بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

شروین خانم، شیرین خانم، من و همسر میلاد

چادرم را میان مانتوهای خنک و رنگی تابستانی کمد آرایشگاه آویزان می‌کنم و از روی قبضم خانم شروین را پیدا می‌کنم. خانم شروین شبیه یکی از هنرپیشه‌های امریکایی است که اسمش یادم نیست. از آن تپل مهربون‌های سفید چشم رنگی که عشقم از دهانش نمی‌افتد و تو فقط همان مرتبه اول تردید می‌کنی که چرا باید عشق این زن بوده باشی. چون زنان دیگر هم به همین صفت خوانده می‌شوند.

خانم شروین مهربان کاتالوگ رنگ را مقابلم باز می‌کند و خیلی از رنگ‌هایی که انتخاب کرده‌ام را به‌خاطر تعداد زیاد موهای سفیدم رد می‌کند و می‌گوید پوشش‌دهی ندارد. چند پیشنهاد روشن و مش و ... می‌دهد که من آدمش نیستم.

 با یکی از قهوه‌ای های تیره یک دل می شوم و روپوش صورتی یک‌بار مصرف را می‌پوشم و سعی می‌کنم احساس نکنم در بیمارستان هستم و چند دقیقه دیگر به اتاق عمل خواهم رفت.

فرصت نمی‌کنم با موهای سفیدم که نه ماه با من آمده‌اند خداحافظی کنم چون من حالا یکی از مهم‌ترین سوژه‌هایی هستم که همیشه برای زنان جذاب است. من باردارم و آن‌هم هفته‌های آخر.

و کیست که نداند یک زن باردار در میان زنان سیاره‌اش همانند کسی است که تصمیم گرفته وارد سیاره دیگری شود و حالا برخی او را تحسین می‌کنند، برخی خاطرات سفر سیاره‌ای خودشان را مرور می‌کنند و برخی از شنیده‌هایشان درباره این سفر می‌گویند.

حالا خانم شروین و خانم و شیرین و یک خانم دیگر که نام همسرش میلاد است و هر چند دقیقه یک‌بار از او نام می‌برد دارند درباره شکل شکم من صحبت می‌کنند و باهم اتفاق نظر ندارند که مادر باردار نوزاد پسر شکمش خربزه‌ای و تیز است یا مادر باردار نوزاد دختر. و من آخر از حرف‌هایشان دستگیرم نمی‌شود که خب خربزه را می‌شود از دو طرف تماشا کرد و تیزی شکم یا بزرگی در پهلو هر دو می تواند درست باشد که رفته‌اند سر بحث بعدی یعنی برق چشم‌ها!

یک‌هو همه‌شان خیره می‌شوند در چشم‌هایم و این‌بار اتفاق نظر دارند که چشمانم برق می‌زند!

خدایا! چرا کنار صندوق وقت انتخاب متخصص رنگ‌کار مو نگفتم کم‌حرف‌ترین لطفا!

و ماجرا ادامه دارد.

این‌که دختر بهتر است یا پسر؟

خانم شروین فرزند پسر باردار خواهد شد یا فرزند دختر؟

 و رای این‌که نوزاد باید پسر باشد اما سالم!

کم‌کم بقیه جز خانم شیرین که دارد بی‌دقت قلم‌مو را روی موهایم می‌کشد به صندلی‌هایشان زیر کولر گازی لم می‌دهند و درباره صندل‌هایی که خانم شروین قصد دارد یکی‌اش را انتخاب ‌کند نظر می‌دهند. بعد موضوع خرید پیراهن برای عروسی بیتا پیش می‌آید و بعد موضوع بافت و چند مساله دیگر که البته نظر خانم شروین با این‌که سنش از دو نفر دیگر کمتر است مهم‌تر است. احتمالا چون استادکار است.

چرا فکر می‌کردم زمانی که روی این صندلی نشسته‌ام و فرایند رنگ را طی می‌کنم می‌توانم این کتاب را تمام کنم؟

من هم با الیف شافاک رفته‌ام خانه عدالت خانوم و در همان نشیمن نشسته‌ام، اما مدام مجبورم برگردم به آرایشگاه و ناخواسته درگیر بحثی شوم که دوستش ندارم.

