بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

فردایی که رسید

 

فردای اسباب‌کشی سخت نبود. اندکی هیجان داشت و کلی کار که دستانم را مشغول نگه می‌داشت و سرم را گرم. یک هفته بعد، تازه فرصت کردم شهر را ببینم. این‌بار از منظر کسی که خودش ساکن همین شهر بود و اول آدرس پستی‌اش می‌نوشت: اصفهان!

ثبت‌نام مدرسه، بازکردن کارتن‌هایی که معلوم نبود کجا پنهان شده بودند و از کجا در می‌آمدند، ساختن اتاقی برای خودم با کتاب‌خانه‌هایی که در اتاق کار جا نمی‌شد و رنگ کردن پشت‌ آن‌ها، سامان دادن گلدان‌هایم که به لطف بزرگ بودن ماشین حمل بار همه را آورده بودم، فریزری که دوباره باید پر می‌شد و دیوارهایی که صدایم می‌کردند «رفیق! نوبت ما نشد؟ بشقاب‌ها و قاب‌ها را بردار بیار!» زمانم را پر می‌کرد و جانم را تمام.

قرار به مهاجرت که شد، دانستم در خانه دوام نمی‌آورم. آن‌هم وقتی کرونا شرایط تازه‌ای به‌وجود آورده بود و پسر کوچک یک ساله هم نمی‌توانست ماسک بزند و همین مساله اوضاع را برای همه ما خطرناک‌تر می‌کرد.

به پیشنهاد استادم در یک کارگاه سفال دست ثبت‌نام کردم. هفته‌ای یک‌بار، سه ساعت در کارگاهی که در یک خانه باغ قدیمی برگزار می‌شد شرکت می‌کردم و چیزهایی که هنوز بلد نبودم می‌آموختم. و هربار با یک چالش سفال‌گری به خانه می‌آمدم تا وسط کارها به ساختنش فکر کنم و شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابیدند، خلقش کنم.

تماس تصویری با خانواده‌ام مرا از تلفن زدن بی‌نیاز می‌کرد. اما اولین‌بار که آمدم به تهران زنگ بزنم، نتوانستم. من باید کد تهران را وارد می‌کردم. من دیگر تهران نبودم. و هفته‌ها بود خیابان شریعتی را ندیده بودم، خانه بابا نرفته بودم، در ترافیک خیابان‌های عموما شلوغ دنبال راه دررو نگشته بودم و ... .

یک کد سه رقمی داشت نقش یک بیبی چک را بازی می‌کرد وقتی که به تو می‌گوید: می‌دانی بارداری؟!

من همه کارتن‌ها را باز کرده بودم و آن‌هایی که را هم لازم نبود در انباری گذاشته بودم، اما انگار هنوز باردار بودم!

داشتم هفته‌ها و ماه‌هایی که به اصفهان آمده‌ایم را می‌شمردم و در شرایط تازه‌ای قرار گرفته بودم که پیش از این نمی‌شناختم. اما قرار بود چه‌جور کودکی به دنیا بیاورم؟

آن‌قدر فرصت تنهایی داشتم که پاسخ این سوال را پیدا کنم. فرصتی که گاهی چاشنی‌اش شادی بود و گاهی استیصال. شادی به این خاطر که خیلی از دغدغه‌های زیستن در تهران را نداشتم و ریتم زندگی آرام‌تر شده بود، پس زمان من برای خودم هم بیشتر.

و استیصال برای خاطر دلتنگی، برای خاطر این‌که نمی‌توانستم بچه‌ها را به کسی غیر از همسرم بسپارم و بروم و خانه شبیه دژی محکم شده بود. قلعه‌ای که بیرون آمدن از آن گیسوی کمند می‌خواست. که من هنوز نداشتم.

بگذریم. من پاسخ را دریافته بودم.

من خودم را باردار بودم!

این‌که این موجود چند ماه طول بکشد تا دنیا بیاید را نمی‌دانم. شاید یک سال، شاید چند سال، شاید با از دنیا رفتنش.

فقط این‌را می‌دانم که در این فرصت باید بزرگ شوم و رشد کنم تا لایق زیستن در دنیای دیگری شوم.

فردای اسباب‌کشی مدت‌ها است گذشته. و بقچه هر فردایی پر است از توشه‌ای که انتظارش را ندارم.

بسم الله

 

فردای اسباب‌کشی سخت نبود. اندکی هیجان داشت و کلی کار که دستانم را مشغول نگه می‌داشت و سرم را گرم. یک هفته بعد، تازه فرصت کردم شهر را ببینم. این‌بار از منظر کسی که خودش ساکن همین شهر بود و اول آدرس پستی‌اش می‌نوشت: اصفهان!

ثبت‌نام مدرسه، بازکردن کارتن‌هایی که معلوم نبود کجا پنهان شده بودند و از کجا در می‌آمدند، ساختن اتاقی برای خودم با کتاب‌خانه‌هایی که در اتاق کار جا نمی‌شد و رنگ کردن پشت‌ آن‌ها، سامان دادن گلدان‌هایم که به لطف بزرگ بودن ماشین حمل بار همه را آورده بودم، فریزری که دوباره باید پر می‌شد و دیوارهایی که صدایم می‌کردند «رفیق! نوبت ما نشد؟ بشقاب‌ها و قاب‌ها را بردار بیار!» زمانم را پر می‌کرد و جانم را تمام.

قرار به مهاجرت که شد، دانستم در خانه دوام نمی‌آورم. آن‌هم وقتی کرونا شرایط تازه‌ای به‌وجود آورده بود و پسر کوچک یک ساله هم نمی‌توانست ماسک بزند و همین مساله اوضاع را برای همه ما خطرناک‌تر می‌کرد.

به پیشنهاد استادم در یک کارگاه سفال دست ثبت‌نام کردم. هفته‌ای یک‌بار، سه ساعت در کارگاهی که در یک خانه باغ قدیمی برگزار می‌شد شرکت می‌کردم و چیزهایی که هنوز بلد نبودم می‌آموختم. و هربار با یک چالش سفال‌گری به خانه می‌آمدم تا وسط کارها به ساختنش فکر کنم و شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابیدند، خلقش کنم.

تماس تصویری با خانواده‌ام مرا از تلفن زدن بی‌نیاز می‌کرد. اما اولین‌بار که آمدم به تهران زنگ بزنم، نتوانستم. من باید کد تهران را وارد می‌کردم. من دیگر تهران نبودم. و هفته‌ها بود خیابان شریعتی را ندیده بودم، خانه بابا نرفته بودم، در ترافیک خیابان‌های عموما شلوغ دنبال راه دررو نگشته بودم و ... .

یک کد سه رقمی داشت نقش یک بیبی چک را بازی می‌کرد وقتی که به تو می‌گوید: می‌دانی بارداری؟!

من همه کارتن‌ها را باز کرده بودم و آن‌هایی که را هم لازم نبود در انباری گذاشته بودم، اما انگار هنوز باردار بودم!

داشتم هفته‌ها و ماه‌هایی که به اصفهان آمده‌ایم را می‌شمردم و در شرایط تازه‌ای قرار گرفته بودم که پیش از این نمی‌شناختم. اما قرار بود چه‌جور کودکی به دنیا بیاورم؟

آن‌قدر فرصت تنهایی داشتم که پاسخ این سوال را پیدا کنم. فرصتی که گاهی چاشنی‌اش شادی بود و گاهی استیصال. شادی به این خاطر که خیلی از دغدغه‌های زیستن در تهران را نداشتم و ریتم زندگی آرام‌تر شده بود، پس زمان من برای خودم هم بیشتر.

و استیصال برای خاطر دلتنگی، برای خاطر این‌که نمی‌توانستم بچه‌ها را به کسی غیر از همسرم بسپارم و بروم و خانه شبیه دژی محکم شده بود. قلعه‌ای که بیرون آمدن از آن گیسوی کمند می‌خواست. که من هنوز نداشتم.

بگذریم. من پاسخ را دریافته بودم.

من خودم را باردار بودم!

این‌که این موجود چند ماه طول بکشد تا دنیا بیاید را نمی‌دانم. شاید یک سال، شاید چند سال، شاید با از دنیا رفتنش.

فقط این‌را می‌دانم که در این فرصت باید بزرگ شوم و رشد کنم تا لایق زیستن در دنیای دیگری شوم.

فردای اسباب‌کشی مدت‌ها است گذشته. و بقچه هر فردایی پر است از توشه‌ای که انتظارش را ندارم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

صبح فردا

صبح فردای مرگ عزیزانم را دیده‌ام.

دوبارش را خوب به‌ خاطر دارم.

صبح فردای زایمان را هم دیده‌ام.

بیشترش را یادم هست و عجیب است که آن‌همه درد را فراموش کرده‌ام.

صبح فردای اسباب‌کشی‌هایم از این خانه به آن خانه را هم یادم هست.

آخرین بار مامان چرخ سینگر مامانی را که شده بود مال من روی میز گذاشت و پرده‌های تور و حریر را تند تند دوخت و من اتو کردم و خانه، عروس شد.

صبح فردای مهاجرت از این شهر را اما نمی‌دانم.

بلدش نیستم.

هنوز اتفاق نیفتاده و برای من در هر چیزی که نمی‌دانم اندکی اشتیاق است و اندکی ترس!

باید با این خانه خداحافظی کنم.

دوستش داشتم؟ زیاد

 دلم برایش تنگ می‌شود؟ نمی‌دانم.

چه خوب که زیاد چیزی هست که نمی‌دانم.

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

ناگزیریم به با هم بودن

ما سفر نرفتیم. حتی هنوز به دیدار خانواده‌هایمان هم نرفته‌ایم. چون اعتقادداشتیم باید در خانه‌هایمان بمانیم تا زنجیره شیوع کرونا قطع شود.

اما آیا این اندازه از ملال و سختی که تحمل می‌کنم به من اجازه می‌دهد هم‌وطنانم را به صفت‌های زشت خطاب کنم؟ برایشان آرزوی مرگ کنم و یا بخواهم همان عوارضی شهرم تیربارانشان کنند؟

اول از خودم می‌پرسم آیا همه آن‌ها شرایط یکسانی با من دارند؟ و اگر من جای آن‌ها بودم همین انتخاب الانم را داشتم؟

بسیاری از آن‌ها تنها یک‌بار در طول سال امکان مسافرت دارند. و آن‌هم بازگشت به شهرشان و دیدار خانواده درجه یک که به خاطر شرایطشان در کل سال از آن محروم بودند. وقتی تعطیلات تمام شود باید سر کارشان برگردند(اگر کاری باشد)، وگرنه نمی‌توانند نانی سر سفره‌شان بگذارند یا همان شهریه اندک مدرسه فرزندشان را بپردازند.

بسیاری از آن‌ها احساس می‌کنند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و درواقع امنیت جانی ندارند. پس اگر این روزهای آخر عمرشان محسوب می‌شود چرا خودشان را از لذت سفر یا دیدار عزیزانشان محروم کنند؟ چون ناقل هستند و ممکن زودتر آن‌ها را از دست بدهند؟ پس شاید با خودشان بگویند اگر من هم ناقل نباشم دکتر داروخانه، سوپری سر کوچه، همسایه روبرویی آپارتمان ... ممکن است ناقل باشد. پس بگذار برای آخرین‌بار ببینمش. چون اگر از دستش هم بدهم نمی‌توانم در مراسمش شرکت کنم.

بسیاری از این افرادی که از عوارضی می‌گذرند متراژ خانه‌شان مناسب تعداد اعضای خانواده‌شان نیست. می‌روند جایی که شاید بتوانند نفری چند متر بیشتر داشته باشند.

بسیاری مدت‌ها است از هم طلاق عاطفی گرفته‌اند و کار کردن موجب می‌شد همدیگر را کمتر ببینند و اختلاف‌هایشان کمتر شود.

خیلی‌ها نمی‌توانند موبایل اندروید در اختیار فرزندشان بگذارند. اینترنت نامحدود بخرند. مدام به این سوال که حوصلم سر رفت چی بخورم؟ پاسخ دهند. زور جیب‌شان نمی‌رسد. و وقتی بروند شهرستان سر بچه‌ها با هم گرم می‌شود.

خیلی‌ها اگر قرار باشد ۲۴ ساعت در خانه بمانند اصلا بلد نیستند چه کار بکنند. و گیرم اهل تلویزیون و کتاب هم نباشند. و مگر چقدر کار عقب افتاده دارند؟ و قصه آن‌ها از نوع بلد نیستند با فراغت‌شان چه کنند و چطور برنامه‌ریزی کنند تا احساس بدی نداشته باشند، است.

من نمی‌توانم مردمم را که با هم می‌شویم یک ملت قضاوت کنم. چون آن‌ها را نمی‌شناسم. و امکانات اقتصادی و فرهنگی‌مان یکسان نیست. و این اتفاق نیاز به بررسی ابعاد گسترده‌تر و لایه‌های عمیق‌تر دارد. و با چهارتا گزارش و استوری جاده و عوارضی نمی‌شود گفت تمام ابعادش را فهمیدیم.

‌آن‌ها نه حیوان هستند، نه قاتل، نه خودخواه.

اینقدر راحت همدیگر را قضاوت نکنیم. کرونا بالاخره تمام می‌شود و ما ناگزیریم با هم زندگی کنیم. پس نگذاریم این تحقیرها شکاف‌های بین ما را بیشتر کند.

نگذاریم بچه‌ها شاهد قضاوت ناعادلانه ما باشند و یاد بگیرند هروقت که فکر کردند حق با خودشان است می‌توانند دیگران را قضاوت و تحقیر کنند.

اینطوری فردای آن‌ها از امروز ما ترسناک‌تر خواهد بود.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

با همه‌ی خودم

 

به آخرین عکس گالری‌ام نگاه می‌کنم و می‌گویم ۹۸ هم تمام شد.

سخت بود، خیلی سخت!

و اگر یحیا به این دنیا نیامده بود سخت می‌توانستم دوستش داشته باشم.

کمتر ماهی را گذراندیم که در آن فقط یک چالش جدی داشتیم. و خیلی از مسایل غول مرحله آخر بودند که باید از پسشان بر می‌آمدیم تا زنده بمانیم. و خب انگار تا این لحظه زنده ماندیم! شکر خدا!

با وجود یادآوری آن همه لحظه پر استرسی که هر ماه به بهانه‌ای تجربه کردیم و در ماه‌های آخر بارداری هم رهایم نکرد چرا دوستش دارم؟

شاید به خاطر این‌که همیشه از درس‌های سخت و امتحان‌های سخت و پروژه‌های پیچیده خوشم آمده. انگار زیر آب اکسیژن پیدا کنی و نفس بکشی.

دلم نمی‌خواهد بدانم سال نود و نه چه برایم خواهد داشت. من همه خودم را این‌همه سال با خودم کشیده‌ام و تا فردا به امید خدا به نود و نه برسانم. و این راه را تا روزی که خودش بخواهد ادامه خواهم داد.

باید نگاه دیگری به هدف‌هایم بیندازم.

گالری تازه انشاالله پر خواهد بود از عکس‌هایی که مرا بزرگ‌تر خواهد کرد.

کاش آن‌طور که مقبول افتد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

روزهای کوتاه جزیره

 

حبه قند دارد دندان می‌آورد. کلافه است. و نظم خواب و زندگی خودش و ما را به هم ریخته. مثلا ساعت سه نیمه شب بیدار می‌شود و یک‌طوری آواز می‌خواند و هر چیز را به دندان می‌کشد که انگار نه صبح است و چای ناشتا و نان  پنیر گردو را میل کرده و چای دوم را ریخته و هوس آواز هم کرده.

با اینکه امروز این‌طور شروع شد و البته من ساعت شش صبح شیفت را تحویل گرفتم و برادر هم به ما پیوست و ... زمان آن‌قدر زود گذشت که یوسف گفت مامان چرا می‌گویی ناهار! وقتی گفتم ظهر شده و وقت ناهار است باورش نمی‌شد. گفت امروز خیلی زود نگذشت؟ درست می‌گفت. من کار مفید زیادی نکرده بودیم، اما زمان به سرعت گذشته بود.

بعد فکر کردم زمان برای من وقتی که پروژه کاری ندارم همیشه همین‌طور می‌گذشت. و ربطی به دوران قرنطینه و غیر آن ندارد. تازه الان وقت آزادم هم بیشتر شده. چون همسر خانه است و همراه است. پس چرا تعجب می‌کنم؟

بعد گفت که خوش‌بحال فلان کشور که الان تازه از خواب بیدار شدن! (بچه‌ام هنوز نمی‌داند فرق تهران و ایران را و ماشاالله به موقعیت جغرافیایی و زمانی بیشتر کشورها هم مسلط است!)

در دلم گفتم خوش‌بحال من که تا چند ساعت دیگر شما می‌خوابید و زمان می‌شود مال خود خودم!

با این‌حال هی رفتم و آمدم جدول برنامه‌ریزی که چند شب پیش با مدادرنگی‌هایم در دفترم نوشتم را نگاه کردم و تا توانستم انجام دادم و خانه‌اش را رنگ کردم.

شب که شد هنوز خانه‌های زیادی مانده بود که خالی مانده بود.

داشتم به خودم سخت می‌گرفتم؟ یعنی خارج از ظرفیت من است این همه برنامه‌ ریز ریز؟ یا کافی است خودم و بدنم به آن عادت کنیم؟

این قرنطینه تا حالا که برای جدول رنگی رنگی من خوب بوده.

پیشنهاد می‌کنم اگر شلوغید و نمی‌توانید برای کارهایتان برنامه ریزی کنید یک کتاب خوب از «طاقچه» دانلود کنید و بخوانید.

کتاب روش بولت ژورنال، ردیابی گذشته، سازماندهی حال، طراحی آینده

نوشته رایدرکارول، ترجمه زهرا نجاری، انتشارات کوله پشتی.

پ.ن. اولین کتاب غیرچاپی‌ام را امشب خریدم و خواندم. همیشه فکر می‌کردم نمی‌توانم یک کار غیرچاپ شده و روی کاغذ آمده بخوانم و روی آن تمرکز کنم. مثل اینکه اشتباه می‌کردم. ممنون کرونا!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

زندگی در جزیره

 

مادر که شدم مطمئن شدم وارد جزیره ناشناخته‌ای شدم که هیچ‌کس جز خودم از آن خبر ندارد.

سعی کردم با دیگران از آن حرف بزنم. اما مگر چقدر می‌توانستم بگویم؟ از چند دقیقه و ساعت و روزش می‌توانستم بگویم؟

حتی اگر یک دوربین همراه خودم می‌کردم تا از صبح تا شب و شب تا صبحم فیلم بگیرد، حس‌هایم را که درون من جاری بود چه می‌کردم؟ رویاها و کابوس‌هایم را. بغض‌هایم را که خوب پشت نقاب‌های مختلف پنهان می‌کردم بی‌آن‌که یک تار مو از زیرش بیرون آمده باشد؟

گذشت و من هم یاد گرفتم با سر و صدای کمتری در جزیره‌ام زندگی کنم و چه بسا از ریز و درشت زندگی که کنارم جریان داشت لذت ببرم. گاهی هم شدم راوی شادی‌های کوچک، کارهای کوچک.

گاهی که سرم خیلی شلوغ شد و چند روز شد و نتوانستم حتی چند صفحه کتاب بخوانم بدم نیامد که تبعید می‌شدم به جایی که مسئولیت‌های الانم را نداشتم. چه بسیار نویسندگان و اندیشمندانی که در تبعید نوشته بودند و دنیا را تغییر داده بودند. شاید من هم می‌شد راوی خودم و خودمان!

گاهی که نتوانستم ماه‌ها سفر بروم آرام زمزمه کردم: قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید!

و حالا که به خاطر این مهمان ناخوانده در خانه‌ایم خیلی دست و پایم را گم نکردم. مگر نه اینکه خانه همیشه جزیره من بوده است؟ و گاهی مدت‌ها هیچ کشتی از چند صد متری‌اش هم عبور نکرده و سوتی نکشیده؟

از دیروز دفتر برنامه‌هایم را نوشته‌ام و از امروز به امید خدا شروع کردم. تا کی استمرار داشته باشد نمی‌دانم. اما فکر کردم حالا که قرار نیست سفری برویم یا دید و بازدیدی داشته باشیم فرصت بیشتری دارم برای خواندن و نوشتن.

میزم را گذاشتم کنار پنجره. پارچه سفیدی که سال‌ها است با من است روی آن انداختم و لب تابم را روشن کردم.

ننوشتن و نخواندن آن ویروسی است که مرا از پای در می‌آورد.

و تا می‌توانم زندگی می‌کنم.

خدایا به امید تو

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

سیمرغ بلورین بهترین مخاطب فیلم بلند و کوتاه اهدا می شود به

کشوی مجله‌ها تا نیمه باز است و کتابی که به رو به دیوار از بالای کتابخانه سقوط کرده و نمی‌دانم اسمش چیست این سه شب مرا دعوت کرده تا سخنش با اولیا و مربیان محترم را بخوانم. من اما این شب‌ها آن‌قدر ولی محترم هستم که بدانم زمان بعدی دارو پسر چه ساعتی است و این صدای نفس کشیدن چه درجه‌ای از تب را نشان می‌دهد و متناسب با آن چه باید بکنم.

پایین تشکی که برای شب‌های آخر بارداری و شب‌زنده‌داری روی زمین دوختم، سبد بزرگ حیوانات است و فیل بزرگ، نیمه معلق از لبه آن آویزان است.

کنار سبد ماشین‌ها روی هم چیده شده‌اند و اگر زمین دو سه ریشتر خودش را کش و قوس بدهد آفرود قرمز سقوط می‌کند و شاید آمبولانس بزرگ هم.

دم اسپیلیت آویزان است و زیر میز تاسی است که روی عدد یک مانده. امشب آدم آهنی خندان هم تا صبح نگاهم خواهد کرد و پوکویو روی دستمال کاغذی با آن خنده لج درآرش یادم خواهم انداخت که هنوز بیدارم.

امیدوارم که فردا به تخت خودم برگردم؟

شاید. نه اما اگر دانه برف تصمیم گرفته باشد سرما بخورد و قصه دوباره شروع شود.

پتوی گل‌های صدتومانی‌ام را تا زیر گردنم بالا می‌کشم و فکر می‌کنم حمله ویروس‌ها ربطی به مقاومت بدن بچه‌ها ندارد. آن‌ها حمله می‌کنند تا صبر و استقامت پدر و مادرها را بفهمند و آن‌ها را مثل اناری که زیادی رسیده پوست بترکانند!

اما من سعی می‌کنم در مریضی بچه‌ها یک نکته خوشایند پیدا کنم تا بتوانم ادامه دهم. مثلا درست است که سرماخوردگی و تب و آبریزش و گرفتگی بینی و ... هم برای آن‌ها و هم برای ما دردناک و کلافه کننده است، اما مثلا مسکن‌ها خواب آن‌ها را بیشتر می‌کند و شاید بتوانیم تا زمان خوراندن داروی بعدی یک فیلم ببینیم.

یا مثلا همین شب‌ها و ارتباطم با زمین که مرا یاد شب‌های بسیار سخت آخرهای بارداری می‌اندازد.

یا تماشای معصومیت بچه‌ها و جمله‌های بامزه‌شان خطاب به همه حتی خدا که مثلا آن‌قدر درد دارم که خدا هم نمی‌دونه چقدر!

یا تماشای پدر و مادرهایی که مثل ما منتظر ویزیت دکتر هستند. رفتارهایشان وقت استرس، اینکه چه چیزی توجه شان را جلب می‌کند، چهره خسته‌شان و ... و پیدا کردن شباهت‌هایمان.

اینفعلا دو بچه فیلم‌های بلند و  کوتاه زندگی ما هستند و من امشب بدون نیاز به اعلام رسانه‌های خبری جایزه بهترین مخاطب را می‌دهم به خودم و آقای پدر!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

خون

 

 

  • امروز از بینی‌ام خون آمد.

این را وقتی گفت که از در بزرگ مدرسه بیرون آمده بودیم. دیگر احساس نکردم که یحیا در این آغوشی از هشت کیلو بیشتر است، خودم هم وزنی نداشتم. فقط چیزی در سرم تیر کشید و خورد به قلبم.

من نمی‌دانستم وقتی پسربچه‌ای گزارش خون می‌دهد مادرش باید چه واکنشی نشان دهد. برای همین خیلی عجیب گفتم: پس بالاخره بزرگ شدی! هر پسری تا وقتی یک‌بار از بینی‌اش خون نیاید بزرگ نمی‌شود.

الان که بچه‌ها بالاخره خوابیدند و دارم امروز را مرور می‌کنم می‌فهمم چقدر عجیب حرف زده‌ام.

خب من اعتقاد دارم هر راننده‌ای تا زمانی که یک تصادف جدی نکرده (و اصلا منظورم سپر به سپر کردن نیست) که زهره‌اش دهانش را تلخ نکند (بدون توجه به این‌که مقصر بوده یا نبوده) راننده نمی‌شود. یعنی فکر می‌کنم آن یک ثانیه چنان اتفاق عظیمی را در وجود هر آدم با اعتماد بنفس یا بی‌اعتماد بنفسی به وجود می‌آورد که بعد از آن طور دیگری رانندگی می‌کند. البته اگر زنده بماند.

اما چرا آن‌جا، درست چند قدم بعد از مدرسه چنین حرفی زده بودم که شاخ‌های پسر از زیر کلاه که هیچ، شاخ‌های خودم هم از زیر روسری و چادر بیرون بزند؟ نمی‌دانم!

و تا سر کوچه طول کشید که جرات کردم و بینی‌اش را دیدم. ورم کرده بود و داشت کبود می‌شد.

پرسیدم چطور شد؟ و گفت وقت پوشیدن کفش سرش با سر دوستش برخورد کرده. صورت دوستش را دیده که از زیر موهای پیشانی‌اش خون می‌آمده  و به مربی اطلاع داده و دوستش که هفته‌ای حداقل یک‌بار زخمی می‌شود خودش راهش را کشیده و رفته پیش مربی بهداشت. و او تازه یادش آمده چقدر بینی‌اش درد می‌کند و گریه کرده و فقط در جواب مربی که چیزی شده؟ گفته بینی‌ام درد گرفته. و بعد دستمالش را خونی می‌بیند. اما به مربی نمی‌گوید. چون من یعنی مامان، خیلی بهتر از مربی بهداشت می‌توانم مشکل بینی او را حل کنم، چون یک دوره کمک‌های اولیه رفته‌ام!

یادم می‌رود چقدر خسته بودم.

یادم می‌رود چندتا از اعضای بدنم از درد بی‌قرار بود.

مگر کم خون دیده‌ام؟

مگر خاطره غسال‌خانه را وقتی با فشار روی بخیه‌های از هم فاصله‌دارش شلنگ می‌گرفتند و خون تمام نمی‌شد یادم رفته بود؟

مگر آن شب سخت بیمارستان که آن زن سعی داشت از پسر شش ماهه‌ام رگ پیدا کند و مرا شاهد گرفته بود چون همکارهایش خواب بودند را فراموش کرده بودم؟

مگر آن روز را که شش ماهه چند ماه دیگر را گذراند و از روی مبل افتاد و از بینی و چشم و دهانش خون بیرون زد و من خودم را جمع کردم، تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم خاطرم نبود؟

مگر آن‌همه خونی که بعد از زایمان اولم از دست دادم و کل زمین سفید اتاق را سرخ کرد یادم رفته؟

من زیاد خون دیده‌ام.

همه ما زن‌ها خون دیده‌ام. زیاد. از جنس‌های مختلف.

چه چیز باعث شده بود تا جمله دوم را در توضیح علت خون آمدن بگوید تا آخر هزار سناریو وحشتناک بروم و تنم یخ کند؟

چرا فکر کرده بودم خون می‌تواند از آدم‌ها قهرمان بسازد؟

شاید اگر نقاش بودم چهره قهرمانانم را با خون می‌کشیدم.

خون. این مایع سرخ که می‌تواند بمیراند یا زنده کند. می‌توانم روزها از خون بنویسم و تمام نشود.

حالا ورم بینی‌اش کمتر شده و دردش هم.

خواب هستند و نفس می‌کشند.

اما من هنوز خسته‌ام.

از امروز، دیروز و روزهایی که گذشت.

به حسام می‌گفتم، آن‌قدر در این دو روز تعطیلی برای کارهایمان برنامه‌ریزی می‌کنیم که بعدش دو روز تعطیلی می‌خواهیم تا خستگی آن پنج شنبه و جمعه را در آوریم.

و فکر می‌کنم هر زنی لااقل ماهی-دو-روز فقط ماهی دو روز نیاز به مرخصی دارد. و اگر مادر باشد به این مرخصی بیشتر بیشتر احتیاج دارد. این‌که همان دو روز را هم نمی‌تواند استراحت کند یعنی دارد به خودش خیلی خیلی فشار می‌آورد. حتی اگر آخ نگوید و دیگران نفهمند.

مرخصی از کارهایی که شاید زیر سقف خانه‌اش می‌کرده و به نظر برخی‌ها خیلی هم کارهای مهمی نیست و دیر و زود شدنش خیلی موثر نیست.

وقتی نمی‌توانی در طول روز یک لیوان چای را پیش از آن‌که سرد شود بخوری یعنی داری به اندازه چند کارمند در موسسه یا اداره‌ای کار می‌کنی.

 

پ.ن. خدای من!

چرا ما هرچه بیشتر کار می‌کنیم و رنج می‌کشیم، ظرفیت‌مان بیشتر می‌شود؟

چرا تمام نمی‌شویم؟

جنس ظرفیت همه آدم‌ها از کش است؟ یا برای برخی از آن‌ها جنس دیگری متصور شده‌ای؟

بعد، قصه‌ی از هر کس اندازه وسعش می‌خواهی چه می‌شود؟

 

فردا روز دیگری است و خدا را شکر که امروز چند ساعت دیگر تمام می‌شود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

یک قطعه از هزاران

 

برای من که بارها و بارها برای مخترع ماشین ظرفشویی فاتحه خوانده بودم و دعایش کرده بودم سخت بود که مدتی بدون ماشین ظرفشویی بمانم و یکی از دوست نداشتنی‌ترین کارهای آشپزخانه را مدام تکرار کنم.

امشب وقتی فرضیه دیگری مطرح شد تعمیرکار دیگری آمد و رفت، نمی‌دانستم به علت بسیار کوچک خرابی ماشین بخندم یا گریه کنم. آقای محترم و خوش صحبت تعمیرکار بیشتر قطعه‌های ماشین ظرفشویی را از هم جدا کرد و بعد حدس زد موتور سوخته، که از مکالماتش با یک نفر دیگر فهمیدم که نسوخته و خدا را شکر کردم. بعد حدس زد پمپ مشکل دارد، که نداشت. بعد دیگر یحیا خوابش می‌آمد و یوسف کتاب می‌خواست و نتوانستم گفتگوی آشپزخانه را دنبال کنم و اتفاقاتی را که می‌افتاد تماشا.

بعد که بچه‌ها خوابیدند و تعمیرکار رفت و به آشپزخانه رفتم قطعه بسیار کوچک سیاهی را دیدم که روی کابینت بود.

علت خرابی، یک میکروسوئیچ بود که کمی، فقط کمی از یک سکه بزرگتر بود.

می‌خواهم به یادگار نگهش دارم.

تا وقتی دیدمش چیزهایی را یادم بیاورد.

از همه مهمتر خودم را.

این‌که گاهی یک دستگاه کوچک در من خراب می‌شود و علت خرابی را نمی‌دانم و مرا از کار می‌اندازد. زندگی دیگرانی که به من وابسته است را هم فشل می‌کند.

به این‌که ما همه مسئول قطعه‌های خودمان هستیم. وقتی درست کار نمی‌کنیم یعنی یک جای کار می‌لنگد. اگر بلدم که خودم دل و روده ذهنم را بریزم بیرون و ببینم چه قطعه‌ای بوی دود می‌دهد؟ کدام یکی سیم اتصالش از جایی که باید باشد قطع شده؟ و شاید یک قطعه‌ای تاریخ مصرفش گذشته و دیگر کار نمی‌کند، چرا تلاش می‌کنم به هر قیمتی نگهش دارم و دور نمی‌اندازمش؟ مثل دندان خرابی که می‌تواند بقیه دندان‌های سالم را هم پوسیده کند.

این قطعه مرا یاد روزها و شب‌هایی دیگری هم می‌اندازد. اوقاتی که خودم را به زور پای سینک نگه می‌داشتم تا آخرین تکه هم شسته شود و بی‌قاشق و لیوان و بشقاب نمانیم.

سخت و دوست نداشتنی بود، اما همان اوقات ناخوب هم فرصتی بود برای فکر کردن به چیزهایی که معمولا برایش وقت نداشتم. گاه آن‌قدر درگیر بوده‌ام که نفهمیدم مدت‌ها است آب یخ کرده و انگشتانم بی‌حس شده. یا داغ شده و دارم می‌سوزم. یا بریده و خون قاطی ظرف‌ها می‌شود و من هنوز دارم مساله‌ای را حل می‌کنم که هیچ متفکری پای سینک ظرفشویی نتوانسته حلش کند.

و گاه لذت برده‌ام از همان شستن و آب کشیدن. و حسرت این‌که کاش می‌توانستم دست کنم تکه تکه بدنم را در آورم با اسکاچ یا سیم یا ابر (بسته به نوع چربی و آلودگی) بشورم و بعد خوب آب بشکم.

امشب دلم می‌خواست ماشین ظرفشویی را بغل کنم و بگویم چقدر خوشحالم که دوباره هست. و کاری را می‌کند که هیچ دوستش ندارم. و زمانی را به من هدیه می‌دهد که کم دارمش.

دلم می‌خواهد درباره اشیا بنویسم.

این قطعه را نگه می‌دارم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

از برکت‌های دوباره مادری

 

یک‌جور مرخصی استعلاجی هم زمانی است که انگشت سبابه‌ام را عمیق بریده باشم! آن‌هم وقتی که همه کارهای آشپزخانه تمام شده، غذا دارد دم می‌کشد و حتی سینک را هم شسته‌ام.

اول باورم نمی‌شود که زخم عمیق است. اما وقتی می‌آیم قاشق‌ها را در بشقاب‌ها بگذارم لکه خون سرخی گردن قاشق را زخمی می‌کند. دوباره آب می‌کشم و دستمال می‌گذارم تا زود ببندد.

حالا دیگر همه کاری نمی‌توانم بکنم.

حتی تایپ کردن هم ساده نیست.

و مهم‌تر از همه گل‌بازی.

از عصر داشتم به ساعت نه فکر می‌کردم. وقتی که خانه در سکوت فرو می‌رود و گاهی صدای کیبورد است که می‌آید و قل‌قل کتری که یکی از ما دو نفر بالاخره از سر جایش بلند می‌شود و چیزی دم می‌کند.

فکر می‌کردم امشب چند کار تازه می‌سازم. بی‌آن‌که نگران بیدار شدن دانه برف باشم و مجبور شوم روی کار را خوب با نایلون ببندم که چرمینه نشود و بدوم دست‌هایم را بشورم.

قبلا فکر می کردم یحیا که بزرگتر شود فرصت‌هایی که برای خودم دارم بیشتر می‌شود. اما حالا هر یک هفته‌ای که می‌گذرد و توانایی‌هایش بیشتر می‌شود، وقت بیشتری از من طلب می‌کند.

حالا به برکت‌های دنیا آمدن یحیا یکی دیگر اضافه می‌کنم، این‌که قدر وقت را بیشتر می‌دانم. و در هر فرصتی می‌دوم تا یک کار مفید انجام دهم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی