بارداری می‌تواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمی‌کند چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده باشد.

درست از لحظه‌ای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت می‌نویسد همین الان برو آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه پذیرش بیمارستان می‌نویسد، ابرهای تیره پشت پنجره‌های کوچک هواپیما تجمع می‌کنند.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! به خاطر وضعیت نامناسب هوا، قرار نیست در شهر مقصد فرود بیاییم. و من از اضطراب چهره مهمانداران که دارند کمربندهایشان را محکم می‌کنند می‌فهمم که شاید اصلا فرود هم نیایم!

فرصت ندارم به این فکر کنم که مگر هوا آفتابی نبود؟ و مگر چقدر از مسیر مانده که چنین شد؟ چون مغزم از کم و زیاد شدن ارتفاع دارد منفجر می‌شود.

اما عجیب اینکه در همان لحظه هم دارم فکر می‌کنم خانه مرتب است؟ اولین دسته از مهمان‌ها که برسند و زاری‌‌کنان وارد شوند، چه می‌بینند؟ قوری بزرگ را پیدا می‌کنند؟ استکان‌های پایه‌دار بلور داخل جعبه را چطور؟ سه جعبه هست، ۱۸ تا همه یک شکل.

گلدان‌ها تا چند روز که کسی حواسش نیست تاب بی‌آبی را خواهند آورد؟

همه افراد خانواده لباس مشکی اتو شده دارند؟

حرف‌های نگفته و وصیت‌های نکرده را چطور به کسی برسانم؟

کتاب‌های کتابخانه را چه کسی تحویل خواهد داد و در این شلوغی گم نشود؟

اصلا بگویم یا نگویم؟

شاید هم زنده به مقصد رسیدم! مگر چند هواپیما در طول سال دچار سانحه هوایی می‌شوند؟

خودم با دستان خودم تشتم را از این بالا بیندازم پایین؟

به فرض که مدتی هم در جزیره‌ای گیر افتادیم. آخر داستان که پیدا می‌شویم. بعد با چه رویی برگردم؟

بعد یادم می افتد که او ستارالعیوب است! ارحم‌الراحمین است!

در دهان نهنگ هم که بیفتم درم می‌آورد.

در چاه هم که بیفتم عاقبتم را بخیر می‌کند.

همان وقت دستم را می‌کنم در کوله‌ام تا شاید قرآنم را از شب‌های قدر در جیبش جا گذاشته باشم.

و شرمنده می شوم وقتی می‌بینم استفانی گرت و مارشال روزنبرگ و الیف شافاک و هامربرگ و تیمش همراهم هستند، اما قرآنم همراه نیست.

دلم سوره مریم ‌می‌خواهد، هایلایت‌های قرآنم را.

دلم زیارت عاشورا می‌خواهد. نه، دعای عرفه می‌خواهد. جوشن می‌خواهد که اجرنا من النار یا مجیر!

همه عوارضی که خوانده‌ام کم‌کم سر و کله‌شان پیدا می‌شود و هرکدام به مسیری ختم می‌شود. آب آوردن ریه‌ها، تشنج، نابینایی نوزاد و ... . یا من می‌مانم و او نمی‌ماند. یا برعکس. یا هردو می‌مانیم یا هیچ کدام. یا چند شب بستری بیمارستان تا ریه‌ها شکل بگیرد. یا ...

جواب آزمایش می‌آید.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! از هوای بد گذر کردیم و داریم دور می‌زنیم تا به مقصد مورد نظر برسیم. مهمانداران کمربندهایشان را باز می‌کنند و از جایشان بلند می‌شوند تا پذیرایی کنند.

ابرهای تیره پشت پنجره کنار می‌روند و خورشید بر فزار ابرهای پشمکی می‌تابد.

مهماندار می‌پرسد یک لیوان آب می‌خواهید؟

این خوشمزه‌ترین آبی است که خورده‌ام!

و هنوز بر فراز آسمانم.