کتاب را می‌بندم و از پشت می‌گذارم روی کیفم. حوصله بحث راجع به عنوان زرد کتاب که بعد از عشق است ندارم. و تازه ممکن است مثل دفعه پیش متهم شوم که نویسنده‌ام؟ پس استاد دانشگاهم؟ پس حتما مجری تلویزیونم!

خدای من! نمی‌شود کتاب خواند و آدم معمولی بود؟

به زن‌های توی آیینه نگاه می‌کنم. اگر با کسی حرف نمی‌زنند و یا از زیر گردن در پیش‌بندهای سیاه ستاره‌ای نیستند، حتما گوشی موبایل در دستشان است.

پس اگر من الان ادعا کنم که مشاور زنان در دیپلماسی خارجی ایران در پنج به علاوه یک هستم بدون دانش درباره اینکه چنین سمتی اصلا وجود دارد یا نه- باور می‌کنند. مگر اینکه خیلی زرنگ باشند و در همان گوشی‌شان چنین سمتی را جستجو کنند. و مگر پنج به علاوه یک هنوز مهم است برای کسی؟

کسی به من نگاه نمی‌کند. و حالا منتظرم چهل و پنج دقیقه تمام شود تا خانم شروین نظر کارشناسی‌اش را بدهد و ختم ماجرا را اعلام کند تا بروم طبقه دوم، پیش خانم مهناز و هرچقدر سعی می‌کنم نمی‌توانم بگویم شروین جون و مهنازجون و ... -.

حالا لایه تازه‌ای از آرایشگاه را می‌بینم.

زنانی که از ال‌سی‌دی‌های سقف آویزان هستند.

اول چهره بدون آرایش و معصوم‌شان را نمایش می‌دهد و بعد تبدیل می‌شوند به عروس‌های عشوه‌گری که یا غمگین هستند و سیندرلایی با یک کفش، خیره شده به دورررر. و یا صاف زل زده‌اند به چشم‌هایت، انگاری قرض داشته‌ای و فراموش کرده‌ای. اگر راضی‌اند از بلایی که در این آرایشگاه سرشان آمده، چرا نمی‌خندند؟

کدام چهره قشنگ‌تر است؟

قبل از آرایش یا بعد از آن؟ بستگی دارد که زیبایی را معصومیت بدانی یا اغراق.

لب‌های بزرگ، بینی کوچک، مژه‌هایی به غایت بلند، گونه‌هایی که اشک رویشان سر نمی‌خورد، ابروهای کلفت، چشم‌های رنگی ... .

چه کسی مشخص می‌کند این دختر زیبا و معصوم بدون آرایش با این معیارها زیباتر خواهد بود؟

البته که عوامل زیادی در این سلیقه موثر هستند، اما من هنوز فکر می‌کنم اگر قرار بود مردها تنها یک هفته محل زندگی‌شان را از زن‌ها جدا می‌کردند و چشم هیچ‌کدام‌شان به دیگری نمی‌افتاد، نوع پوشش و مصرف لوازم آرایش زن‌ها قطعا متفاوت بود. برای مردها چه اتفاقی می‌افتاد؟ من چه بدانم.

شروین خانم خیلی نزدیک می‌شود و اول گمان می‌کنم برای برق‌ چشم‌هایم اتفاقی افتاده، اما بعد می‌بینم که دارد ریشه موهایم را چک می‌کند و بعد می‌گوید عالی شد! سفیدها هم رنگ گرفت! و به شیرین خانم می‌گوید برود برای شستن.

دومین‌بار است که سرم را در این سرامیک‌های سیاه خم می‌کنم و می‌گذارم کس دیگری موهایم را بشورد. و حالا زن‌های دیگر متوجه شده‌اند که باردارم و کیف کتان گلدارم هم نمی‌تواند رازم را مخفی کند.

سعی می‌کنم از نگاهشان بخوانم که در مورد من چه فکر می‌کنند.

بیشترشان پری‌های غمگینی هستند که یا یاد تجربه زیسته‌ای افتاده‌اند و یا در حسرت تجربه‌ای از مقابلم می‌گذرند. اما در نگاه خیلی‌هایشان خشم هست. خیلی دوست دارم بدانم آن‌ها از چه خشمگین هستند و چه چیز بارداری آن‌ها را آشفته کرده است؟ نمی‌توانم.

حالا باید سشوار بکشم و از خانم شروین که مدام کار خودش را تحسین می‌کند و بقیه هم تایید تشکر کنم.

شده‌ام فاطمه سابق. با موهای همیشگی. با همان قیافه. و اگر دستم را روی شکمم نگذارم می‌توانم فکر کنم یک روز معمولی یوسف را گذاشته‌ام مهد و آمده‌ام موهایم را کوتاه کنم.

انگار نه انگار نه ماه آیینه هر روز موهای مرا خاکستری کرد و با چپ و راست کردن فرق سرم هم اتفاق تازه‌ای نیفتاد.

موهایم صاف می‌شود و کارم تمام.

شروین خانم تبریک می‌گوید به هنر خودش و آرزو می‌کند اگر دوست داشتم دفعه‌های بعد بازهم پیش او بروم.

بقیه هم خداحافظی می‌کنند و یادشان می‌رود برای زایمان راحت و سلامتی نوزاد و عاقبت بخیری‌اش هم یک دعایی کنند.

من با موهای رنگی دوباره شبیه خودم شده‌ام. گیرم کمی اضافه وزن دارم.

 

 


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

شقایق‌ها در لحظه زندگی می‌کنند

شقایق‌های روی پیراهنم تکان می‌خورند. کودک درونم است که در باد می‌دود.

باید حواسم را پرت کنم و به چیزهایی فکر نکنم. به چیزهایی که از دست خواهم داد.

مثلا به امروز که احتمالا برای آخرین بار همراه پسر روی کاغذ نقشه‌ مکان‌هایی که باید می‌رفتیم کشیدیم و او تک‌تک از روی نقشه‌ای که خودمان کشیده بودیم گفت مسیر بعدی کجاست و کجا جای پارک هست و بعد هم به کتابخانه رفتیم و آخر هم یک پیتزای غول پیکر خوردیم با نوشابه و دلستر.

حرف می‌زدیم و خیال می‌بافتیم درباره رستورانی که که بزرگ شد قرار بود راه بیندازد.

بچه‌ها از سرسره‌های بلند و پیچ پیچی سر بخورند و در حوضچه‌های نوشابه و دلستر شنا کنند.

بتوانند کمی غذا بخورند و وقتی خسته شدند کفش‌هایشان را در بیاورند و روی مبل‌های رستوران که از نان‌های بزرگ و نرم و خنک باگت ساخته شده دراز بکشند و بعد هروقت دلشان خواست غذایشان را تمام کنند.

از جنگل سیب‌زمینی‌های سرخ شده عبور کنند و به گنج که همان پیتزا است برسند.

بقیه را می‌گفت اما من نمی‌شنیدم و فقط نگاهش می‌کردم.

او می‌دانست تا چند روز دیگر همه چیز چقدر تغییر خواهد کرد؟

تا وقتی همه دورمان باشند و هوایش را داشته باشند و هدیه بگیرد و سرگرم شود احتمالا همه چیز خوب است. اما وقتی همه رفتند و همسر هم روزهای شلوغ کاری‌اش شروع شد و ما سه نفر ماندیم و یک خانه‌ی احتمالا پر از کار، داستان‌های تازه‌ای شروع خواهد شد.

و فقط همین نیست.

یک طرف قصه این که باید مادری را از اول شروع کنم.

به آن هم اصلا نمی‌خواهم فکر کنم. قبلا وقتی داشتم تصمیم می‌گرفتم می‌خواهم دوباره مادر باشم به آن فکر کرده‌ام.

می‌خواهم بگذارم الان همه‌ چیز خودش پیش برود.

مگر نه اینکه هیچ دو کودکی شبیه هم نیستند؟ پس من هم دوجور مادری را تجربه خواهم کرد. و سعی می‌کنم گوش‌هایم نشنود جمله اطرافیانم را که با وای!!! شروع می‌شود و به همه چیز اول؟ چه حوصله‌ای باید داشته باشی! ختم خواهد شد.

من اما آماده‌ام؟

می‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟

از این سفر تازه خبر دارم؟ به اندازه کافی توشه برداشته‌ام که کم نیاورم؟

هیچ چیز نمی‌دانم و نمی‌خواهم به خیلی از آن‌ها پیش از وقوع فکر کنم.

و به مهم‌ترینشان که سهم کم و کوچک از خودم خواهد بود.

شقایق‌های دشت لباسم تکان می‌خورند. یک سبد بزرگ رخت انتظار مرا می‌کشد تا در شب گرم تابستان خشک شود و من به دشت شقایقی که بین راه و در جاده غافلگیرمان کرده فکر می‌کنم.

کاش پودر لباسشویی هم بود که عطر باران داشت.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قدردانی

نمی‌شود قدردانی نکنیم و انتظار داشته باشیم از ما قدردانی شود.

و من در تمام زندگی‌ام نه فقط از انسان‌هایی که می‌شناسم و دانسته و ندانسته محبتی را به من کرده‌اند، بلکه از برخی افرادی که هیچ‌وقت ندیدم‌شان و حتی نمی‌شناسم‌شان هم ممنونم.

یکی از آن‌ها مخترع ماشین لباسشویی است. و دیگری مخترع ماشین ظرفشویی.

و این روزها بسیار ممنون از سازنده شربت آلومنیوم ام جی یا همان آدی‌ژل!

و خیلی هم ممنون از تولیدکننده ایرانی این فرمول که تصمیم گرفته دارو را در بطری پلاستیکی بریزد تا ما بتوانیم با خیال راحت‌تر همه‌جا همراه خودمان ببریم با اسید معده که به هر دلیل از جمله فشار یک موجود زنده به معده و یا استرس ایجاد می‌شود استفاده کنیم.

می‌بینی! فقط کافی است به چیزهایی که یک زمانی یک نفر یا یک تیم ساخته‌اند فکر کنم تا حالم بهتر شود. و به خودم بگویم کاش تو هم اندکی به درد مردم این زمین بخوری تا شاید روزی کسی برایت دعا کرد. چه باشی و چه نباشی.

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

راز بزرگ من

فکر می‌کنم از وقتی غیر از همسرت هرکس دیگری فهمید بارداری، دیگر همه کودکت مال تو نیست.

 تو او را با همه کسانی که می‌دانند شریک شده‌ای. نه فقط در دوست‌ داشتن. در تربیت هم. و در مالکیت. و در قضاوت. و در همه چیز.

فقط کافی است رازت را بگویی.

بعضی از ما تحمل پنهان کردن این‌همه شعف و هیجان را نداریم و از زیر سقف آزمایشگاه و کاغذ آزمایش به دست داریم به نزدیکان‌مان تلفن می‌کنیم.

بعضی از ما دلمان می‌خواهد تا آخر این راز را نگه‌داریم. مثلا بار اول دلم می‌خواست در سرزمینی دیگر زندگی می‌کردم. و وقتی فرزندم دنیا می‌آمد به وطنم بر می‌گشتم.

همه‌ی نه ماه تمام بارداری‌ام را به همراه شیرینی‌ها و سختی‌هایش برای خودم می‌خواستم.

دلم می‌خواست چالش خودم را فقط به همراه همسرم طی کنم.

انگار اگر موفق می‌شدم همه این راه را تنها بروم، هیمالیا را بالا رفته بودم. یا عرض فلان دریا را شنا کرده بودم. یا دور کره زمین را رکاب زده بودم. یا حاجی شده با حج مقبول!

اما من در سرزمین خودم بودم و رازم هر روز بزرگتر می‌شد. آن‌قدر که خودش، خودش را فاش می‌کرد.

بعدها فهمیدم زنان بسیاری مثل من بودند. اما چرا؟ چرا آن‌ها هم دوست داشتند این مسیر را تنها بروند و با نتیجه برگردند؟

برای برخی حیا بود. و القا عرف که بخشی از ماجرا را جنسی نگاه می‌کرد. پس باید در سکوت می‌ماند.

برای برخی هراس باز از دست دادن. که تحمل رنج از دست دادن برای خودشان دوتا راحت‌تر بود و لازم نبود مورد ترحم دیگرانِ مهربان باشند و یا بخواهند آن‌ها را هم تسلی بدهند.

برخی دلشان می‌خواست زندگی‌شان در این نه ماه روال عادی‌اش را طی کند و مثل یک بیمار با ‌آن‌ها برخورد نشود.

و برای برخی احساس مالکیت. مگر منِ زن چندبار فرصت داشتم چنین گنجی داشته باشم که دلم بخواهد خیلی زود با دیگران تقسیمش کنم؟

و برخی شاید کسی را نداشتند که مایل باشد این راز را بداند.

ما آدم‌ها بالاخره بسیاری از رازهایمان را شریک می‌شویم، چون برای تنها زندگی کردن در جزیره ساخته نشده‌ایم.

حتی اگر دلمان نخواهد هیچ‌وقت از جزیره بیرون بیاییم، همیشه یک چشممان به دریا است، شاید قایقی گذر کرد.

و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم در جزیره آزادتر بودیم، یا در میان مردمی که دوستمان دارند.

و تو همه رازهای عالم را می‌دانی!

خودت، تنهای تنهای تنها!


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

بدنم را دوست دارم

 

می‌توانم آشپزخانه این خانه را دوست نداشته باشم.

یا معماری خانه‌هایی که هر روز از پشت پنجره اتاقم می‌بینم.

یا بخشی از کارم را.

 یا تکه‌هایی از شهرم را.

اما نمی‌توانم بدنم را دوست نداشته باشم.

موهایم را که در آیینه سفیدتر می‌شوند و تا چند هفته دیگر چهره‌ام را آن‌طور که دوست دارند تغییر می‌دهند.

شکمم که بزرگ‌تر خواهد شد و دکمه‌های شلوار بارداری را عقب‌تر خواهد برد.

انگشتانم که دارند ورم می‌کنند و کم‌کم حلقه‌ام را نمی‌توانم دستم کنم.

دندان‌هایم که دارند تحملم می‌کنند.

رگ پای چپم را که هروقت بخواهد مثل یک چوب سفت می‌شود و ماهیچه‌ها  را با خودش متحد می‌کند و نفسم را بند می‌آورند.

مچ‌ دست‌هایم را که بعضی شب‌ها انگار همزمان لای یک در آهنی مانده‌اند.

من «باید» بدنم را دوست داشته باشم!

این استخوان‌ها و پوست و ماهیچه‌ها خانه اول من هستند.

بعضی‌شان همه‌جا با من آمده‌اند. بعضی‌ سلول‌ها را اما یک قسمتی از سفر از دست داده‌ام. و همه را بالاخره یک روز کاملا می‌گذارم و می‌روم. دیدارمان به قیامت.

دو ماه دیگر وضعیت دشوارتری خواهم داشت. لااقل تا چند هفته.

بعد شاید بشویم همان دو همسایه قدیمی.

گاهی همدیگر را فراموش کنیم. گاهی برای هم دل بسوزانیم. چشم‌هایش از خواب بسته شود و به زور باز نگهش دارم.

گرسنه باشد و فرصت غذا خوردن نداشته باشم. صبح نیاز به دستشویی داشته باشد و تا شب فرصت نکنم.

دندان‌هایش درد کند و با مسکن راضی‌اش کنم.

خودش هم این‌ها را می‌داند. برای همین از آن شب بیمارستان می‌ترسم و سعی می‌کنم به آن فکر نکنم. به آن‌همه درد مرگ‌بار که بار اول پزشکان اورژانس نفهمیدند و داشتند به خطا دوباره به اتاق می‌بردنم تا آپاندیسم را هم در آورند.

به آن همه خون! وسعت زیادی که آن‌همه سرامیک اتاق را سرخ خواهد کرد. زخم‌ها.

اگر این بدن بخواهد می‌تواند مرا از پا در آورد. و تا کنون چنین نکرده. جز درد زایمان و درد آن شب اول که انگار چند قدم بیشتر تا مرگ فاصله نداشتم.

او بیشتر مرا تاب آورده، می‌دانم. بیشتر مرا تحمل کرده. من سر به هوا که گاه یادم رفته یک نخود کرم ضد آفتاب مهمانش کنم تا جای بوسه آفتاب نماند روی پوستش. یک لیوان آب حتی.

امروز راضی‌ام و دوستش دارم. نه فقط برای اینکه می‌دانم زمان‌های زیادی تحملم کرده، و نه چون چاره دیگری ندارم. به این خاطر که من باید نزدیک‌ترین سقف و دیوار به خودم را دوست داشته باشم.

چند هفته دیگر این موجود پرتحرک را از شکمم بیرون می‌آورند و در بغلم می‌گذارند. حتی اگر نماینده بانک بندفاف هم در اتاق حاضر باشد و قول بدهد که او را از من جدا کرده‌اند می‌دانم که هیچ‌وقت از او جدا نخواهم شد.

با دردهایش خواهم گریست، و شادی‌اش خستگی یک عمر را از جانم بیرون خواهد کشید.

او همیشه در بدن من خواهد ماند.

و بدن من دوباره مهمان تازه‌ای دارد. شگفت نیست؟

نمی‌توانم او را دوست داشته باشم و بدنم را نه.

اما نمی‌توانم تاثیر جامعه را بر تن‌انگاره خودم انکار کنم.

چند روز پیش باید خودم را فوری به ماشین می‌رساندم و گرم بود و سربالایی. شاید شش کوچه بیشتر راه نبود. برای تاکسی زرد دست تکان دادم. آن‌قدر دویده بودم که کمرم درد گرفته بود و لابد وقت سوار شدن ناله‌ای هم کرده بودم.

وقتی پیاده شدم پیرمرد گفت دخترم وزنت را پایین بیاور! سالم‌تر می‌مانی!

بقیه پول را گرفتم و گفتم باردارم!

برایم دعا کرد.

من اما خوشحال نبودم.

دوست داشتم بگویم تن من را قضاوت نکن. من به اندازه کافی دوستش دارم. من به اندازه کافی قضاوت می‌شوم.

همان‌طور که گاهی دوست دارم به آدم روبرویی‌ام بگویم تنم را نبین، مرا ببین!

 

 

 


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

باور بارداری


هرکس بارداری را یک‌طوری باور می‌کند.

یکی با ظاهر شدن دومین خط صورتی بیبی‌چک.

یکی با دیدن برگه آزمایشگاه و رقم HCG چشم‌هایش برق می‌زند.

یکی که خیلی دقیق است و از وسایل داخل یخچالش تا وسایل داخل بدنش به دقت سر جای‌شان قرار گرفته‌اند از روی عقب افتادن دوره قاعدگی‌اش.

یکی با اولین تهوع‌ صبحگاهی.

یکی با دیدن جنین در اولین سونو، وقتی که دکتر دارد توضیح می‌دهد این سرش است و این نقطه قرمز که چشمک می‌زند قلبش و بعد ناگهان صدای اکوی بلندی اتاق را پر می‌کند که شبیه دویدن هیچ کره اسبی نیست، اما آن‌قدر بی‌نهایت زیبا است شنیدنش که محال است اشکش را در نیاورده باشد.

یکی با احساس اولین ضربه‌ها.

یکی با گفتن به همسرش. یکی با گفتن به اولین نفر غیر از همسرش.

و یا فهمیدن حداقل ۱۰ نفر از این اتفاق بزرگ که می‌تواند چند ده سال دیگر حال جهان را عوض کند.

یکی هم از روزی بارداری‌اش را باور می‌کند که کمر جینی که هر  روز می‌پوشیده، بسته نمی‌شود.

یکی با امضا کردن برگه درخواست مرخصی زایمانش.

یکی تا اولین دردهای مرگ‌بار زایمان.

و یکی تا اولین جیغ و گریه فرزندش را نشنود باورش نمی‌شود که مادر شده.

بماند که بعد از زایمان و بیرون آمدن آن انسان کوچک از اتاق جمع و جورش، بعضی مادرها هنوز احساس می‌کنند نوزادی آن‌جا جا مانده. و حتی به سونوگرافی‌های هرچقدر حرفه‌ای هم شک می‌کنند که نکند دوقلو بوده و خطای پزشکی؟!

و تا ماه‌ها این راز را از ترس اتهام دیوانگی یا مشکلات هورمونی و افسردگی پس از زایمان و ... در دل خودشان نگه می‌دارند، کسی هنوز در من زندگی می‌کند، حرکتش را حس می‌کنم!

هرچه هست باور بارداری همان‌قدر ساده است که سخت است!

و بارداری هیچ دو زنی شبیه هم نیست. هرچند اشتراک زیادی با هم داشته باشد.

کسی هم نیست که که به ما زن‌ها و حتی مردها یاد دهد وقتی مطلع شدید که در انتظار فرزندی هستید چه واکنشی نشان دهید.

همانطور که چیزهای دیگر را یاد نمی‌گیریم.

ما باید چیزهای زیادی را خودمان تجربه کنیم. غریزی؟ نمی‌دانم.

فقط می‌دانم ‌آن‌چه از دوستانم پیش از بارداری یاد گرفته بودم، و از تجربه‌هایی که سخت به دست آورده بودند مطلع شدم، راحت‌تر برخی قسمت‌ها را گذراندم. معمای حل شده‌ی آسان شده بود برایم. لابد برای همین است که بارداری دوم و چندم راحت‌تر است. تو راهی را رفته‌ای که هرچقدر هم امکانات و ویژگی‌های جاده عوض شده باشد، باز فرمان دستت هست و می‌دانی کجا پر خطرتر است و کجا کم خطر.

اگر کسی پرسید از تجربه‌هایم گفتم.

از اینکه سزارین اصلا بد نیست و نباید بگذاریم دام رسانه‌ای و عرف ما را به خاطر زایمان طبیعی قهرمان کند. یا اینکه شیرخشک هیچ هم بد نیست و اگر شیر نداری راه حل جایگزین بسیار مناسبی است پس خودت را نکش و بچه را هم گرسنه نگذار.

و ادعای درگیر نشدن با افسردگی بعد از زایمان اصلا هم کار شجاعانه‌ای در کارنامه‌ات محسوب نمی‌شود. بپذیرش و سعی کن با مهربانی این دوره زندگی‌ات را هم پشت سر بگذاری.

و خیلی اتفاق‌های دیگر که باید بنویسم‌شان.

شاید به درد کسی خورد.

و اما من!

من باور کرده‌ام باردارم؟ یا هنوز تا باور نهایی فاصله دارم؟

از عوارضی رد شده‌ام، اما آیا تا تابلو به شهر دوباره مادری خوش آمدید را نبینم باور می‌کنم؟

باور کردن برای آدم‌هایی که زیاد منتظر بوده‌اند و زیاد از دست داده‌اند کار ساده‌ای نیست. برای آن‌ها کم‌کم میسر می‌شود.

و من دارم کم‌کم باور می‌کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

من باردارم

من باردارم

پایان این جمله را چطور علامتی بگذارم؟

نقطه یا علامت تعجب؟

نباید بگذارم علامت‌ها باری شوند بر سر جملاتی به این کوتاهی. که همین حالا هم کلی وزن اضافه کرده‌ام.

حالا بیشتر از 33 هفته است که فصل تازه‌ای از زندگی را شروع کرده‌ام.

این‌بار کمتر می‌ترسم. کمتر نگران و دستپاچه می‌شوم. و البته هنوز اتفاق‌های زیادی وجود دارد که مرا حیرت‌زده می‌کند.

البته که من هم از بارداری خارج از رحم تا رسیدن جواب دیابت بارداری تا سرحد مرگ ترسیده‌ام. و بخشی از عمرم را در شنیدن نتیجه «سالم است» سونوهای مختلف از جمله غربالگری از دست داده‌ام. اما حالا با خودم فکر می‌کنم یک صبح زود کیفم را بر می‌دارم و به بیمارستان می‌روم و لباس‌هایم را با لباس‌های بدون چفت و بست بیمارستان عوض می‌کنم و کمی بعد درد سوزن تزریق اپیدورال را تحمل می‌کنم و بعد دردی احساس نخواهم کرد و تنها حرکات بدنم را حس خواهم کرد که روی تخت بسیار باریک اتاق عمل این‌طرف و آن‌طرف می‌شود و من تسلطی بر آن ندارم و کمی بعد صدای گریه فرزندم را خواهم شنید. 

بعد ریکاوری. 

بعد اتاق. 

و بعد، خب دوست ندارم از حالا به بعد فکر کنم. به آن شب ترسناک که بار اول از حجم دردی که تحمل می‌کردم و پزشکان اورژانس بیمارستان دلیلش را نمی‌فهمیدند و ممکن بود دوباره به اتاق عمل بروم و این‌بار به خاطر تشخیص اشتباه پزشک جوان آپاندیسم را از دست بدهم. بگذار درباره‌اش فکر نکنم. حالا فکر نکنم.

یکی می‌گفت اگر درد زایمان با همان کیفیت مرگ‌بار در یاد و خاطره‌مان می‌ماند، محال بود دوباره تصمیم به بارداری می‌گرفتیم. و من از خودم می پرسم دلیل حیرتم، فراموشی لحظه‌ها و اتفاق‌های بارداری اول است؟

یا این موجود کوچک که به زور وزنش به دو کیلو می‌رسد، موجود منحصر بفردی است و دارد سعی می‌کند از هر راهی که بلد است با من و یا جهان بیرون ارتباط برقرار کند؟ ( باشه رفیق! اگر صدای مرا می‌شنوی بگویمت که پیامت دریافت شد. فقط لطفا وقت سکسکه لطف کن و هفت قلپ آپ بخور!)

من هستم! این را ضربه‌های محکم یا خفیف به من می‌گویند. تا یادم نرود که میان این‌همه دغدغه زندگی روزمره که همه‌شان تصمیم گرفته‌اند، درست در همین ماه‌های آخر به نقطه تعلیق و اوج نگرانی‌شان برسند، او هم هست.

تا بحال هیچ‌وقت در یک مدت به این طولانی جعبه قرص‌هایم کنارم نبوده و مرتب تقریبا مرتب- مصرف‌شان نکرده‌ام. اما خب الان برای پوشیدن لباس‌های بارداری کمتر مقاومت می‌کنم و زمان عزاداری‌ام برای اندازه نبودن کمر شلوار جین دوست‌ داشتنی‌ام زودتر سپری می‌شود.

من باردارم.

و هنوز خیلی از دوستان و نزدیکانم خبر ندارند.

حتی امروز بعد از یک جلسه کاری طولانی که نشستن روی صندلی را به شدت برایم سخت کرده بود، خودم در یک گفتگو به همکار خانمم گفتم که باردارم و جالب اینکه او حیرت کرد و من هم، از حیرت او!

هنوز می‌توانم کمربند صندلی‌ام را ببندم و رانندگی کنم. هنوز می‌توانم در جلسه‌های کاری‌ام شرکت کنم. و حتی با مترو سفر کنم. اما آیا دوست دارم کسی از وضعیتم مطلع باشد؟

حداقل ترجیح می‌دهم تا زمانی که قرارداد کاری‌ام برای فصل تازه پروژه تمدید نشده همکارانم مطلع نشوند. و به خودم امید می‌دهم اگر همکار خانمم تا به حال نفهمیده، همکاران دیگر هم نفهمیده باشند.

چرا؟

چون می‌ترسم کارم را از دست بدهم. کاری را که بلدم انجام دهم. فضای آرامش دوست دارم، زمانم دست خودم است و البته به حقوقش نیاز دارم.

من یک زنم. و در شرایط غیرمنصفانه زیادی تاب آورده‌ام و یا حذف شده‌ام. و این وضعیت بارداری برای خیلی از مردان اطرافم که تعیین می‌کنند می‌توانم ادامه دهم یا نه یک زنگ هشدار است.

چرا دارم یاد قصه فرعون و مادر موسی می‌افتم؟!

باید این راز را تا آخر امضای قرارداد نگهدارم و بعد از آن هم نگذارم تولد فرزند تازه آن‌ها را از ندانستن پشیمان کند. چقدر زن بودن سخت‌تر خواهد شد!

بگذار ژورنالیست‌ها و تحلیل‌گران دنیا درباره سخت‌ترین شغل‌ها از جمله کار در معدن بنویسند و لیست‌های چند ده‌تایی ارایه کنند. من و تو که اشک‌هایمان را خیلی وقت‌ها در آسانسور با گوشه روسری پاک کرده‌ایم و با یک رژ کمرنگ لبخند نشانده‌ایم بر آن صورت، می‌دانیم که آن‌ها سر خودشان را گرم کرده‌اند.

ما می‌خواهیم در حاشیه تیترها زندگی کنیم. چون از سوژه شدن بیزاریم. حتی اگر با شعار بیمه زن خانه‌دار باشد. یا مرخصی زایمان یا هر کوفت دیگری.

رسانه‌ها خیلی راحت می‌توانند یک تیر در سرمان خالی کنند. و یا در شکم‌مان.

اتفاق‌های مهم یک کوچه آن‌طرف‌تر از خبرگزاری‌های بزرگ می‌افتد.

چایت سرد نشود!

 


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی