فکر می‌کنم از وقتی غیر از همسرت هرکس دیگری فهمید بارداری، دیگر همه کودکت مال تو نیست.

 تو او را با همه کسانی که می‌دانند شریک شده‌ای. نه فقط در دوست‌ داشتن. در تربیت هم. و در مالکیت. و در قضاوت. و در همه چیز.

فقط کافی است رازت را بگویی.

بعضی از ما تحمل پنهان کردن این‌همه شعف و هیجان را نداریم و از زیر سقف آزمایشگاه و کاغذ آزمایش به دست داریم به نزدیکان‌مان تلفن می‌کنیم.

بعضی از ما دلمان می‌خواهد تا آخر این راز را نگه‌داریم. مثلا بار اول دلم می‌خواست در سرزمینی دیگر زندگی می‌کردم. و وقتی فرزندم دنیا می‌آمد به وطنم بر می‌گشتم.

همه‌ی نه ماه تمام بارداری‌ام را به همراه شیرینی‌ها و سختی‌هایش برای خودم می‌خواستم.

دلم می‌خواست چالش خودم را فقط به همراه همسرم طی کنم.

انگار اگر موفق می‌شدم همه این راه را تنها بروم، هیمالیا را بالا رفته بودم. یا عرض فلان دریا را شنا کرده بودم. یا دور کره زمین را رکاب زده بودم. یا حاجی شده با حج مقبول!

اما من در سرزمین خودم بودم و رازم هر روز بزرگتر می‌شد. آن‌قدر که خودش، خودش را فاش می‌کرد.

بعدها فهمیدم زنان بسیاری مثل من بودند. اما چرا؟ چرا آن‌ها هم دوست داشتند این مسیر را تنها بروند و با نتیجه برگردند؟

برای برخی حیا بود. و القا عرف که بخشی از ماجرا را جنسی نگاه می‌کرد. پس باید در سکوت می‌ماند.

برای برخی هراس باز از دست دادن. که تحمل رنج از دست دادن برای خودشان دوتا راحت‌تر بود و لازم نبود مورد ترحم دیگرانِ مهربان باشند و یا بخواهند آن‌ها را هم تسلی بدهند.

برخی دلشان می‌خواست زندگی‌شان در این نه ماه روال عادی‌اش را طی کند و مثل یک بیمار با ‌آن‌ها برخورد نشود.

و برای برخی احساس مالکیت. مگر منِ زن چندبار فرصت داشتم چنین گنجی داشته باشم که دلم بخواهد خیلی زود با دیگران تقسیمش کنم؟

و برخی شاید کسی را نداشتند که مایل باشد این راز را بداند.

ما آدم‌ها بالاخره بسیاری از رازهایمان را شریک می‌شویم، چون برای تنها زندگی کردن در جزیره ساخته نشده‌ایم.

حتی اگر دلمان نخواهد هیچ‌وقت از جزیره بیرون بیاییم، همیشه یک چشممان به دریا است، شاید قایقی گذر کرد.

و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم در جزیره آزادتر بودیم، یا در میان مردمی که دوستمان دارند.

و تو همه رازهای عالم را می‌دانی!

خودت، تنهای تنهای تنها!