رژ پررنگم را می‌زنم تا تصویر مه امروز از خاطرم برود.

داشتم ناهار را آماده می‌کردم و فرنی شش ماهه را در ظرف می‌ریختم که از پنجره آشپزخانه برجی که حسام اسمش را گذاشته برونکا ندیدم. برونکا را ندیدم؟!

این برج که تا خانه فاصله زیادی ندارد معیار سنجش آلودگی هوای من است. اگر هوا خوب باشد می‌توانم تعداد طبقاتش را بشمارم و ببینم لامپ کدام طبقه نیمه ساخت را روشن گذاشته‌اند.

هوا که آلوده باشد بسته به غباری که میان چشم‌های من و برج هست وضعیت ناسالمی را تخمین می‌زنم.

و امروز ظهر اول برونکا را ندیدم. چشم‌های من دور را نمی‌دید؟ می‌سوخت اما بعید بود نبیند.

بالاخره تصمیم گرفته بودند این ساختمان بی‌مصرف زشت نیمه ساز را خراب کنند؟ یک شبه این حجم آهن و سیمان را کجا برده بودند؟

هوا آن‌قدر آلوده بود که ساختمان بلند دیده نمی‌شد!

کاسه قرمز را روی کابینت گذاشتم و دویدم تا به که زنگ بزنم؟

به چه کسی بگویم که احساس می‌کنم در سکانس آخر فیلم مه (‌The Mist) گیر افتاده‌ام و و فرانک دارابونت هم نیست تا بگوید چه خواهد شد.

من چه کردم در حق بچه‌هایم؟ این غبار که از درزهای در و پنجره راهش را به خانه‌ام باز خواهد کرد و وارد بدن کودکانم می‌شود با آن‌ها چه می‌کند؟ وقتی چشم‌های من دارد می‌سوزد، ریه پسر شش ماهه‌ام چه دارد می‌شود؟ سرفه‌های پسر هفت ساله‌ام چه می‌گوید؟ فردا چه شکلی است؟ وقتی رسید به من که مادرشان بودم چه خواهند گفت؟

لب‌هایم را روی هم می‌مالم و صدای موسیقی تیتراژ پایانی را در سرم خاموش می‌کنم.

فردا روز تازه‌ای است. و خدا حواسش به همه ما هست. به بچه‌ها بیشتر.

دلم می‌خواهد این‌طوری فکر کنم.