بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

روز تی‌شرت زرد

 

 

نمی‌دانم در میان این همه نامگذاری روزها در دنیا روزی به نام روز تی‌شرت زرد هست یا نه، اما من در تقویمم این روز را زیاد تکرار می‌کنم.

من یک تی‌شرت زرد دارم.

دو سال پیش وقتی برای خرید هدیه تولد یحیی به فروشگاه زیروتن پاساژ بعثت رفتم آن را برای خودم خریدم. فکر نمی‌کردم برای من هم لباس داشته باشند و حالا فکر می‌کنم که باید رنگ‌های دیگرش را هم می‌خریدم.

آن‌قدر که در حال و کار من موثر است.

روزهایی که خیلی کار دارم، بیش از توان و انرژی‌ام، می‌روم سراغ کشوی لباس‌های خانگی و تی‌شرت زرد یقه هفتم را بر می‌دارم و با شلوار لی یا شلوار کتان قهوه‌ای ست می‌کنم. رژ و عطر هم فراموشم نمی‌شود.

نه این‌که این سه تاثیری در نامرتبی خانه یا قابلمه‌های مانده در سینک، یا رخت‌های روی بند و اتویی و منتظر شستشو یا وعده ناهار و شام نپخته داشته باشد. نه!

فقط به این خاطر که وقتی تی‌شرت زرد با این‌ها هم‌نشین شود مرا قوی‌تر می‌کند و احساس پوچی‌ام را کمرنگ‌تر.

چرا باید شادترین لباسم را برای یکنواخت‌ترین و ملال‌آورترین کارها بپوشم؟ شاید به این خاطر که تاب‌آوری‌ام را بیشتر می‌کند. شاید.

وگرنه همه این‌ کارها را که دوستشان ندارم، با همان تونیک سرمه‌ای از قیافه افتاده هم می‌توان انجام داد. منتها تحمل کارهای دوست نداشتنی همراه با تصویر دوست نداشتنی خودم در آینه، کار دشوارتری است.

از خودم می‌پرسم آدم‌هایی که این کارهای مرا ندارند، چه کار می‌کنند؟

و رژ لبم را که دیگر پاک شده، پررنگ می‌کنم.

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مهمان خانه خودت، مهمان خانه پدری

 

از یک جایی به بعد می‌فهمی که رها شده‌ای.

و دیگر عضو آن جمع محکمی که فکر می‌کردی با این بادها پراکنده نمی‌شود، نیستی.

آن‌جا که می‌بینی همه به یک کلیدواژه خندیدند، اما تو داستان پشتش را نمی‌دانی.

آن‌جا که یک فامیل دور احوال کرونای پدر و مادرت را می‌پرسد، و تو تازه فهمیده‌ای.

آن‌جا که گفتن یک خاطره با سوال فهمیدی که چی شد؟ دو هفته پیش ... آغاز می‌شود، اما برای دانستنش دیگر دیر شده.

خبر آتش گرفتن خانه، خبر فوت فلانی، از خارج برگشتنی آن دیگری.

آن‌جا که شمع تولدی در یخچال هست، اما تو عکس کیک و تولد را ندیده‌ای که دلت نشکند.

آ‌ن‌جا که مشاجره‌های معمولی را می‌برند توی اتاق پچ‌پچ می‌کنند.

آن‌جا که به محض اتصال پیام تصویری، چشم‌هایت می‌گردندند دنبال نشانه‌هایی که به تو گفته نخواهد شد.

آن‌جا که مهمان اتاق خودت می‌شوی، خانه پدری‌ات. و رفتار همه با تو شبیه رفتاری است که پیش از این با مهمان‌هایتان داشتید.

آن‌جا که برایت میوه می‌چینند.

آن‌جا که هر صبح از شما می‌پرسند چی هوس کردی تا برایت بپزند.

خب هنوز عضو خانواده‌ای اما غریبه شده‌ای.

اصلا تو بگو غریب شده‌ای.

غربت کدام طرف است پس؟ هر دو طرفش یک‌جوری غربت است که!

بعد فکر می‌کنی مگر همه زندگی غیر از این است؟

 

 پ.ن. دیشب به پرستو می‌گفتم که می‌ترسم که در غربت کرونا بگیریم. بعد باید ادا در بیاورم که نه! خیلی هم خوبم! نه فقط برای عزیزانت که دور از تو هستند، برای خودت، که کم بیاوری بچه‌ها چه می‌شوند؟

پ.ن. فرقی نمی‌کند که وسعت هجرتت چه اندازه باشد. چند شب جمعه که غایب باشی، غریب شده‌ای.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

تاریخ مصرف رویا

 

 

خانه‌های خالی بدون پرده عباس آباد و مهرآباد و آیینه خانه و جلفا را می‌بینم و از پله‌های نردبان بالا می‌روم تا پرده‌های پنجره‌های رو به خیابان یکی از این خانه‌ها را که حالا خانه ما است نصب کنم.

 پرده‌هایم حریر شیری رنگ است و دست پرده‌هایش را استاد ترکی زدند. قالب همان سروی که دوست داشتم را از آقا محسن امانت گرفتند و آن صلب بزرگ را وسط هر یک از دست پرده‌ها زدند و کنارشان دو تا از کوچک‌هایش را. دورش را دو ردیف حاشیه انداخته‌اند و دو لچک را همان دالبرداری زدند که روی پرده‌های اتاق بچه‌ها زدم.

من هنوز دارم چرخ‌های گیره پرده‌ها را روی ریل می‌اندازم که نان قندی پزی نزدیک خانه کوره‌اش را روشن می‌کند.

چای آویشن را که کشف تازه‌مان است دم می‌کنم و منتظر نان قندی تازه می‌مانیم. با پنیری که از لبنیاتی محل گرفتیم. انجیرها را یوسف می‌چیند و در سبدی که مرجان به من داد می‌گذارد و سر سفره تازه‌ قلمکار می‌گذاریم.

خانه نو، سفره نو، پرده نو!

می‌خواهیم تا پاییز نرسیده و اطلسی هست، حاشیه چند درخت   باغچه را اطلسی بکاریم.

دو گلدان نعنا هم آن گوشه می‌کاریم تا رفت و آمد و گربه‌های حیاط دستمان بیاید.

شاید هم این گل‌کاری را بسپارم به پسرها و خودم بروم یک دیوار نشیمن را که پنجره بزرگی دارد به حیاط کوچک‌مان، زرشکی تیره کنم.

غلطک اما هنوز از سبز زیتونی که برای یک دیوار خواب زدیم خوب پاک نشده. چه مهم است. این مقدار کم در مقداری که در قوطی شیرخشک ساخته‌ام به چشم نمی‌آید. کلید پریزها را چسب کاغذی می‌زنم و شروع می‌کنم.

از روی ساعت کمتر از نیم ساعت زمان می‌برد.

چسب‌ها را می‌کنم و می‌آیم دورتر و نگاه می‌کنم. چه ترکیب خوبی خواهد شد با دو مبل قهوه‌ای دسته چوبی!

آباژور آقاجون را هم شب که بچه‌ها خوابیدند کاور کنم و مهر سرو بزنم و بگذارم کنار این مبل‌ها.

گلدان برگ‌ انجیری که در آب ریشه کرده را هم می‌گذارم روی میز کنار دستشان.

و دیگر چه کم دارد؟ دیوان سعدی! تابستان و پاییز و بهار این خانه را می‌شود روبروی این حیاط نشست و سعدی خواند.

زمستان را اما نه. باید شاملو خواند. و صایب و سایه. چرا؟ نمی‌دانم! شاید چون گرمم می‌کنند.

دارم فکر می‌کنم برای ناهار یک چیزی سرهم کنم که زنگ در را می‌زنند. همسایه کناری‌مان است. مانتو ساده‌ای بر تن دارد که با موهای سفید تزیین شده. روسری‌اش را انگار قبلا دیده‌ام. یک دیس گل سرخی در دستش هست. می‌گوید دیدم دارد ظهر می‌شود و تازه‌ آمده‌اید. براتون ماش پلو آوردم. دیگه ناهار نپز!

لرزش پره‌های بینی‌ام به دست‌هایم می‌رسد و می‌ترسم اگر دیس را بگیرم، رهایش کنم. مدت‌ها است کسی این‌طوری یادمان نبوده. حرف بزنم اشکم در آمده، اما نمی‌شود تشکر نکرد.

چه خوب شد دیروز برای همه همسا‌یه‌های دور و بر اطلسی گرفتیم و سلام کردیم و گفتیم تازه به این خانه آمدیم!

بگذار پاییز برسد، ما هم مثل مامان‌جون و بابا سهم خرمالو تک تک‌شان را کنار می‌گذاریم.

بچه‌ها پشتم قایم شده‌اند و سرک می‌کشند تا ببینند داخل ظرف چیست.

دارم فکر می‌کنم کاش لباس بهتری زیر این چادر پوشیده بودم و می‌آمدم دم در. لابد صورتم هم مثل دستم لکه رنگ دارد.

دعوتش می‌کنم بیاید داخل. می‌گوید که او باید اول ما را وعده بگیرد. می‌خواهد طوطی‌اش را به بچه‌ها نشان بدهد.

می‌دانم که از چند دقیقه دیگر تا روزی که یکی از قلمکارمخمل‌هایم را کادو کنم و به خانه‌شان برویم باید پاسخ این سوال را که کی‌ می‌رویم بدهم.

خداحافظی می‌کند و می‌رود.

دلم گرم‌تر می‌شود. و تنگ‌تر برای مامانی، که حواسش به غریب‌ها بود.

یعنی آدم‌ برای رسیدن به رویاهایش پیر می‌شود؟

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بی خانه شدن

 

 

 

 

 

 

 

 

از یک جایی به بعد مهاجرت می‌فهمی که دیگر بی‌خانه شده‌ای. بی‌شهر. بی‌سامان. بی‌قرار.

نه در شهر خودت برای طولانی به سامانی و نه در شهری که در آن زندگی می‌کنی.

اما پریشانی‌ات را می‌توانی میان این دو شهر قسمت کنی.

برای من که این‌طور است.

رنگ‌های شهری که سی و پنج سال در آن زندگی کرده‌ام را می‌شناسم.

می‌دانم زردش را کجای شهر پیدا کنم؛ از خاکستری کدام خیابانش بپرهیزم. خامه کاکایویی کدام قنادی‌اش را ذره ذره مزه کنم. تلخی حالم را در نارنجی کدام مغازه مبادله کنم. سفیدش را در کدام طبقه نفس بکشم. سیاهش را حتی سر کدام کوچه بایستم و گریه کنم.

این شهر را هنوز اما خوب نمی‌شناسم.

وقتی می‌گویم همه‌اش برای من زرد است، آبی است، سبز است، نخودی است به من می‌گویند صبر کن!

شهر برای تو هنوز رنگ‌هایش را عریان نکرده.

من باور نمی‌کردم.

اما این‌بار وقتی قرار شد برگردیم، شهری که آیینه و شمعدانم در آن بود، و قلموهایم و کتاب‌هایمان، و قابلمه‌هایم، یک دفعه خاکستری شده بود.

من می‌ترسیدم حریف این‌همه خاکستری نشوم.

این‌که رنگ‌های من برای این حجم از خاکستری بی‌جان باشد.  

صبح که رسیدیم که زاینده‌ رود جان داشت. چهار صبح بود و مردم بیدار بودند و جان می‌گرفتند هنوز.

و اصلا نمی‌شد فهمید که صدای آب دارد مردم را می‌رقصاند یا صدای ساز و تنبک و آواز رود را.

خوب تماشایش کردم و رفتیم خانه.

و من با خودم گفتم که اصفهان منم!

تهران منم!

هر شهر کوچک و بزرگی در دنیا می‌توانم من باشم!

و اصلا چرا باید خاکستری را از جعبه رنگ‌هایم کم کنم؟!

من با تمام رنگ‌هایم، خودم هستم.

گیرم که سبز و زرد و سفید را بیشتر دوست داشته باشم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نزدیک داستان

کتاب‌های نیمه خوانده‌ زیادی دارم، اما وقتی کاری از علی خدایی داشته باشم، سخت بتوانم هرچ‌کدام راغیر از کتاب او بخوانم.

انگار شب امتحان برف باریده باشد و اخبار گفته باشد فردا تعطیل است و پنج‌شنبه و جمعه هم در ادامه‌اش تعطیل.

حالا میان خانه تکانی «نزدیک داستان» دارم که روزنوشت‌های معمولی یک آدم است که غالبا در اصفهان اتفاق می‌افتد.

ناچار کتاب را تمام می‌کنم. وگرنه این سال بدون تکاندن خانه نو می‌شود.

از خودم می‌پرسم نویسنده‌ها هم خانه تکانی می‌کنند؟ یا فقط زن‌های نویسنده ناگزیر به خانه تکانی فکر می‌کنند؟

من اگر می‌توانستم این روزهای آخر سال را چه می‌کردم؟

سوار یک اتوبوس می‌شدم که مرا به مرکز شهر برساند. بعد روی یک صندلی کنار پنجره‌ای که به مغازه‌ها دید دارد می‌نشستم و فقط تماشا می‌کردم. خوب که سیر می‌شدم از تماشا، روبروی نساجی پیاده می‌شدم و فروشنده‌ها را که هنوز گرم نشده بودند سلام می‌کردم و بعد سراغ بهترین پارچه متقال را می‌گرفتم. بعد پارچه‌های عرض 90 گل ریز یزدی را می‌دیدم و درخیالم چند دست لباس و هدیه و عروسک با آن‌ها می‌دوختم. اما فقط متقال را بر می‌داشتم  و یک متر گل قاصد عرض 90 یزد.

شاید اسنپ می‌گرفتم تا خیابان ابن‌سینا که آن موقع صبح نزدیک است. یک  چرخی هم آن‌جا می‌زدم و لینن‌های ایرانی را قیمت می‌کردم. بعد می‌گذاشتم انگشتانمم فرق لینن و ایران و خارجی را حدس بزند و بعد از میان آن‌همه رنگ دو رنگ را نشان می‌کردم و مطمئن می‌شدم که حریر ژرژت برای روسری داشته باشد که بتوانم با آن ست کنم.

تا میدان را پیاده می‌رفتم. یکسر به زابلیان اسپادانا می ‌زدم و شاید یک مهر چوبی تازه می‌خریدم. اما برای خرید می‌رفتم پیش آقا مهدی. پارچه‌های قواره‌ای را می‌دیدم و ایشان پله‌های باریک کنج مغازه را بالا می‌رفت تا یک نمونه مهر قدیمی برایم بیاورد که دیگر تکرار نمی‌شود. من هم پارچه را بر می‌داشتم، هم چند هدیه قلمکار برای دوستانم می‌خریدم. شاید خواهش می‌کردم برایم در یک ظرف دردار رنگ هم بریزد. که این اکریلیک‌ها دیگر دلم را گرم نمی‌کند. و حیف این‌همه زحمت که بخواهم مهرشان بزنم در قواره بزرگ.

در یک کافه چیزی می‌خوردم و بعد دور میدان می‌چرخیدم و خیره می‌شدم به کیسه‌هایی که دست مردم است. چه خریده‌اند؟ چشمشان دنبال چیست؟

دیگر رسیده بودم به قیصریه و عطر ادویه مشامم را پر کرده بود. برنجک و گندمک هم می‌خریدم این بار. کمی هم کشمش قاطی‌اش می‌کردم. شاید قارا هم می‌خریدم. بعد بیرون می‌آمدم و کنار حوض می‌نشستم. شهرداری فواره‌ها را باز کرده بود شاید برای این‌که مطمئن شود همه کار می‌کند و مشکلی نیست. به بچه‌ هایی که  لب آب می‌آمدند و کسی دستشان را می‌کشید. به پیرها که انگار آمده بودند در حوض تازه رنگ شده، پی خاطره‌ای بگردند که انگار همین الان از دستشان رها شده بود و در آب افتاده بود. صدای اذان می‌آید. اگر مسجد امام باز باشد همان‌جا نمازم را می‌خوانم. از میان چادرها آن‌که خوش گُل‌تر است انتخاب می‌کنم و می‌روم صف اول که کاشی‌های بی‌قاعده چیده شده‌ی روبرویم را ببینم.

بعد نماز می‌روم کافه میدان. هوا دارد ابر می‌شود  و تراس رو به مسجد شیخ لطف‌الله مشتری کمتری دارد. یک چیزی سفارش می‌دهم با یک نوشیدنی بزرگ. بعد به شهرکتاب اردیبهشت می‌روم. و همه عباس‌آباد را قدم می‌زنم و خیال می‌بافم.

هنوز دارم میان قفسه‌ها دنبال یک کتاب می‌گردم که گیرم بیندازد، که ماشین بوق می‌زند که یعنی کارم تمام شده. بازهم ظرف‌ها را خوب نشسته و سومین مدل شوینده هم بی‌تاثیر بود.

ظرف‌های کثیف گرم را از ماشین داخل سینک می‌گذارم و دوباره دنبال کتابم می‌گردم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دلش برای مرده‌هایش هم تنگ‌تر می‌شود

 

حالا می‌دانم که بعضی رویدادها تمام نمی‌شوند، موازی ما در جریان هستند.

15 سال پیش مادربزرگم را از دست دادم.

دلم می‌خواهد بگویم بر اثر دو اشتباه پزشکی. نمی‌گویم. وقتش بود سفرش را ادامه دهد.

دردش کهنه نمی‌شود. یک امروزی دلم می‌خواهد خودم را گم کنم. بگذارم غم هرچه می‌خواهد بکند.

آرد پیمانه کنم و گلاب بریزم در شربت حلوا و زعفران بسابم. نه آن‌که کامم را شیرین کند.

موبایل دستم باشد و منتظر باشم یکی شماره حساب بدهد که فلانی الان نیاز دارد.

قابلمه روی گاز بگذارم و پیاز داغ بسازم و شروع کنم.

بعد لباس بپوشم، وضو بگیرم، بروم ماشین را پارکینگ پشت مسجد امام پارک کنم. بروم میدان امام بلیط مسجد امام بخرم، بروم وسط سکوی سمت راست بنشیم و نماز بخوانم  و بعد فقط بنشیم. شاید سیاه پوشیدم. کسی نپرسد، بفهمد امروز عزادار شده‌ام.

نمی‌شود.

آدم وقتی از شهرش هجرت می‌کند، دلش برای مرده‌هایش هم تنگ‌تر می‌شود.

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پذیرفتن نه به معنای تسلیم شدن

 

کمال‌گرایی می‌تواند ما را از پای در آورد پیش از آن‌که کامل شده باشیم!

و اگر لطف خدا نبود و عزیزانی نداشتم که این‌همه مرا شجاع کنند، هنوز داشتم فکر می‌کردم هنوز زود است که آن‌چه آموخته‌ام را به دیگران یاد بدهم. و بهتر است فلان کارگاه را هم بروم و فلان تکنیک را که احتمالا دوستش هم نخواهم داشت، یاد بگیرم و فلان کار را هم بسازم و اصلا تا فلان استاد هست من چطور جسارت کنم، دوربینم را ارتقا بدهم و ... .

اگر کاری که من بلدم، می‌تواند حال چند نفر دیگر را هم خوب کند چرا آموختنش را دریغ کنم؟

و در این زمان کوتاه چرا دایره‌ی دوستانم را بزرگ‌تر نکنم؟

دیروز اولین کارگاه جدی آموزش سفال آنلاینم را شروع کردم. و نتیجه‌اش برخلاف تصورم بود. و حالا بیشتر از 20 دوست تازه دارم که حداقل در یک چیز مشترک هستیم، ساختن!

کرونا دارد ما را شجاع‌تر می‌کند؟!           

این‌همه تصویر و شناخت که الان از خودمان داریم، قبل از کرونا داشتیم؟!

 

پ.ن. این همه کتابِ مقابل و رزومه‌ام زُل زده‌اند در چشم‌هایم که این‌همه درس خواندی و کار کردی که چنین؟

دوستشان دارم اما نمی‌توانم منتظر بمانم که روزی قضاوت‌ها تمام شود. این شرایطی است که در آن گیر افتاده‌ام. جزیره‌ای است گمشده که نمی‌توانم منتظر کشتی باشم تا بیاید و نجاتم بدهد. در این شرایط تازه همه چیز دست من نیست اما می‌دانم که باید خودم کاری کنم. و این هم یک راه است.

پ.ن. پذیرفتن شرایط تازه لزوما به معنای تسلیم شدن نیست.

پ.ن. عکس را رفیق بعد کلاس برایم ارسال کرده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

هفت ساله یا سی و هفت ساله؟!

 

نوشتن، بعد از مدت‌ها ننوشتن خیلی سخت است.

مخصوصا اگر دست نوشتنت جای دیگری بند شده باشد.

مدتی است جدی جدی دارم برای کودکان می‌نویسم.

هم‌قد آن‌ها می‌شوم و تماشا می‌کنم، بعد بر می‌گردم سرجایم و تایپ می‌کنم یا در دفترم با مداد ثبت‌شان می‌کنم.

بعد دوباره 7 ساله می‌شوم، شش ساله می‌شوم، پنج ساله می‌شوم. نگاه می‌کنم، می‌شنوم و ثبت می‌کنم.

انگار گرفتار زبان دومی شده باشم. و یا ناگزیر به زندگی در دوره، هفت سالگی و سی و هفت سالگی.

دویدن بین این 30 سال در فاصله چند ثانیه یا دقیقه سخت است.

اما دارد حیف می‌شود این 37 سالگی از بس که ننوشتمش!

باید برای خودم یک چالش تعریف کنم. روزنوشت؟

شاید.

چند روزنوشت؟

این شدنی‌تر است.

به امید خدا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

غذا

بسم الله

 

آخرین باری که از ساختن غذایی لذت بردم را به خاطر ندارم.

از غذا خوردن لذت می‌برم؛ از تماشای فیلم‌های آشپزی‌ هم. از بودن در یک رستوران و تصور جزییات غذاهایی که در منو می‌بینم و تلاش می‌کنم به میزهایی که چشمم به آن‌ها می‌رسد نگاه نکنم تا حدس بزنم این کدام غذا است؟ که بعد بخواهم به چهره آدمی که نشسته و دارد غذایش را نوش جان می‌کند نگاه کنم و تصور کنم دارد لذت می‌برد؟ و چطور شد که این غذا را انتخاب کرد؟ یعنی همیشه این غذا را انتخاب می‌کند؟ یا اولین بار است به این رستوران آمده؟ یعنی خودش هم به این خوبی غذا درست می‌کند؟ این کسی که با هم غذا می‌خورند باهم چه نسبتی دارند؟ و این ماجرا ادامه دارد.

اما از غذا درست کردن مدت‌ها است که لذت نمی‌برم.

شاید از بارداری آخرم. مگر آن‌که مهمان نازنینی داشتم و بچه‌ها را به پدر می‌سپردم و خودم را در آشپزخانه حبس می‌کردم. اما آخرین آن را هم یادم نمی‌آید.

وقتی ازدواج کردم آشپزی را دوست داشتم. یکی از سرگرمی‌هایم پرسه زدن در یک ساعت خلوت تره‌بار و پر کردن زنبیلم از خوردنی‌های تازه بود. برای سیر تا پیازش برنامه داشتم. و زمان! تا دلم می‌خواست زمان داشتم. بی‌آن‌که نسبت به نگهداری کسی مسوولیتی داشته باشم. یادش بخیر، وقتی خسته بودم روی مبل دوست‌ داشتنی‌مان دراز می‌کشیدم و می‌شف می‌دیدم. و بعدتر برنامه آشپزی که هر روز چیزی می‌پخت و یک روز هفته از هرچه در یخچال مانده بود غذا می‌ساخت.

بعد که مادر شدم همچنان غذا پختم. مهمانی دادم. میز چیدم و تزیین کردم. اما وزنه لذت بردن از پروسه آشپزی سبک‌تر شده بود. چرا؟ چون وقت کمی داشتم و همزمان باید چند کار دیگر هم انجام می‌دادم؟ آشپزی جذابیتش را از دست داده بود و تکراری شده بود؟ قابلمه‌هایم دیگر نو نبود و چاقوهایم کند شده بود؟

یادم هست یک ماه نشده بود که یوسف دنیا آمده بود و از دوستانمان خواستیم به خانه‌مان بیایند. چطور باید آشپزی می‌کردم؟ یوسف را در کریر گذاشتم و کریر را روی سنگ مرمر کابینت و شروع کردم. او آرام بود و حرکت من در آشپزخانه را دنبال می‌کرد. چند مدل غذا درست کردم و چون وقت زیاد آوردم دسر هم ساختم و میز را چیدم. بعد از آن با یوسف زیاد غذا درست کردم و مهمانی دادم.

اعتقادم این بود که وقتی مهمان داری کارهایی هست که باید انجام دهی. 2 نفر با 10 نفر فرقی نمی‌کند. 10 نفر با 15 نفر. و حتی مهمانی خانوادگی یلدا را هم در خانه خودمان گرفتیم.

اما حالا دستم به آشپزی نمی‌رود. اگرچه بد نمی‌پزم. اما حالا دلم نمی‌خواهد وقتم را در آشپزخانه بگذرانم. حساب هر ده دقیقه اش دستم هست. بماند که یک بچه‌ کوالا هم از پایم آویزان است و دارد ناله می‌کند که بغلش کنم. این آشپزخانه نور طبیعی کافی ندارد و باید با نورهای مصنوعی زنده‌اش کنم؟

امشب نشستم دو قسمت از یک برنامه آشپزی را دیدم. یک‌هو دلم خواست ببینمش. انگار همان فاطمه خانه کنار رودخانه که تا حالا خواب بود، بیدار شده باشد و پتو را جابجا ‌کرد و ‌گفت بذار ببینیم. انگار دلش می‌خواست آشپزی کند.

فردا بیشتر ببینمش، بشنومش، شاید دوباره دوست شدیم باهم.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مادران و کرونا

بعد از سال فلان، آن جمعیتی که زنده مانده‌اند مقاله‌ها و کتاب‌های بسیاری درباره دوران همه‌گیری کرونا خواهند نوشت، اما هیچ‌یک از آن‌ها از زنان، تغییرات زندگی‌شان و احساسات‌شان سخنی به میان نخواهند آورد.

و این مساله ریشه در جایی دیگر دارد. من گمان می‌کنم ما زن‌ها از یک جایی به بعد تصمیم گرفتیم از خودمان، رنج‌هایمان، چالش‌هایمان و آرزوهایمان حرف نزنیم.

شاید از آن روز که برچسب فمینیست بودن، بزرگتر و سنگین‌تر از خودمان شد و سلاحی گرم یا سرد در دست کسانی که زورشان می‌رسید.

خیال کردیم اگر دوست داشته باشیم مثل مردها کار کنیم، و یا کاری را انجام دهیم که دوستش داریم، مادر کافی نیستیم.

چه شد؟

ماهیت‌مان تغییر کرد. انعطاف‌پذیرتر و پلاستیکی‌تر شدیم. آن‌قدر که از هر طرف که بکشیم و بکشند، کش بیاییم.

اگر دلمان خواست کار کنیم، از خیلی زودتر شروع کردیم. از آشپزخانه، صبحانه، کلاس آنلاین، نظافت خانه، ناهار، رسیدگی به نیازهای فرزند دیگر، تکالیف دانش‌‌آموز و خطاب مربی که با مادرهای عزیز! شروع می‌شد، ناهار، میان وعده، بازی، نظافت، شام، جمع و جور کردن، خواب و قصه بچه‌ها و حالا اگر جانی مانده، بفرما کار!

امروز داشتم بیرون رفتن یک پدر و یک مادر مثلا برای یک جلسه کاری را تصور می‌کردم.

یک مادر احتمالا قرارش را برای بعد از کلاس آنلاین فرزندش تنظیم می‌کند. در مدتی که کلاس آنلاین برگزار می‌شود به کارهای خانه رسیدگی می‌کند. ظرف‌های صبحانه را جمع و بقیه ظرف‌ها را می‌شورد و جابجا می‌کند، ناهار را اماده می‌کند، به نیازهای فرزند دوم رسیدگی می‌کند و اگر کوچک باشد چندبار غذا می‌دهد و لباس عوض می‌کند، میان وعده آماده می‌کند، خانه را مرتب می‌کند، ناهار می‌دهد، برای زمانی که خانه نیست میان وعده مناسب آماده می‌کند، قبل از رفتن فرزندش را در انجام تکالیفش همراهی می‌کند، به فکر وعده شام هم هست. تا آخرین لحظه که دارد می‌رود، کارهای خانه را سامان می‌دهد. لباس می‌پوشد. و خداحافظی می‌کند.

و پدر:

هر وقت که خواست و توانست جلسه کاری را می‌گذارد. لباس می‌پوشد. و خداحافظی می‌کند.

و حالا در شرایطی که کرونا مسبب آن است، به اعتقاد من به مادرها بسیار سخت می‌گذرد.

آن‌ها قبلا حمایت محیط‌های امنی مثل مهدکودک، مدرسه و یا خانه عزیزانشان را داشتند که هرکدام از این مکان‌ها کاکرد داشت را می‌گرفتند. برای انجام کارهای خانه می‌توانستند روی کمک نیروهای خدماتی که برای انجام کار، دستمزد می‌گیرند حساب کنند.

سبد خانواده را با تنوع بیشتری از خوراکی پر می‌کردند. و احتمالا فراغت بیشتری برای کارهای خودشان داشتند. کارهایی که یا سود مالی را به صندوق خانواده واریز می‌کرد یا آن‌قدر ناچیز بود که به حساب نمی‌آمد.

حالا مادر هم نیروی خدماتی است و کارهای بی‌پایان و تکرای زیادی را انجام می‌دهد، هم مربی آماتوری است که باید با هر فرزند متناسب با سیستم خودش رفتار کند. هم باید وعده‌ها و میان وعده‌های بیشتری آماده کندو هم طوری برنامه‌ریزی کند که اوقات فراغت بچه‌ها در خانه غنی‌تر سپری شود. هم باید در کارگاه آنلاین متنوع شرکت کند و کتاب‌های بیشتری مطالعه کند تا کودکانش را از آسیب‌های این دوران دور نگه دارد.

هم پزشک تجربی تغذیه باشد و حواسش به خوراک اعضای خانواده باشد که کارشان به بیماری و تست و ... نرسد.

این‌ها همه خیلی زیاد است. و حتی نوشتنش با جزییات هم کار ساده‌ای نیست.

 

به امید خدا ادامه دارد ...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی