بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

خوشحال می‌شوم با ...

 

 

چند سال پیش وقتی کارگاه پرند را شرکت کرده بودم، آقای ترقی‌جاه پدر حرف قشنگی زد. او گفت حس و حال هر خانه شبیه حس و حالی است که مادر دارد.

وقتی مادر شاد است همه اعضای خانه شاد هستند. وقتی ناراحت و خسته است و از چیزی رنج می‌برد، این‌طورند.

البته که وقتی خوشحال نیستم سعی می‌کنم نقاب رضایت را روی صورت بگذارم و تا شب دوام بیاورم. اما فکر می‌کنم خیلی کار نمی‌کند. و حتی هواشناسی یوسف هم می‌تواند اوضاع حال و هوایم را درست پیش‌بینی کند. و هوای خانه طبق پیش‌بینی هواشناسی عموما درست از آب در می‌آید و آن‌طور است که مادر است. آفتابی! بارانی! ابری! طوفانی! آرام با تکه‌های پراکنده ابر! و گاهی تا آخر شب نمی‌شود پیش‌بینی کرد تا یک ساعت دیگر حال آسمان چطور است!

زندگی اما همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد. و قرار نیست هر روز خدا شاد باشم. اما نمی‌توانم به غم و نگرانی اجازه دهم چند روز بیایند و بساطشان را پهن کنند و ماندنی شوند.

چه‌کار می‌شود کرد؟ من می‌دانم چه چیزهایی خوشحالم می‌کند. یک لیست از آن‌ها می‌نویسم و هرچند وقت یک‌بار بازنویسی‌اش می‌کنم.

۱. سفر

۲. اصفهان

۳. شکلات تلخ ۸۵ درصد آیدین

۴. بستنی شکلاتی ترجیحا کاله

۵. شیرینی رولت شکلات با مغز شکلات فندقی قنادی بهار

۶. خورش قرمه‌سبزی مامان

۷. بستنی قیفی لبنیاتی کنار خانه مامان‌جون

۸. کوه‌نوردی گلابدره

۹. خواندن کتاب دوست داشتنی ترجیحا رمان یا داستان

۱۰. تماشای یک فیلم یا سریال دوست داشتنی

۱۱. مهمانی رفتن

۱۲. میزبان مهمانان صمیمی بودن

۱۳. پارچه خریدن

۱۴. خیاطی کردن

۱۵. وقت گذراندن با دوستانم

۱۶. خانه مامان و بابا رفتن مخصوصا وقتی همه اعضای خانواده جمع هستند.

۱۷. وقت گذراندن با همسر و پسرهایم خارج از خانه

۱۸. تئاتر

۱۹. وقت گذراندن با همسرم حتی در مطب دکتر یا اورژانش بیمارستان!

۲۰. بازار گل

۲۱. انجام کاری که در آن مهارت دارم (ترجیحا با حقوق)

۲۲. کتاب خواندن برای یوسف و اخیرا یحیا

۲۳. بازی کردن با یحیا

۲۴. به مدرسه رفتن یوسف، زودتر از موعد تعطیلی، تماشا کردن والدین و بچه‌ها و با هم برگشتن

۲۵. شنیدن خاطرات روزانه یوسف وقتی از مدرسه بر می‌گردد

۲۶. پفک نمکی مینو

۲۷. خورش قیمه هیات بابا

۲۸. نوشابه پپسی قوطی

۲۹. نوشیدنی زنجبیلی مانکی

۳۰. هلیمی که خوب پخته شده باشه

۳۱. گل شاخه بریده در خانه مخصوصا داوودی و اخیرا مریم

۳۲. رسیدگی به همه چهل و چند گلدانم

۳۳. شنیدن یک موسیقی خوب

۳۴. خواندن بعضی دعاها مثلا آن‌ها که در مفاتیحم هایلات کردم.

۳۵. حمام

۳۶. نوشتن یک یادداشت خوب که به درد همه بخورد و به آن‌ها ایده دهد و گرفتن فیدبک

۳۷. ملاقات با دکتر کودکان بچه‌هایم

۳۸. خواب عمیق

۳۹. جمعه بازار

۴۰. نقاشی کشیدن با آبرنگ

۴۱. خواندن نماز سروقت بدون عجله

۴۲. خانه تمیز

۴۳. موهای آراسته

۴۴. لباس آراسته

۴۵. ابروهای متقارن

۴۶. غذای آماده ترجیحا سالم

۴۷. ملحفه تمیز

۴۸. خواندن پیام رسیده از دوست عزیز

۴۹. نماز جماعت در مسجد تمیز با امام جماعت باحال

۵۰. وقت گذرانی در کتاب‌فروشی‌های محبوبم

۵۱. رفتن به نمایشگاه صنایع دستی

۵۲. یک لیوان شیر با خرما

۵۳. پیامک واریز بانک

۵۴. خریدن لباس‌های دلخواهم

۵۵. هدیه گرفتن مخصوصا ‌آن چیزهایی که نیازشان داشتم

۵۶. هدیه دادن مخصوصا اگر خودم بخشی از آن‌را ساخته باشم

۵۷. وقت‌ گذراندن در کتاب‌خانه

۵۸. تلفن کتاب‌خانه وقتی اطلاع می‌دهد کتابی که خواسته بودم خریده‌اند

۵۹. قدم زدن در نمایشگاه کتاب

۶۰. نوشتن داستان‌های کودکانه

۶۱. کاچی

۶۲. حلوا

۶۳. دیدن سبد رخت اتویی خالی

۶۴. دیدن سبد رخت چرک‌های خالی

۶۵. خواندن آیه‌های دوست داشتنی‌ام

۶۶. کار کردن در خانه وقتی همه پسرها در خواب عمیق هستند، و فرصت اضافه تا کنارشان بخوابم

۶۷. تماشای گزارش تصویری مربی از فعالیت‌های پسر

۶۸. تماشای عکس‌های کودکی و جوانی خودمان و بچه‌ها

۶۹. دریافت نامه یا بسته

۷۰. دویدن

۷۱. تماشای یحیا وقتی در مدت چند ثانیه لبخند می‌زند و به خواب می‌رود

۷۲. در آغوش گرفتن یوسف

۷۳. شنیدن جک‌های همسر و بازسازی بلافاصله پسر

۷۴. کتاب تازه چاپ شده نشر عزیزمان

۷۵. هات چاکلت و احتمالا هر چیز شکلاتی دیگر

 

و عجیب این‌که بازهم می‌توانم به این لیست اضافه کنم!

اگر بخواهم دوست‌داشتنی‌ها و خوشحال‌کننده‌هایم را لیست کنم در چند دسته جا می‌گیرند:

۱. خوراکی‌ها

۲. فعالیت‌هایی در خانه

۳. فعالیت‌هایی بیرون خانه

۴. به دست آوردن وسایلی که به آن‌ها نیاز دارم

و برای همه آن‌ها یک اصل را می‌شود قید کرد. تنهایی یا با دیگری و دیگران؟

حالا دارم از خودم می‌پرسم وقتی یک لیست پر و پیمان از خوشحال‌کننده‌ها داری که برخی از آن‌ها به راحتی به دست‌ می‌آیند، چطور می‌توانی روزها که نه حتی ساعت‌هایی را خوشحال نباشی؟

شاید یادم می‌رود که فاصله‌ام تا خوشحالی چقدر کوتاه است. شاید اندازه رفتن از این اتاق به اتاق دیگر.

شاید به اندازه چرخاندن سرم و دیدن یک منظره دیگر. شاید به اندازه دراز کردن دستم و برداشتن کتابم.

شاید دلم می‌خواهد بعضی روزها خوشحال نباشم.

شاید غم هم بخشی از زندگی است که لزوما نباید نادیده‌اش گرفت و برای از بین بردنش تلاش کرد.

و البته که شادی گاهی در این لیست نیست. دو ماه پیش فکر می‌کردم اگر بخیه‌هایم تیر نکشد و بتوانم مثل قبل راه بروم خوشحال خواهم بود. یا وقتی سخت سرما خورده بودم و نمی‌توانستم دارو جدی بگیرم، فکر می‌کردم یعنی می‌شود کامل خوب شوم؟ یا روزهای آخر بارداری فکر می‌کردم اگر زایمان کنم دیگر خوشحالم.

من به این جلیقه‌های نجات نیاز دارم. اما آن‌چه بیشتر به آن نیاز دارم شکر است و یادآوری نعمت‌هایی که دارم به خودم.

و فکر می‌کنم شاید من هم بتوانم فرد دیگری را خوشحال کنم! گاهی حتی لازم نیست یک ریال برای خوشحال کردن دیگری بپردازم! پس این را هم به یاد بسپارم و همت کنم برای خوشحالی خودم، اطرافیانم، عزیزانم و در دایره بزرگتر جهان!

چراغ قوه‌ای که جلوی پای مرا نور می‌اندازد شاید جهان را روشن نکند، اما حداقل نمی‌گذارد زمین بخورم و پایم بشکند و ... .

 

پ.ن. لیست چیزهایی که شما را خوشحال می‌کند بنویسید. در مورد آن با اعضای خانواده‌تان و دوستان‌تان صحبت کنید. با صدای بلند بخندید و یادتان باشد این لیست جعبه گران‌بهایی است که نمی‌گذارد از پا بیفتید.

 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

مشت بسته زندگی

زندگی گاهی هم مشتش را باز می‌کند و یک شکلات شیرین مهمانت می‌کند. کوهنوردی روز جمعه برایم مثل همان شکلات بود. درست یک سال بود که گلابدره نرفته بودم. آن‌بار یحیا را داشتم و این‌بار نداشتم.

همان‌طور که فکر می‌کردم یوسف از همه مهارت‌هایش استفاده می‌کرد و می‌خواست همه چیز را تجربه کند. بیست و چند سال پیش من با معلمم آمده بودم گلابدره و بعد بیشتر هم آمدیم.

حالا من با همان معلمم که که حالا رفیقم شده بود و پسرم و همسرم آمده بودم و داشتم در ذهنم تدارک آوردن پسر کوچکترم را می‌چیدم. و به خودم وعده می‌دادم چند هفته پشت سر هم که آمدیم، به شال آغوشی تازه که عادت کردم، می‌آوریمش. نمی‌شود او را از این سهم اندک از طبیعت خانواده ما از طبیعت محروم کرد. حالا که نمی‌توانیم سفر کنیم باید دست و بالمان را این‌طوری زخمی کنیم.

ظهر که برگشتیم خسته نبودم. و اگر دلم برای یحیا پر نکشیده بود دوست داشتم آن روز طول بکشد. آن‌قدر که آن جوان‌ها خسته شوند و بساط موسیقی‌شان را بردارند و پایین بروند. بعد خورشید بساطش را جمع کند و با ماه چاق سلامتی کند و کوه را پایین برود. بعد ما بمانیم و آن درخت‌ها و آسمان و شب و آتشی که خاموش نشود.

و زندگی چقدر زیاد دارد از این شکلات‌های شیرین کوچک که اصلا نمی‌گذاریم مشتش را باز کند. و بی‌تفاوت از کنارش می‌گذریم.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

دریاچه‌ای به عمق ۲۴ ساعت

 

می‌خواستیم زودتر به روزهای مدرسه برسیم و طاقت پسر داشت تمام می‌شد که ایده تقویم دیواری به ذهنمان آمد. منتهی هیچ کتاب‌فروشی تقویم دیواری نداشت. تقویم هم مثل خرمالو بود یا گیلاس، یا شکوفه سیب. وقت داشت.

 یک‌روز بیدار شدم و فکر کردم خب یک تقویم دیواری پیدا کنم و روی کاغذهای رنگی پرینت بگیرم! همین کار را کردم و هر روز خط خورد و مدرسه هم شروع شد. و تا مدرسه شروع شود کمتر روزی بوده که دورش را خط نکشیده باشیم که فلان کار ساعت فلان. فلان قرار، فلان وقت دکتر ... .

چیزی از مهر نگذشته اما از مهر خسته‌ام. نه این‌که ماه آبان یا آذر برایم اتفاق ویژه‌ای در نظر گرفته باشند نه. منتهی امشب احساس کردم دارم روزها را به هم می‌دوزم. مربع‌های هر خانه به نظرم مکعب آمد. هر مکعب دریاچه کوچک اما عمیقی شد که رویش یخ بسته بود. بیشتر روزها با این‌که با احتیاط و دقت پا بر می‌دارم و سعی می‌کنم همه چیز را پیش‌بینی کنم باز قسمتی از یخ ترک بر می‌دارد و فرو می‌روم. گاهی ساعت هشت صبح، گاهی نه، گاهی چهار بعد از ظهر، گاهی نه شب. به هر حال زنده می‌مانم چون دریاچه به اندازه ۲۴ ساعت عمق دارد و بالاخره جایی روی عقربه ساعت ۱۲ یا ۲ دستم را به چیزی بند می‌کنم و خودم را به روز دیگر می‌رسانم. گاهی هم یک تویوپ نجات می‌اندازم در یک روز دور و به بهانه‌ای تا آن‌جا شنا می‌کنم.

عجیب است. آدم گاهی اوقات از شدت استرس و دردی که تحمل می‌کند فکر می‌کند دیگر زنده نمی‌ماند. اما باز فردایش می بیند زنده است و دارد نفس می‌کشد.

می‌دانم که قدرت پیش‌بینی پذیری‌ام مخدوش شده. و قدرت مدیریت مسایلم. و بدنم که هنوز ضعیف است و همین دیشب دردی شبیه درد شب‌های اول بعد از زایمان سراغم آمد. و از ترس بزرگتر شدن و قدرت گرفتن آن درد لعنتی خودم را به خواب زدم تا واقعا خوابم برد. صبح فکر می‌کردم می‌توانم از تخت بیرون بیایم؟ می‌توانم یحیا را بغل کنم و ظهر تا مدرسه یوسف برویم و بعد هم برگردیم؟ توانستم. درد کمتر شده بود اما آن‌قدر فکر توی سرم داشتم که احتمالا مرکز درد بی‌خیال قصه شده بود.

دلم می‌خواهد یک شب که پسرها ساعت هشت خواب خواب بودند آن‌قدر روی یخ‌ها بدوم تا بالاخره یک جایش بشکند و در آب سرد فرو بروم. آن‌وقت همه روزها را تا ته ماه شنا کنم و از آن زیر یخ‌ها را خرد کنم و خودم را به آن تیوپ مسخره آخر برسانم. کمی نفس بگیرم، تیوپ را سوراخ کنم، شناکنان برگردم.

موهایم را خشک کنم و بخوابم.

حداقل می‌دانم هیچ یخی روی دریاچه نیست که بخواهم یا نخواهم به آن اعتماد کنم. و همین است که هست.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

جعبه ابزار والدگری من

 

همیشه از جعبه ابزار خوشم می‌آمد. به نظرم هر مردی شبیه جعبه ابزارش بود. جعبه ابزار بابا یک‌ جعبه آهنی بسیار سنگین بود. جعبه ابزار عموی بزرگم یک کمد بود! جعبه پدربزگم یک‌جور. و جعبه ابزار خانه ما که همسر جمعش کرده یک‌جور.

همیشه دوست داشتم کنار بابا بایستم تا وقتی چیزی را تعمیر می‌کند وسایل داخل جعبه ابزار را بررسی کنم و بپرسم این چیه؟ به چه دردی می‌خورد؟ اولین‌بار کی آن‌را خریدید؟

و همیشه چیزهای جالبی در آن پیدا می‌کردم. کریستال‌های لوستر، تیله، گیره سر، آهن‌ربا، ترانس مهتابی، سکه مبارک‌باد، لامپ‌های بسیار کوچک چرخ ژانومه مامان ... .

اگر فرصت داشتم از جعبه ابزارهای آدم‌هایی که می‌شناسم و دوستشان دارم عکس می‌انداختم. و کاش قبلا از جعبه ابزار آقاجون عکس گرفته بودم. لابد الان هر تکه از ابزارش یک گوشه‌ است. چیزهایی داشت باورنکردنی. هرکدام یک قصه داشت. بعضی‌ از آن‌ها عمرشان به جنگ جهانی دوم می‌رسید. خودش این‌طور می‌گفت. و از علاقه عجیبش به عتیقه‌جات بعید هم نبود. و آن‌قدر از گذشته خاطره داشت که مرز بین عمر او و عمر هیتلر را فراموش کنی.

زن‌هایی را هم دیده‌ام که جعبه ابزار دارند. گیرم ابزارشان را در یکی از کشوهای آشپزخانه‌شان گذاشته باشند. درست بالای کابینت حبوبات و کنار کشو قاشق و چنگال‌ها. کشو ابزارهای مامانی این‌طوری بود و در همان یک کشو از انبردست بود تا تسبیح.

همیشه که نمی‌شود منتظر مرد خانواده ماند! و اصلا تعمیر کردن واشر یک شیر، محکم کردن دسته در قابلمه، باز کردن پیچ رادیو مگر چقدر دشوار است که طاقت این‌همه انتظار داشته باشد؟

بگذریم. این‌ها را گفتم تا یک چیز دیگر بگویم. تا قبل از مادری هیچ‌وقت به فکرم نرسیده بود که من هم روزی جعبه‌ ابزاری خواهم داشت مخصوص خودم. جعبه ابزاری نه از جنس جعبه محکم و مرتب زرد و سیاه کمد انباری‌مان. جعبه‌ای پر از ابزار والدگری.

مدت‌ها است فکر می‌کنم بنشینم و به جعبه ابزار مادری‌ام سر و سامانی بدهم. دیشب که یحیا تصمیم گرفت از ساعت دو به رویم لبخند بزند و تا ساعت پنج صبح مقاومت کند دیدم بهترین فرصت است. هر باری که با کالسکه دور میز گرد ناهارخوری که اگر جمعه مهمان نداشتیم داشت این کاربردش را از دست می‌داد!- چرخیدم توی دفترم یکی از ابزار مادری‌ام را یادداشت کردم. گیرم از بعضی کمتر و از بعضی خیلی بیشتر استفاده کرده باشم. فرقی نمی‌کند. دارمشان. همه را کنار هم.

فرق این ابزار با وسایل داخل جعبه ابزار داخل کمد این است که هرچه از یکی‌شان بیشتر استفاده کنم، قوی‌تر کار می‌کنند. یا من در استفاده از آن ماهرتر و تواناتر می‌شوم؟

این لیست ابزارهای جعبه ابزار مادری من است. متاسفانه از همه‌اش هم استفاده کرده‌ام. اما حالا که روی کاغذ نوشتم و مقابل دیدم گذاشتم بهتر انتخاب خواهم کرد. می‌نویسم و شما را هم تشویق می‌کنم لیست ابزارهایتان را بنویسید. اگر چیزی در لیست من نبود لطفا شما اضافه بکنید تا تهیه کنم. شاید هم از قلم افتاده باشد.

۱. تنظیم حدود و مقرارت باهم

۲. توجه به منفعت جمعی به جای منفعت شخصی

۳. اختیار و آزادی عمل

۴. جدی گرفتن

۵. توضیح دادن و دلیل آوردن

۶. توجه به نیازهای عاطفی

۷. همراهی و مشکل‌گشایی مشترک

۸. الگو بودن

۹. علت‌یابی

۱۰. القا

۱۱. پیگیری رفتار زیان‌بار

۱۲. تملق

۱۳. فریب

۱۴. ارزیابی او با خودش

۱۵. مقایسه با دیگران

۱۶. قهر

۱۷. ترساندن از اثر عمل

۱۸. استفاده از کلمات نادرست

۱۹. سلب امتیاز و منع از کارهای مورد علاقه

۲۰. پاداش کلامی

۲۱. جایزه

۲۲. بی‌تفاوتی و نادیده گرفتن

۲۳. نظارت

۲۴. ایجاد رقابت

۲۵. خواندن کتاب

۲۶. تماشای فیلم

۲۷. سخنرانی

۲۸. گفتگو

۲۹. توجیه

۳۰. برنامه‌ریزی مشترک

۳۱. استفاده از زور فیزیکی

۳۲. سکوت

۳۳.فریاد

۳۴. حل مساله با دیگران و هم‌سالان

۳۵. نمایش و بازنمایی رویداد در قالب بازی

۳۶. توکل

۳۷. خُل‌بازی

۳۸. سفر

۳۹. غُر زدن

۴۰. پرت کردن حواس

۴۱. ترک کردن موقعیت

۴۲. مشورت گرفتن از کارشناس

۴۳. درد و دل کردن با دوست

۴۴. بیان تجربه و خاطره و شنیدن خاطرات مرتبط

۴۵. عذرخواهی

۴۶. باج دادن

۴۷. نقاشی کشیدن

۴۸. پیش‌بینی

۴۹. ذکر

۵۰. نوشتن و ثبت رویداد

 

در تنظیم ترتیب این فهرست یادداشت‌هایم از کتاب‌هایی که خوانده بودم سهم داشت و البته حافظه‌ام. حتما باز هم هست که خاطرم نیست. در استفاده از بیشتر این ابزارها با همسرم یعنی پدر توافق داشتیم. خیلی‌ها را هم به انتخاب خودم استفاده کردم. برای استفاده از تعداد زیادی از این ابزار هم پشیمانم. اما خب من که تابحال مادر نبودم! و امیدوارم که با همراهی خدای مهربان کمترین استفاده را از ابزارهای نادرست داشته باشم. که ترمیم و تعمیر کردن بلایی که استفاده از برخی از آن‌ها می‌تواند به روان کودک بزند مثل این است که با یک آچار زده باشی لوله اصلی آب را ترکانده باشی! تازه برای آن راهکاری هست. این‌جا اما ممکن است بلایی سر کودکم بیاورم که جبران‌ناپذیر باشد!

باید از این لیست چند نسخه پرینت بگیرم تا همیشه جلو چشمم باشد و به خودم یاد‌آوری کنم می‌خواهم از کدام بیشتر استفاده کنم و کدام را کنار بگذارم.

گاه دعا می‌کنم خدایا عزیزان مرا از شری که گمان می‌کنم خیر است و در حق‌شان انجام می‌دهم حفظ کن! و بلند آمین می‌گویم!

و این روزها که می‌گذرد و دارد سخت می‌گذرد از خیلی از ابزارهایی که دوست ندارم متناسب موقعیت استفاده می‌کنم. باج دادن و القا کردن دوتای از آن‌ها است که هیچ دوستشان ندارم. اما فعلا با توجه به محدودیت زمان امکان استفاده از ابزار دیگری ندارم. خوبی‌اش این است که می‌دانم به ابزاری که دارم استفاده می‌کنم حضور دارم و می‌دانم که استفاده از این ابزار مستمر نخواهد بود. که برای قرار گرفتن در بعضی موقعیت‌ها ما انتخاب نمی‌کنیم. اصلا قبل از قرار گرفتن پیش‌بینی هم کرده‌ایم و برنامه‌هم داشتیم. اما آن‌چه رخ داده با تصور ما متفاوت بوده. پس ناگزیریم از ابزاری که می‌دانیم صدمه می‌زند اما کارمان را راه می‌اندازد استفاده کنیم. مثل وقتی که چراغ بنزین خیلی وقت است روشن شده و مجبوریم تا رسیدن به پمپ بنزین رانندگی را ادامه دهیم.

و چه چیز در استفاده از ابزار آسیب زننده خطرناک است؟ عادت کردن به استفاده از آن.

پس باید به این هم آگاه باشم و یک دعای دیگر هم بکنم. خدایا ما را در رهایی از عادت‌های بدمان یاری کن! آمین!

یادداشتم را دوباره می‌خوانم. می‌بینم شاید این ابزار را در جعبه ابزار مادری‌ام گذاشته باشم، اما در واقع از آن‌ها برای تنظیم و تعمیر و مدیریت خودم استفاده می‌کنم! و مگر والدگری چیزی غیر از پرورش خود است؟!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

از خانواده کیسه داران و هشت پایان و گاهی پرندگان

 

پنج روز در هفته کانگورو هستم و دو روز هشت پا.

کالسکه را بیرون آوردیم و حالا من نوع تازه‌ای از مادر کیسه‌دار را تجربه می‌کنم. گیرم به جای دو پا که با آن بپرم یا راه بروم، شش پا دارم!

اما دو روز آخر هفته که همسر هست و می‌توان خانه را به مکانی پاکیزه برای زندگی تبدیل کرد هرچند برای ساعاتی کوتاه- تبدیل به هشت‌پا و به نوعی هشت دست می‌شوم. همانطور که یخچال را تمیز می‌کنم روی گاز را همه کاره می‌ریزم. ظرف‌های ماشین ظرف‌شویی که خطای E  می‌دهد خالی می‌کنم. بشقاب‌ها را در یک طرف سینک می‌گذارم و راه آب را می‌بندم و قابلمه‌ها را آب‌کش می‌کنم و بعد بشقاب‌های شسته شده را از این طرف سینک به آن طرف منتقل می‌کنم و لیوان‌ها را از ماشین در می‌آورم و در آب غرق می‌کنم و بعد قاشق‌ها و ... .

این بین می‌پرم رخت‌ها را دسته‌بندی می‌کنم و در ماشین می‌ریزم و دکمه را می‌زنم. و سر راه رخت‌هایی که اتو کرده‌ام در کمدها جای می‌دهم و دوباره به آشپزخانه بر می‌گردم.

ساعت‌هایی در هفته هم هست که بیرون خانه کاری دارم و بچه‌ها را به همسر یا مادر می‌سپارم و مثل عقاب طلایی یا دلیجان کوچک به سرعت می‌روم و بر می‌گردم. و سعی می‌کنم بهترین مسیر را برای انجام دادن بیشترین کارها تنظیم کنم.

شغل نان و آب‌داری ندارم، وگرنه می‌شد به پنگوئن شدن هم فکر کرد.

اما وقتی یوسف کوچک بود و شیر می‌شد و ببر می‌شد و تی‌رکس می‌شد و می پرسید مامان تو چی هستی؟ وقتی ‌گفتم آدم و قانع نشد فکر کردم و گفتم دلم می‌خواست گنجشک می‌شدم!

بعد دیگر هرجا رفتیم برایم پر جمع کرد. قاب درست کردیم از پرهای رنگارنگ. و باز هم ادامه داد. اگر به جمع کردن پرهایی که برایم آورده ادامه می‌دادم شاید می شد دو بال با آن‌ها بدوزم و بپرم!

نمی‌دانم گنجشک‌ها چقدر می‌توانند پرواز کنند و از خانه دور شوند، نمی خواهم بدانم، من امشب اگر می‌توانستم دور شوم دلم می خواست مدینه بودم. وقی سقف‌های روضه باز می‌شد می‌پریدم روی یکی از ستون‌ها. بی‌خیال رنگ و ملیت. آزاد و آزاد. و در بند محبت آن‌که دوست خدا بود. و دلم می‌خواست می‌گفتم دوست من ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

شکر پنهان

 

 

هر صبح به خودم می‌گویم باید خوراکی‌های که شکر پنهان دارند نخورم. تنفس شکمی را از سر بگیرم. روی تردمیلی که این‌همه دوستش دارم و علیرغم ماه‌ها استفاده نکردن هر روز به من پیام می‌دهد تو می‌تونی! بیست دقیقه راه بروم. سبزیجات بیشتری بخورم. قرص‌هایم را فراموش نکنم. آب کافی بنوشم، غذاهای سالم‌تر و ... .

و خودم هم می‌دانم حذف غذاهایی با شکر پنهان یعنی تقریبا همه خوراکی‌هایی که می‌خورم و مرا زنده نگهداشته!

و بعد دوباره به خودم این فرضم را یاد‌آوری می‌کنم که تنها افرادی می توانند رژیم بگیرند و قوانینی که برایشان وضع شده و یا خودشان وضع کرده‌اند را جدی بگیرند که به یک ثباتی رسیده باشند.

و هیچ چیز من الان ثبات ندارد که بخواهم برایش برنامه‌ریزی منظمی داشته باشم.

اصلا من به همین شکر معتادم! و این که هنوز می‌توانم داشته باشمش شادم می‌کند. و صبح‌ها سردرد را با خیال همان چای شیرین قورت می‌دهم.

اما فقط این‌ها نیست که شادم می کند و سرپا نگهم می‌دارد. خواندن چند جلد کتابی که سفارش دادیم و دیروز همسر به خانه آورد دلم را آب می‌کند!

این‌که یوسف وسط بازی‌اش مرا می‌خواند که مامان بیا چرخه زندگی را ببین! و بعد می بینم که در دهان مارمولک مگس است و پشتش یک مار کمین کرده و پشت مار هم تمساح، تحسینم را بر می‌انگیزد.

وقتی یحیا وسط شیر خوردن خیره می‌شود در چشمانم و یکهو یک لبخند بزرگ می‌زند که مامان! تازه شناختمت قلبم را از حرکت باز‌ می‌دارد.

وقتی همسر با همه خستگی ما را به شیرینی بهار می‌رساند تا یکی از آن بمب‌های شکلات فندقی مهمان‌مان کند هم.

و این‌ها هم شکر پنهان است دیگر! گیرم خیلی خیلی پنهان.

این چند روز لیست ارزش‌هایی که برای یوسف و یحیا می‌خواهم و احتمالا می خواهیم را مرتب کرده‌ام و سعی می کنم قبل از هر تصمیمی ببینم بر مبنای کدام یک از آن‌ها است. و آیا ارزش این همه جنگیدن را دارد؟

اما باید لیست ارزش‌های خودم را هم تنظیم کنم. فکر نمی‌کنم شکر پنهان حالا حالاها در اولویت باشند.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

همه مداد رنگی های من

 

موبایلم را که روشن می‌کنم و صفحه اینستاگرامم را باز، چندمین استوری را دوست عزیزم گذاشته و صفحه دوست دیگرم را معرفی کرده و نوشته از جمله مادرانی که فقط غر نمی‌زنند، عمل می‌کنند.

خواندن همین جمله کافی است تا فکر کنم من دارم غر می‌زنم؟

و حتما غر زدن انواع مختلف دارد و لابد در یکی از آن‌ها می‌گنجم!

چند روز بعد هروقت فرصتی کنم به این مساله فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟ و سعی می‌کنم پست‌های وبلاگم یادم بیاید. احساس ناخوبی از خودم دارم. این برچسب را تاب نمی‌آورم. اما نمی‌توانم از آن رها شوم.

و بالاخره نیمه شب امروز، وقتی که یحیا ۵۰ ‌سی‌سی شیر خورده و خوابیده و من خواب از سرم پریده به آشپزخانه می‌روم. کتری را می‌شورم و آب می‌کنم و گاز را روشن، ظرف‌های ماشین را خالی می‌کنم و از ظرف‌های تازه پر، یک برش طالبی بر می‌دارم و تا کتری جوش بیاید به این فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟

و بالاخره به این بحث ذهنی پایان می‌دهم. شاید افرادی اسم بیان خاطرات و زیست روزمره من و امثال مرا هم غر زدن بدانند. اما ما کجای دیگری برای ابراز مسایل‌مان داریم؟ چه رسانه‌ای ما را پرزنت می‌کند جز همین فضاهای مجازی؟ آیا قرار است همه ما ابرقهرمان باشیم تا دیده شویم و خوانده شویم؟

با وجود احترامی که برای اندیشه دوستم قایلم، به یادداشت نوشتن‌هایم ادامه می‌دهم. خودم را می‌شناسم، باید بنویسم تا بتوانم نفس بکشم. بعضی از مولکول‌های هوا برای من در نوشتن موجود است. و خب این‌که گاهی هم مثبت نمی‌نویسم و همه چیز زیبا و قشنگ نیست را غر زدن نمی‌دانم. این زندگی من است. ترکیبی از رنگ‌های مدادرنگی‌هایم.

و حتما آدم‌ها مختارند به خواندن و نخواندن من. و کاش آن‌ها هم هرطور که شده خودشان را روایت کنند.

فرض من این است که نوشتن ما را نجات می‌دهد!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

قصه دستان ما

 

مادر و پدر بودن بیشتر از آن‌که سخت باشد ترسناک است!

یک روز دست‌های کوچک پسرم را در دستم می‌گرفتم و حیرت می‌کردم از تماشای مشت کوچکش!

روزهای زیادی قربان صدقه اثر انگشتانش می‌رفتم روی همه‌جا!

یک روز دستش را می‌گرفتم تا بلند شود و تاتی تاتی کند.

بعد کمکش می‌کردم تا مدادرنگی‌ها را درست در دست بگیرد و چیزی را بکشد و ذوق کند که آقا شیر!

حالا که شش ساله است هنوز بیرون خانه دستم را می‌گیرد تا از من قدرت‌مندترین آدم روی زمین را بسازد.

دیروز که با هم به پارک طناب رفته بودیم و و از یکی از سازه‌ها بالا رفته بود و موقعیت خوبی نداشت خواست بغلش کنم، دستش را گرفتم و گفتم بپر! پرید. و رفت سراغ دوستانش تا سازه بعدی را امتحان کند.

نمی‌دانم قصه دست‌های ما به کجا می‌رسد.

اما می‌دانم دقیقا وقتی با این دستم دستش را گرفته‌ام یا کاری برایش انجام می‌دهم، با دست دیگرم دارم دعا می‌کنم که خدایا! این توان من بود. بقیه‌اش را خودت بهتر از من پیش خواهی برد.

خدایا! در آغوش خودت، میان دستان خودت حفظشان کن!            

 

پ.ن. دیشب بالاخره توانستیم بعد حدود چهل روز باهم فیلم ببینیم. متری شش و نیم! نتوانستم ادامه دهم. به چهره آد‌م‌هایی نگاه می‌کردم که اتفاق خوبی برای زندگی‌شان نیفتاده بود. آن‌ها هم روزی خانواده داشتند حتما! دستانی که دستان کوچکشان را گرفته بود. بوسیده بود. راه برده بود. نان گرم و تازه دستش داده بود. و حالا آن‌جا بودند. جایی که خودشان دوست نداشتند به آن‌ تعلق داشته باشند. من جز دعا و تلاش بیشتر چه کاری از دستم بر می‌آید؟ و چطور حال بچه‌ّای من خوب باشد اگر حال همه بچه‌ها خوب نباشد؟

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

کلیشه‌های دوست نداشتنی

بسم الله

 

دیروز اولین جلسه کاری بود که بعد از زایمانم شرکت می‌کردم.

برای هماهنگ کردن این‌که همسر کی برسد و پسرها را بگیرد و من راهی شوم برنامه‌ریزی کرده بودیم.

بماند که یحیا بر خلاف هر روز نخوابید و من نتوانستم نمازم را به وقت بخوانم و لباس بپوشم.

و تمام طول مسیر تا میدان ولیعصر به ساعتم نگاه می‌کردم که نکند دیر شود. خب دیگر، سر وقت نخواهم رسید و ... . و بعد هم مسیر پیاده‌روی تا محل جلسه را تقریبا دویدم.

سه نفر بودیم. غیر از من دوست دیگرمان هم سروقت با فرزند پنج ماهه‌اش رسیده بود.

قرار بود جلسه ساعت پنج شروع شود و ما دو آنقدر صحبت‌های مادرانه را ادامه دادیم تا ساعت شد پنج و نیم و عضو دیگر جلسه که چندی سالی بود پدر شده بود رسید و بعد از سلام و تبریک، گفت درک می‌کند به خاطر مسئولیت‌های مادرانه ما روند کار کند شده است. چندبار دیگر هم ابراز کرد و من سعی کردم بگویم که کند شدن روند کار به‌خاطر مسئولیت‌های مادرانه نبوده و دلایل متعددی داشته است. و این را هم نگفتم که ما دو تا مادر که در جمع پنج فرزند داشتیم سر موقع در اتاق جلسات آماده بودیم! البته که ایشان تماس گرفتند و عذرخواهی کرده بودند، اما من پای تلفن نگفته بودم که درک می‌کنم به خاطر مسئولیت‌های پدرانه دیر برسید.

هربار که او ابراز کرد من ناراحت شدم. آن‌قدر که سعی کرده بودم بین سی‌سی سی‌سی شیر دادن‌ها و خواب خرگوشی‌های پسر کوچک و همراهی خواستن‌های پسر بزرگ کارهایی که مسئولیت‌شان را پذیرفته بودم انجام دهم. و همیشه هم سعی کردم از خودم نپرسم این‌همه فشاری که تحمل می‌کنی ارزشش را دارد؟ و هربار گفته بودم حساب نکن! قول داده‌ای و باید درست انجامش بدهی تا تمام شود. برای قرارداد بعدی بیشتر دقت کن.

اما دیروز در راه برگشت، وقتی بازهم می‌دویدم تا با اولین وسیله خودم را به خانه برسانم از خودم پرسیدم ارزشش را داشت؟ و نتوانستم پاسخی برایش پیدا کنم.

این برچسب مادری که انگار روی پیشانی ما تاتو شده تا هرکس هرطور که می‌خواهد ما در کلیشه‌های ذهنی خودش به بند بکشد را دوست ندارم. و نمی‌دانم چقدر بتوانم این کلیشه سخت و محکم را تغییر دهم.

چند روز پیش یک مجموعه عکس دیدم از پدران سوئدی ناشاد که مسئولیت نگهداری فرزند یا فرزندان‌شان را برای نمی‌دانم چه مدت از روز انجام می‌دادند.

و همین روزها تصویر پدری در پارلمان سوئد در حال شیر دادن به فرزندش.

از خودم می‌پرسم آیا بالاخره حضور پدری همراه فرزندش در محل کار عادی خواهد شد؟ و روزی می‌رسد که رسانه‌ای شدن تصاویر پدرانی که دارند مسئولیت پدری‌شان را انجام می‌دهند، عادی شده باشد؟

نمی‌دانم اما امیدوارم یک روز بیرون از کلیشه‌هایی که دوست‌شان ندارم زندگی کنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

پنجه‌های درد یا یک بشقاب سیب زمینی با کتاب!

درد پنجه‌هایش را در دلم فرو می‌کند و جای انگشتانش خون می‌افتد. نه می‌توانم انکارش کنم و نه می‌توانم در این حالت قربانی باقی بمانم.

اما دلم می‌خواهد بروم همه تنم را سونو کنم یا اسکن یا هر نوع تصویربرداری دیگری، تا بفهمم آن تو چه خبر است؟

و راستی پزشک‌ها که آناتومی را خوب می‌دانند این‌جور وقت‌ها حال بهتری دارند؟

به خودم می‌گویم یک جایی میان درد باید بلند شد. و بلند می‌شوم. اما برعکس همیشه درد تمام نمی‌شود و از رو نمی‌رود و شکل تازه پیدا می‌کند.

یک‌هو می‌بینم ظهر شده و هنوز مساله خنده‌داری پیدا نکرده‌ام. و خنده‌هایم انار فشرده‌ای است که قطره‌های آخرش را می‌چکد، تلخ و ملس.

به مادر و پدرهای بچه‌های سه ساله و بیشتر که نگاه می‌کنم خودم را می‌بینم. جدی شده‌ایم. و از آن زوج‌های سرخوش و دیوانه خبری نیست.

نگرانیم. و سعی می‌کنیم تا زمانی که خطری تهدید نمی‌کند دور بمانیم.

گیر افتاده‌ایم میان چالشی گاهی، و مثل دانش‌آموزی که برای پاسخ سوالی ناغافل پای تخته رفته، تمام آموزه‌های کتابی و کارگاهی‌مان را مرور می‌کنیم و آخرش هم چیز دندان‌گیری گیرمان نمی‌آید.

خسته‌ایم. خوب نخوابیده‌ایم شاید. عادت‌ها کلافه‌مان کرده شاید. شنبه خودش را زود رسانده و مانده تا عصر چهارشنبه.

نمی‌خواهم. نمی‌خواهم این شکلی باشم. می‌خواهم برگردم به صورت آن فاطمه‌ای که انرژی‌اش تمام نمی‌شد و می‌توانست به هر چیزی بخندد.

معما طرح کند و سکوت سفره را به خنده و خاطره تبدیل کند. و همه ببینند یک ساعت است دارند جک‌های بی‌مزه می‌گویند و بلندتر می‌خندند.

قرص‌های ویتامین باقی‌مانده از بارداری را سر وقت می‌خورم و امیدوارم سلول‌های شادی تکثیر شوند و آن‌هایی که درد تحمل می‌کنند توانا. بالاخره یک نفر باید در این جنگ طولانی پیروز شود!

و البته که بدم نمی‌آمد سه شبانه‌ روز بروم بیمارستانم و در انتهای یکی از راهروها اتاقی بگیرم و روی تخت مجهز آن بخوابم و یک پمپ درد و پنجره‌ای که به هیچ‌کجا جز شب دید نداشته باشد.

بعد بخوانم و بنویسم و تماشا کنم.

هیچ‌کس هم زنگ نزند حالم را بپرسد. گل اگر خواست کسی بفرستد. آفتابگردان باشد بهتر.

و مثلا بیمارستان خدمات کتاب‌ هم داشته باشد و بپرسد کدام کتاب‌ها در لیست خواندنی‌هایم بوده، در اسرع وقت به اتاقم بفرستد. از دارو و آمپول و ویزیت دکتر که بیشتر نمی‌شود. اصلا برای بیماران کتاب باید تجویز کرد. و مرخص نشوند مگر تمام آن‌را خوانده باشند-

و دکترم برایم شکلات داغ تجویز کند. برای عصر. و چای ماسالا برای شب. و پیاده‌روی روی روف گاردن بیمارستان در نیمه شب. و یک بشقاب بزرگ سیب‌زمینی سرخ کرده با سس قرمز و خردل تند برای وقت‌هایی که حالم دارد ناخوش می‌شود، فوری!

می‌خواهم ببینم بعد از این بخیه‌ها بهانه‌ای برای خوب نشدن خواهند داشت؟!

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی