته شوم، گاه برای چیزهایی که یک مرد در همان موقعیت من فکر به دست آوردنش با آن‌همه سختی را هم نمی‌کرد، بند زنانگی‌ام بود. و من یک موجود اجتماعی بودم و هستم.

احتمالا تا همین‌جا هم محکوم شده‌ام به یک سوسیالیست یا لیبرال و یا رادیکال فمینیست.

اما این قضاوت نامنصفانه یا منصفانه هم نمی‌تواند تغییری در احساسم برای این شوی رسانه‌ای ایجاد کند. برای تقویت کارکرد هر چیزی که برای موفقیت بخشی از جامعه تا بحال بوده و بعید می‌دانم تاریخ مصرفش به سر نیامده باشد.

من هر روز را به زنان و دختران سرزمینم تبریک می‌گویم. نه به خاطر ستاره‌های کاغذی و حرف‌های الکی که خود مجریانش هم باورش ندارند.

به خاطر این‌که دارند سعی می‌کنند در جامعه من به سبک خودشان زندگی کنند و زنده بمانند و به دیگران زندگی ببخشند. بی‌مدال، بی‌منزلت و بی عنوان قهرمانی.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بر فراز آسمان با کمربند بسته

بارداری می‌تواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمی‌کند چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده باشد.

درست از لحظه‌ای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت می‌نویسد همین الان برو آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه پذیرش بیمارستان می‌نویسد، ابرهای تیره پشت پنجره‌های کوچک هواپیما تجمع می‌کنند.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! به خاطر وضعیت نامناسب هوا، قرار نیست در شهر مقصد فرود بیاییم. و من از اضطراب چهره مهمانداران که دارند کمربندهایشان را محکم می‌کنند می‌فهمم که شاید اصلا فرود هم نیایم!

فرصت ندارم به این فکر کنم که مگر هوا آفتابی نبود؟ و مگر چقدر از مسیر مانده که چنین شد؟ چون مغزم از کم و زیاد شدن ارتفاع دارد منفجر می‌شود.

اما عجیب اینکه در همان لحظه هم دارم فکر می‌کنم خانه مرتب است؟ اولین دسته از مهمان‌ها که برسند و زاری‌‌کنان وارد شوند، چه می‌بینند؟ قوری بزرگ را پیدا می‌کنند؟ استکان‌های پایه‌دار بلور داخل جعبه را چطور؟ سه جعبه هست، ۱۸ تا همه یک شکل.

گلدان‌ها تا چند روز که کسی حواسش نیست تاب بی‌آبی را خواهند آورد؟

همه افراد خانواده لباس مشکی اتو شده دارند؟

حرف‌های نگفته و وصیت‌های نکرده را چطور به کسی برسانم؟

کتاب‌های کتابخانه را چه کسی تحویل خواهد داد و در این شلوغی گم نشود؟

اصلا بگویم یا نگویم؟

شاید هم زنده به مقصد رسیدم! مگر چند هواپیما در طول سال دچار سانحه هوایی می‌شوند؟

خودم با دستان خودم تشتم را از این بالا بیندازم پایین؟

به فرض که مدتی هم در جزیره‌ای گیر افتادیم. آخر داستان که پیدا می‌شویم. بعد با چه رویی برگردم؟

بعد یادم می افتد که او ستارالعیوب است! ارحم‌الراحمین است!

در دهان نهنگ هم که بیفتم درم می‌آورد.

در چاه هم که بیفتم عاقبتم را بخیر می‌کند.

همان وقت دستم را می‌کنم در کوله‌ام تا شاید قرآنم را از شب‌های قدر در جیبش جا گذاشته باشم.

و شرمنده می شوم وقتی می‌بینم استفانی گرت و مارشال روزنبرگ و الیف شافاک و هامربرگ و تیمش همراهم هستند، اما قرآنم همراه نیست.

دلم سوره مریم ‌می‌خواهد، هایلایت‌های قرآنم را.

دلم زیارت عاشورا می‌خواهد. نه، دعای عرفه می‌خواهد. جوشن می‌خواهد که اجرنا من النار یا مجیر!

همه عوارضی که خوانده‌ام کم‌کم سر و کله‌شان پیدا می‌شود و هرکدام به مسیری ختم می‌شود. آب آوردن ریه‌ها، تشنج، نابینایی نوزاد و ... . یا من می‌مانم و او نمی‌ماند. یا برعکس. یا هردو می‌مانیم یا هیچ کدام. یا چند شب بستری بیمارستان تا ریه‌ها شکل بگیرد. یا ...

جواب آزمایش می‌آید.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! از هوای بد گذر کردیم و داریم دور می‌زنیم تا به مقصد مورد نظر برسیم. مهمانداران کمربندهایشان را باز می‌کنند و از جایشان بلند می‌شوند تا پذیرایی کنند.

ابرهای تیره پشت پنجره کنار می‌روند و خورشید بر فزار ابرهای پشمکی می‌تابد.

مهماندار می‌پرسد یک لیوان آب می‌خواهید؟

این خوشمزه‌ترین آبی است که خورده‌ام!

و هنوز بر فراز آسمانم.

 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

ارزش زمان من ساعتی چند؟

برای اولین‌بار در طول این بیش از ده سال زندگی مشترک، برای نظافت خانه کارگر گرفتم.

شاید چون دلم نمی‌آمد خودم در طبقه قوی‌تر باشم و خدمات نظافت خانه‌ام را به کسی که احتمالا ناگزیر به انتخاب این شغل بوده و انتخاب اولش نبوده که چنین کاری را انجام دهد، بسپارم.

حالا اما وضعیت فرق داشت و باید از چنین خدماتی استفاده می‌کردم. خدمات سایت آچاره را بالا و پایین کردم و بالاخره دو کارگر را با پیگیری‌های فراوان هماهنگ کردم.

یکی سر وقت آمد و دیگری دیرتر.

هردوشان که رفتند نشستم و نگاه کردم.

من همیشه بیشتر این کارها را خودم انجام داده بودم. و البته با کیفیت بهتر و سرعت بسیار بیشتر.

البته که همسرم از من قدردانی کرده بود و دیده بود که زمانم را آن روز برای چه خدماتی صرف کرده بودم.

 و البته که همسر همراهی دارم که در انجام کارهای خانه تا فرصت داشته باشد همکاری می‌کند و آشپزی هم می‌داند و ارزش وقت من را هم.

اما هنوز یک سوال در ذهنم می‌چرخید و می‌چرخد و رهایم نمی‌کند.

ارزش خدماتی که من از صبح تا شب در خانه انجام می‌دهم ساعتی چند؟

پنج ساعت اول هفتاد هزار تومان و هر ساعت بیشتر، ۱۳ هزار تومان؟

با کدام بیمه؟ که نشان دهد بخشی از عمرم را صرف کار مفیدی کرده‌ام که ارزش ثبت شدن دارد.

و چه منزلت اجتماعی برای خدماتی که بدون حقوق ارایه می‌کنم؟ و تازه اگر حاضر نشوم یک خیابان را به خاطر اینکه مرد روبرو خلاف آمده دنده عقب بگیرم متهم می‌شوم که باید پشت ماشین لباسشویی بنشینم و صلاحیت رانندگی ندارم.

و من در این بین مادری هم کرده بودم. کار پاره وقت هم. و قرار است وظایف مادری‌ام دوبرابر شود.

امروز خیلی کار کردم. از نظافت خانه و آشپزی و شستن لباس و اتوکشی و کاشتن گیاهان در گلدان‌های تازه، تا بازی کردن با پسر و کتاب خواندن و همراهی او در فعالیت‌هایی که دوست داشت با هم انجام دهیم.

آن‌قدر فرصت نداشتم که به یکی از سه ایمیل کاری که به دانشم مربوط می‌شد و البته قرار نبود به خاطرش حقوق بگیرم و فقط قرار بود خیرش به کودکان آسیب دیده برسد پاسخ دهم.

همین حالا که این یادداشت را می‌نویسم به بیش از بیست سوال پسر پاسخ داده‌ام و واقعا دلم می‌خواست این روزهای باقی‌مانده تا شروع زندگی تازه‌ام را کمی با خودم خلوت کنم.

به خاطر وضعیتی که دارم از خدمات مهد نمی‌توانم استفاده کنم و همسر هم روزهای بسیار شلوغ کاری را سپری می‌کند. فکر می‌کنم شاید باید بسپارمش به مادربزرگ و به کتابخانه بروم.

اما من که می‌دانم مادرم خودش چقدر دغدغه دارد. پس چرا باید یک زن دیگر را برای رسیدن به آرامش خودم درگیر کنم؟

شاید باید کمتر بخوابم؟ شاید.

اما آیا این توزیع شغلی منصفانه است؟

خدماتی که من به خانه و خانواده‌ام می‌کنم کجا دیده می‌شود؟

من نمی‌خواهم و نمی‌توانم ابرزن یا ابرمادر باشم.

اما آیا جامعه نمی‌تواند مرا و ما را بهتر ببیند و برای ما هم برنامه‌ریزی داشته باشد؟

آیا رضایت زنان و مخصوصا مادران از زندگی و شادی و سلامتی آن‌ها، منشا سلامت و رضایت خانواده و بعد از آن جامعه نیست؟

اما تا وقتی من انتظاراتم را به عنوان یک مادر به جامعه نگفته باشم، چطور باید برای نیازهای من را بداند و برایشان برنامه‌ریزی کند؟

ما چند نفریم که از خواسته‌های خود مطلع هستیم و آن‌ها را مطرح می‌کنیم؟

***

۱. همسرم زودتر می‌آید و من فرصت دارم برای مهمانان عزیزم شام بپزم. باز هم همراهی می‌کند و خانه بی‌نقص می‌شود. و من دلگرم.

۲. پسر قصه و لالایی‌اش را شنیده و دارد می‌خوابد. صدایم می‌کند تا برایش آب ببرم. می‌برم. چندبار می‌گوید ممنون ممنون ممنون ... . می‌پرسم اما من یک لیوان آب برایت آوردم، بقیه‌اش برای چه بود؟ می‌گوید برای امروز.

۳. همسرم، پسرم و خانواده‌ام قدر مادری و خدماتی که انجام می‌دهم را می‌دانند. اما این تا زمانی که جامعه نقش موثر من را در زندگی جاری روزمره باور نکند، و خدماتی را برای آن هزینه نکند، اتفاق خوبی نمی‌افتد.

مثلا چه خدماتی؟

امکان استفاده از کلاس‌های ورزشی با تخفیف ویژه برای مادران، تخفیف از خدمات آرایشگاه‌ها، مراکز درمانی مخصوصا مراکز مشاوره، کافه‌ها و رستوران‌ها، کارگاه‌های فرهنگی، کارگاه‌های فنی و هنری که می‌تواند مادر کارآفرین هم تربیت کند. تخفیف در استفاده از بلیط قطار و هواپیما و هتل‌ها.

همه این‌ها می‌تواند به شاد بودن و سلامت بودن مادر خانواده، یعنی هسته خانواده کمک کند و این خورشید تابان را نه فقط به خانه خودش که به جامعه بتاباند.

که مادر خانه‌دار تمام وقت بودن از آن شغل‌های سخت است که ذره ذره آدم را از بین می‌برد. و مادر خانه‌دار با شغل پاره‌وقت بودن بدون حمایت جامعه و ضمانت اجرایی پرداخت حق‌الزحمه، از آن هم سخت‌تر.

و تا وقتی که جامعه واقعا مرا و نقش مرا باور نکرده باشد، نمی‌توانم آن یک روز مادر را دوست داشته باشم.

 

 

 


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

کودک هوشمند


ماژیک هایلایت بنفش را روی آخرین گزینه‌ها می‌کشم. رنگ اتاق یوسف هم تمام شد. یک دیوار به رنگ آسمان و یکی به رنگ خورشید.

پرده هم نخریدم، آن‌قدر که تنوع همان مانده بود و قیمت چند برابر شده بود. همان قبلی‌ها را شستم و اتو کردم. گنجشک‌های نشسته بین شکوفه‌های صورتی کمرنگ‌تر شده بودند، اما هنوز می‌خواندند.

ملحفه‌های بروجرد را برای پسرها دوختم و چند کار دوخت و دوز دیگر و در چرخ را تا نیمه بستم.

اما خب کیست که نداند مرتب کردن خانه با بچه یک دومینو معکوس است؟ یک اتاق را سرپا می‌کنی و وقتی بیرون می‌آیی فکر می‌کنی اتاق‌های دیگر کی فرصت داشتند این‌همه نامرتب شوند و خاک بگیرند؟

و بعد اتاق دیگر و در نهایت همان اتاق اول. و این بازی ادامه دارد.

دیروز وقتی داشتم آخرین پرده‌ها را اتو می‌زدم انگار که کشف تازه‌ای کرده باشم بلند گفتم تازه ما اسباب‌کشی نکردیم!

فقط یک موجود پنجاه سانتی دارد وارد زندگی‌مان می‌شود و از حالا نظم زندگی‌مان را تغییر داده است. و احتمالا ما هم با ورودمان به زندگی مادر و پدرمان همین‌قدر در تغییر موثر بودیم.

خانه هنوز کار زیاد دارد، و وقتی به آماده کردن کیف بیمارستان فکر می‌کنم استرس مثل حرارت شعله گاز که اطراف پیازهای داخل روغن را طلایی می‌کند، رنگم می‌اندازد.

بعد فکر می‌کنم چه خوب بود به عنوان پاداش به دنیا آوردن یک بچه آدم، می‌توانستم سه روز بیمارستان در یک اتاق کوچک تنها با یک پنجره بزرگ بمانم و کتاب بخوانم و بنویسم و شاید هم فیلم ببینم! چقدر رویایی! اما خودم هم می‌دانم یک ساعت بیشتر ماندن در بیمارستان را هم تاب نخواهم آورد و به هزار و یک مساله فکر خواهم کرد، چون هنر فکر نکردن هم‌زمان به چند چیز را بلد نیستم.

دیگر طولانی نمی‌توانم بنشینم و کاری را مداوم انجام دهم.

کودک درونم اعتراض می‌کند. نه فقط به نشستن. به صدای سشوار، به آب کمی گرم، به خم شدنم، به صدای بلند.

شاید هم اعتراض نیست، فقط یک واکنش است. اما هرچه هست بسیار دوست دارم ببینمش.

احساس می‌کنم این‌بار یک موجود هوشمند در شکم دارم که از همین دنیا نیامده خیلی چیزها را می‌داند. انگار نه ماه فرصت داشته درباره دنیای ما آدم‌ها کتاب بخواند، فیلم ببیند، صوت گوش کند و اصلا برایم عجیب نیست که در همان اتاق زایمان‌ چند کلمه‌ای هم حرف بزند!

و همین واکنش‌های حساب شده‌اش مشتاقم می‌کند تا زودتر ببینمش. 

که تو کیستی ای کوچک باهوش؟

 

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی