انگار که سوار بر گهواره باشم. امید- ناامیدی، امید-ناامیدی، امید-ناامیدی
و شاید تاپ بلندی از درختی بلند که ۳۸ سال عمر دارد. بر فراز درهای که هر روز عمیقتر میشود.
از آنجایی که پاهایم روی زمین بود، فاصله میگیرم و دوووور میشوم. و دوباره بر میگردم.
به خودم میگویم هروقت خواستی پیاده شو! اما میدانم دروغ میگویم. دیگر برگشتی در کار نیست.
انگار که بگویی آن زن که دستش را روی سینه نداشتهاش گذاشته، و دارد فشار میدهد، به روزگار قبل عمل بر میگردد. زندگی اما، میکند.
این سهم آدم است. هرطور هست میتوانی زندگی کنی. حتی وقتی دیگر نخواهی.
گاه حرکت تاپ سرعت میگیرد و دورتر میروم. و بر میگردم به گذشته.
عقب که میروم چشمهایم را میبندم. دیگر طاقت نوستالژی ندارم. خودآزاری است انگاری.
جلو که میروم چشمهایم را میبندم. میترسم از تماشای آینده.
صدای بچهها را که میشنوم وقتی دارند فوتبال بازی میکنند و میخوانند نون و پنیر و خیار، گوشتو جلوتر بیار، بازی برا بچه چیه؟ کار، کار، کار! دستهایم را محکم میگیرم. بیفتم کوکوهای سیب زمینی میسوزد.
اما خیلی از روز دلم میخواهد دیگر دستم را به طناب نگیرم. رها کنم. رها شوم. این درختی که روی شاخههایش تاب میخورم گاهی به نظرم خیلی کهنسال میآید. انگار بیشتر از ۳۸ تا بهار و تابستان و ... دیده. خسته است از وزن من.
همین است که گمان میکنم روی گهوارهام.
کجا خواهم ایستاد؟
آنجا که زمین زیر پایم بود؟ آن طرف دره؟ یا فرو خواهم افتاد درون این تاریکی؟ که شاید بدچیزی هم نباشد.
امروز رفتیم سیتی سنتر. پسر خودش را هوادار پرسپولیس میداند و میخواست در بانک گردشگری حساب باز کند تا هرچه لازم داشت متناسب با پول توجیبیاش بخرد. تنها رفتم پردیس کتاب. میخواستم بپرسم سفارش سرامیک قبول میکنند؟ قرار شد طور دیگری بپرسم. نباید امیدوار باشم. تاپ رفته آن طرف.
شهرهای نامریی کالوینو را خریدم. مدتها است میخواهم بخوانمش. دلم میخواست زود بر نگردم و آنجا بمانم. چون تاپ برگشته بود اینطرف. اما قرار بود این روز را کنار هم باشیم.
بعد رفتیم کتابخانه. اینبار کتابدارهای میرداماد خوش اخلاق بودند. چند کتاب برداشتم. هنوز میخواهم درباره الیاف و پارچه بدانم تا با اطلاعات بهتری به کلاس بروم. یک رمان هم برداشتم. بازمانده روز ایشی گورو. دلم میخواست کلارا و خورشید را میگرفتم. این کتابخانه نداشت. تاپ هنوز این طرف بود.
چرا رمان برداشتم وقتی آن همه کتاب هست که باید برای طرح درسم مطالعه کنم؟ دلم زنگ تفریح خواست!
بعد رفتیم میدون تا به تجربههای خوش قبلی کفش دانشآموز را بخریم و در راسته فرش فروشها گوشت و لوبیا بخوریم.
فرزانه زنگ زد و قرار شد آنها هم بیایند.
وارد نشاط که شدیم خیلی شلوغ بود. آنها جای پارک پیدا کردند و ما نه.
تلفنی خداحافظی کردیم و رفتیم صفا و ساندویچ خوردیم. تاپ هنوز این طرف بود.
بعد رفیتم کوثر تا خرده خریدهای خانه را بکنیم. رب و صابون و روغن که همیشه بیشتر از آنچه میخواستیم بیرون میآییم.
هربار که برای خرید به فروشگاه بزرگی میروم و قیمتها را میبینم حس میکنم از غار بیرون آمدهام و از مدتی که خواب بودم خیلی میگذرد. چیزی ته دلم نهیب میزند که بدتر هم خواهد شد. تاپ رفته آن طرف و انگار تلافی اوقات خوش این روزمان را بکند همانجا مانده.
ننویسم دیگر. همین است.
هربار برای بچهها میخوانم تاپ تاپ عباسی! بهپا منو نندازی!
انگار به خیال خودم فایق آمده باشم بر این باور نادرست که مگر خدا کسی را میاندازد؟
اینبار اما دلم میخواهد زمزمه کند خدا! منو نندازی!