یادداشت پنجم

 

یوسف می‌گوید خوش‌بحال آدم‌هایی که در کشوری زندگی می‌کنند که همیشه روز است! بعد مجبور نیستند شب‌ها بخوابند. می‌توانند همش بازی کنند، کتاب بخوانند، تلویزیون تماشا کنند! در دلم می‌گویم آخ! که چقدر دلم می‌خواهد چند روز هفته در کشوری زندگی کنم که همش شب است. بعد شاید بیشتر به کارهایم برسم. بلند نمی‌گویم. چون یادم هست که به همسر یواشکی گفته برای هدیه تولدم یک ربات بخرند که کارهای خانه را بکند. این یعنی ترددم از ماشین لباسشویی به بند رخت، از بند رخت به اتاق‌ها، از اتاق‌ها به آشپزخانه، از آشپزخانه به میز اتو، از میز اتو به میز صبحانه و ... را دیده. یعنی غُر زده‌ام؟ شاید گاهی غُر هم زده باشم. همین‌که می‌بینم برایش مهم است کمتر خسته شوم و وقت برای خودم و احتمالا وقت خیلی بیشتر برای آن‌ها داشته‌ باشم برایم ارزشمند است.

همان‌طور که دارم برای یحیا لالایی می‌خوانم تا بخوابد و برویم کتاب دیگری بخوانیم، خودش را لای پتوها جا می‌کند و چشم‌هایش گرم می‌شود. می‌پرسم می‌خواهی بخوابی؟ جواب می‌دهد فقط تا وقتی تو یحیا را می‌خوانی و کتابت را تمام می‌کنی. بعد بیدارم کن.

زود خوابش می‌برد. صدای اذان می‌آید. کتابم را می‌بندم. و دعا می‌کنم. برای هر دوشان که در خواب یک‌طور دیگری زیبا هستند.