آدم‌ها دردهایشان را می‌شناسند. حتی اگر شش سال از آخرین تجربه درد گذشته باشد.

پنج شنبه هفته پیش درد شروع شد. انکارش کردم. وقتش نبود. اما ته ذهنم می‌دانستم که همان است که یکبار تجربه‌اش کردم. کیفم را آماده کردم. نیمه شب تمام شد. خوابم برد. صبح اما شروع شد. زیاد شد. و پرتکرار.

راهی شدیم. وقتی رسیدیم دردها جدی‌تر شده بود و تعجب من هم. قرار بود سزارین شوم و نه آن روز.

دکتر تشخیص داد برویم برای عمل. با پزشکم تماس گرفتند. بیست دقیقه قبل در اتاق عمل حاضر بود. همه چیز سریع پیش رفت. و آرام. و بدون برنامه.

آن‌قدر که حالا وقتی به هفته پیش فکر می‌کنم خواب می‌آید به نظرم. یک فیلم مستند کوتاه کم اضطراب. انگار نویسنده سناریو خواسته همه چیز در کمال آرامش پیش برود. و مثلا اسمش را گذاشته باشد شروع قصه چهار نفره ما!

و هیچ‌کس هم جز در سینما تجربه نرود تماشایش کند. که آدم‌ها هیجان می‌خواهند. یا قصه‌ای متفاوت. یا پایانی پیش‌بینی ناپذیر.

اما فقط کسانی که داشتن دو فرزند و بیشتر را تجربه کرده‌اند می‌دانند که این فصل، تازه است. و همه چیزش با تجربه فرزند قبلی فرق می‌کند.  و من تازه اول راهم! بی تجربه، ناخوانده قصه، اما امیدوار.

جانم هم دارد جور می شود.

روزهای اول احساس می‌کردم دایم همه چیز شکمم از این طرف می‌ریزد آن طرف. سرفه یا عطسه چاقوهای تیزی بود که از درون می‌شکافت و بدون خونریزی مرگ را جلوی چشمم می‌آورد و دردش تا ساعت‌ها باقی می‌ماند.

کتف راستم اسپاسم شده بود و انگار نفس باید از تونل درد رد می‌شد و به مقصد می‌رسید.

اما هر روز درد مثل مسافری که از سفرش خسته شده بود، کم‌توان‌تر می‌شد و امروز می‌بینم که چمدانش را جمع کرده و عازم رفتن است. گیرم مسواک و روبالشش را هنوز بر نداشته، اما ساکش را بسته. دلم برایش تنگ می‌شود؟ شاید.

و برای شب‌ بیداری‌های بلند بارداری؟ نه به این زودی.

اینکه کنارم هست و می‌توانم تماشایش کنم خیلی بهتر از وقتی است که درونم بود. وقتی یوسف دنیا آمد چنین احساسی نداشتم. می‌خواستم تا وقتی که می‌توانم نگهش دارم. انگار اگر بیرون نمی‌آمد جایش امن بود. بیماری که می‌آمد مرا دچار می‌کرد. جنگ که می‌شد گلوله به من می‌خورد. حرف‌های غم انگیز دل مرا می‌شکست و او مصون می‌ماند و ... .من سپر بلای او می‌شدم.

شش سال گذشته و حالا بیش از قبل می‌دانم من نیستم که محافظش هستم. خدا است که از این مخلوق ناتوانش محافظت می‌کند. وگرنه من گاهی از این طفل هفت روزه ناتوان‌ترم!

دستم را روی شکمم که کمی عقب‌تر رفته می‌گذارم و به خودم می‌گویم دیگر باردار نیستم!

سفر بارداری تمام شد.

اما سفر دوباره مادری تازه شروع شده است. سفر دوباره زن شدن انگار. فصل تازه!

می‌خواهم این‌بار پذیرا باشم. سنسورهای حساسیتم را روی درجه پایین‌تر تنظیم کنم و بیشتر لذت ببرم.

نتیجه چه خواهد شد؟هیچ نمی‌دانم. و فقط می‌توانم خودم و خانواده‌ام را به خدا بسپارم.

از این پس به امید خدا از فصل تازه زندگی‌ام خواهم نوشت.